لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

عید

محیا . | پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۳۱ ب.ظ | ۰ نظر

سال‌هاست که اشتیاق هفت‌سین در سرم نبوده. اما دم تحویل سال، گمشده‌ای دارم. کاری باقی مانده است. کاری باید باقی مانده باشد برای انجام دادن. هیچ وقت نفهمیده‌ام که چیست. اما قلبم را قدری می‌فشارد. اگر بشود نماز می‌خوانم. دعا می‌کنم. آرزو می‌کنم. اما هیچ وقت کافی نیست.
حفره‌ایست که بین اینجا که منم و سال نو فاصله انداخته. باید پرش کنم اما نمی‌توانم. یک بار، فقط یک بار در هر سال می‌شود به پر شدنش امید داشت. سال تحویل می‌شود، فرصت می‌گذرد، حفره می‌ماند.
من به سال قدیم دلبسته‌ترم. به زمستان مشتاق‌ترم. تحویل سال پشت سر گذاشتن است. زمستان رفت. عمر شناخته‌ات رفت. به یاد بیاور.
اتاقم می‌درخشد. بوی پارچه‌های شسته. بوی الکل. پنجره را باز گذاشتم رطوبت خنک اسفندی اتاق را پر کرد و بوی الکل را برد. همه چیز صاف است و فقط یک حفره، یک شکاف، یک ضرورت ناشناخته هست و سال بالأخره نو می‌شود.

  • محیا .

از سالی که رفت

محیا . | چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ق.ظ | ۰ نظر

به اتفاقات یک سالم فکر می‌کنم. سالی که با تنش شدید روانی شروع شد و در کمتر از یک ماه قطع شد. چند ماه بعد تصادفاً باقیماندۀ کثافتی که رخ داده بود و ازش بی‌خبر مونده بودم رو دیدم و تازه فهمیدم که هرزگی و وقاحت و دروغ چیه، بی‌اخلاقی و بی‌وجدانی یعنی چی، و بی‌همه‌چیز کیه. فهمیدم که لجن از تصور ما و از اطلاعات در دسترس ما می‌تونه چقدر چقدر متعفن‌تر باشه، و بود. آخر چنین زیستنی چیه جز بی‌چیزی و فرومایگی؟ 

امسال کارم رو توی آزمایشگاه شروع کردم. چند ماه اول هر روز، هر روز، یک چیز جدید یاد می‌گرفتم و چقدر خوشایند بود. هرچند اوایلش حداقل برای پرسیدن بعضی سؤالات کسی توی آزمایشگاه بود، اما برام دلگرم‌کننده بود که نهایتاً همۀ مشکلات اساسی کار رو خودم رفع کردم، و به شیوه‌ای که اون آدم تجربه‌اش رو نداشت و می‌گفت نمی‌شه. می‌گم دلگرم‌کننده «بود» چون فکر می‌کنم هرگز کافی نیست کارهایی که کردم. هرگز اونقدر کامل و فوق‌العاده نیست که بتونم به طور مداوم بهش دل خوش کنم. چند روز پیش مقاله رو تموم کردم و فرستادم برای استادم که سابمیت کنه. امیدوارم دیگه نیاز نباشه کاری انجام بدم. استاد مشاورم هم امسال به کار اضافه شد. استاد خوبیه و خیلی خوشحالم که استاد دومم ترتیب پیوستنش به کار رو داد.

مادربزرگم امسال از دنیا رفت. و من از یاد نمی‌برم اون‌هایی رو که می‌دونم فهمیدن، ولی از یک خط تسلیت دریغ کردن، چون راحت‌تر بود که ننویسن، تا این که بنویسن! همین. هرچند بین ما ظاهراً دوستی برقرار باشه، اما من از یاد نمی‌برم. امسال برای مامانم سال سختی بود. خیلی سخت.

اینترنت رو امسال قطع کردن. هواپیما رو امسال زدن.

توی گوشیم عکسی دارم از خودم جلوی آینه، که لباس پوشیدم برم دانشگاه. اولین برف تهران بود. روز بی‌خبری. از فردای اون روز، هر روز شد صد روز.

امسال بود که فهمیدم چجور زندگی‌ای رو می‌خوام و چه شیوه‌ای رو هرگز نمی‌خوام. امسال مرزهای انسانیت، ایستادن، اخلاق، عشق، قول، برام روشن‌تر شدن.

امسال بعد از چند سال دوباره کتاب خوندم. هرچند بعد تقریباً رها کردم، اما حالا فکر می‌کنم که دوباره «می‌تونم» کتاب بخونم.

خیلی از روزهای امسال تشنۀ یک هم‌صحبت نزدیک همیشه در دسترس شریف بودم.

زمان آنقدر زود می‌گذره که آدم به نشانه نیاز داره که به یاد بیاره یک سال گذشته. مثلاً حساسیت دست من از زمستان پارسال شروع شد. بیشتر از یک ساله که دستم حساسیت داره. یا مثلاً یکی از اولین روزهای فروردین که زیر سایه‌بان هایپرمارکت ایستاده بودیم و باران مثل دریایی بود که از آسمون فرود بیاد. امسال نمی‌شه سفر رفت. یک سال از اون بارون می‌گذره. یا مثلاً توی ایام عید یه چیزی توی اینستا نوشته بودم دربارۀ آهستگی. همیشه همینطوره. تقویم شخصی و شمارۀ روزها روی هم می‌افتن برای یادآوری.

***

قرنطینه تغییر مهمی در زندگی من ایجاد نکرده. همیشه هر چیزی که قرار بوده توی یخچال بره تمیز می‌شستم، هر از گاهی گوشیم رو با الکل تمیز می‌کردم، از روبوسی متنفر بودم، اهل مهمانی هم نبودم. حالا هم نشسته‌ام گوشه خونه و کارهام رو می‌کنم.

امیدوارم زودتر تموم بشه این وضعیت. 

این چند وقت سه تا فیلم رو با گروه فیلم سعیده دیدم. آخرین وسوسۀ مسیح، پرسونای برگمان و قرمز از سه‌گانۀ رنگ‌ها برای دومین بار.

اولی معمولی، دومی عجیب و خوب، و سومی خوب. از بین این سه تا، قرمز به سلیقۀ من نزدیک‌تر بود. قرمز رو فکر کنم تابستان پارسال یا شاید قبلش دیده بودم. یک بار هم اینجا نقل قولی از کارگردان رو گذاشته بودم. یاد اون روزهایی افتادم که این فیلم‌ها رو می‌دیدم. یه صحنۀ تکراری توی این سه فیلم هست، که یه پیرزنی تلاش می‌کنه یه بطری رو بندازه توی مخزن بازیافت. یادمه دفعۀ پیش که فیلم رو دیدم چقدر دربارۀ این بخش سخنرانی کردم. :))

پرسونا رو هم همون وقت دانلود کرده بودم. اما هیچ زیرنویس هماهنگی براش پیدا نکردم و ندیدمش.

افسوس که روزهای خوب، هرگز اونقدر خوب و تمیز نبودن که امید داشتم.

زنان کوچک رو هم شک داشتم، مهسا که معرفی کرد دانلود کردم تا هر وقت که شد ببینمش.

***

این روزها این دو تا رو زیاد گوش می‌کنم:

+ این

++ و این

 

اونقدر سرم شلوغه که فرصت نوشتن پست مرتب و فکرشده رو ندارم.

این پست خیلی خودمونی و اشتباهه. شاید بعداً حذفش ‌کنم. :))

الآن باید توی راه شمال می‌بودیم و من غر می‌زدم که دیروز این وقت‌ها راحت توی خونه پامون رو هم دراز کرده بودیم.

آرزو می‌کنم سال جدید براتون، و برای خودم، با سلامتی، خاطرات خوش، موفقیت، اطمینان، رضایت، آرمان‌های بلند و درستی همراه باشه.

  • محیا .

ویتامین

محیا . | پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۲:۰۳ ب.ظ | ۳ نظر

 این که پزشک‌ها و پرستارها وظیفه دارن در شرایط سخت کار کنن، البته در صورتیه که تا حدی که خود بیماری اجازه می‌ده ازشون حفاظت بشه. می‌تونم استرس این افراد رو به خاطر احتمال مبتلا کردن خانواده‌هاشون درک کنم.

ولی در کنار از خود گذشتگی و خطری که تهدیدشون می‌کنه، بعضی از این افراد فرصت خوبی پیدا کردن برای بروز دادن همون نگاه تحقیرآمیز و از بالایی که همواره به مردم داشتن و دارن.

چند وقت پیش، دربارۀ این دارویی که مردم به اشتباه دنبال خریدش بودن تا از کورونا پیشگیری کنن و خطر کوری داره، یکی از پزشک‌های فرهیختۀ اهل ادبیات و غیره در توییتر نوشته بود که حالا پسفردا «باید کوریتون رو جمع کنیم». واقعاً نمی‌دونم چی می‌شه که اینقدر وقیحانه و با بی‍شرافتی دربارۀ مردم حرف می‌زنن. واقعاً نمی‌دونم. نمی‌دونم جمع کردن کوری یعنی چی، و این خانم دکتر بعد از تموم شدن کورونا چه کار ویژه‌ای قراره شخصاً برای مردم بکنه که اینطور حرف می‌زنه. و مگر این نیست که هر کاری بکنه مزد خواهد گرفت بدون این که خطرات امروز وجود داشته باشن؟ *

یا مثال دیگه، همکلاسی سابق خودمه که داروسازی خوند، با یکی از همکلاسی‌هاش ازدواج کرد و چند ماه قبل فارغ‌التحصیل شد. چند روز بعد از اعلام رسمی وجود کورونا در کشور که همه تشویق به موندن در خونه می‌کردن، ایشون داشت عکس‌های مهمونی دندون درآوردن بچۀ فامیلشون رو به اشتراک می‌ذاشت. حالا دو روز پیش استوری گذاشته دربارۀ ویتامین خریدن مردم، با این توضیح: فکر کردین یه قرص چیکار می‌کنه؟ هیچکار.  توش چی ریختن؟ توش قرمه‌سبزی ریختن که اگه نخورین سوءتغذیه می‌گیرین.

نمی‌دونه که این بیماری چند ماه قراره طول بکشه حداقل و «یک قرص» نیست؟ نمی‌دونه ویتامین دی اتفاقاً در حفظ قدرت سیستم ایمنی بدن مهمه؟ قطعاً می‌دونه. اما فکر می‌کنه فرصتی پیدا شده که تحقیر کنه و خودی نشون بده. بهش اعتراض کردم که چقدر از بالا و با تحقیر حرف می‌زنی. گفت که آره از بالا حرف می‌زنم با اینا که سواد ندارن و می‌آن دارو می‌خوان و اگه بپرسی رفرنست چیه، اسم یه رفرنس بلد نیستن بگن. اضافه کرد که می‌رن پیش دکتر عمومی و بهشون می‌گه که ویتامین و زینک بخورید. در واقع دکتر عمومی صلاحیت حتی تجویز مکمل رو نداشت از نظرش. بهش گفتم این ادبیات کسی که ادعای تخصص و تفکر داره نیست، و تو که تا چند روز عکس مهمونی رفتنت رو می‌ذاشتی اینجا حرف از رفرنس نزن، که اگر مزیتی داشته باشید به بقیه، دونستن همون اسم رفرنسه.

اینطور نیست که این ماجرا و فشار کاری و اطلاعات غلط و درستی که بین مردم می‌چرخه باعث عصبانیت و واکنش‌های هیجانی این‌ها بشه. همواره همینطور بوده‌اند، و امروز شرایطی پیش اومده که راحت‌تر بزنن تو سر مردم. کارمند بانک هم کمتر از داروساز با مردم در ارتباط نیست. در این بین فقط یک نفر از دوستان داروسازم رو دیدم که ضمن توضیح نحوۀ صحیح مصرف ویتامین، به مقاله‌ای ارجاع داده بود که مصرف روزی یک عدد قرص اگر تا چند ماه ادامه پیدا کنه خطرناک می‌شه، و بنابراین اگه تا حالا بیشتر از اندازه مصرف کردید نگران نباشید. همون وقت هم به خودش گفتم که چقدر به نظرم این واکنش درسته و چقدر کار خوبی کرده که گفته.

خلاصه که اگه مصرف مکمل‌ها واقعاً برای مردم بی‌پناه و رهاشده فایده‌ای نداشته باشه، برای بعضی از پزشک‌ها و داروسازها فرصت خوبی فراهم کرده.

_______________________________
* مهسا گفت که عبارت جمع کردن اینجا تحقیرآمیز نیست و اصطلاحیه که به طور معمول بین کادر درمان به کار می‌ره. به گوش من خیلی زننده بود. اما بهتره توضیح مهسا هم اینجا باشه. 

 

  • محیا .

برای نفیسه که همیشه آشناست

محیا . | جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۵۶ ب.ظ | ۰ نظر

خانۀ ما دویست متر با مدرسه فاصله داشت و رفت و آمد من با خودم بود. هرچند خیلی از روزها صبر می‌کردم و با بقیه می‌رفتم تا راحت‌تر به مدرسه برسم. و  بعضی از روزها اگر جلوی مدرسه بودم و ماشین را می‌دیدم، می‌دویدم و سوار می‌شدم تا پیاده برنگردم.

من از دوازده‌سالگی با نفیسه همکلاس بودم. نفیسه بلندقد بود، برعکس من. پوستش از من تیره‌تر، و صدایش از من جدی‌تر بود. تندتر از من حرف می‌زد و بیشتر از من می‌خندید. قدی بلند داشت، پس ردیف آخر می‌نشست و جای من یکی دو ردیف اول بود. راه من از همه نزدیک‌تر بود، پس بازگشتم به خانه می‌توانست معطلی نداشته باشد، و نفیسه با سرویسی می‌رفت که همیشه دیر سراغش می‌آمد. در بخش مهمی از خاطره‌هایم از مدرسه، من و نفیسه ایستاده‌ایم جلوی در مدرسه و منتظریم که سرویسش، که به خاطر ماشین زردش به او یرقان می‌گفتیم، برسد. یادم نیست بیست دقیقه طول می‌کشید یا چهل دقیقه یا چیزی کمتر یا بیشتر. اما مطمئنم که در روزهای روشنِ بیشماری، با نفیسه مقابل مدرسه ایستاده‌ام و از هر دری حرف زده‌ایم.  

در دوره‌های روشن زندگی‌ام، یا پس از آن‌ها، همیشه آرزو کرده‌ام که کاش می‌شد اولین روز را به یاد آورد. اگر می‌شد از پیش دانست که این زمان روشن زندگیست، می‌شد به خاطرش سپرد. اما کسی هرگز نمی‌داند که نور از کدام پنجره قرار است بتابد. مثل نفیسه. از خاطرم پاک شده که اولین بار چه شد که کنار نفیسه منتظر سرویسش ایستادم. اگر از نزدیک بشناسیدم، می‌دانید که این شیوۀ من نیست. من نمی‌توانم اینطور به کسی نزدیک بشوم. اما شد. نمی‌دانم که چطور توانستم. چطور به یک رویۀ ثابت تبدیل شد. اما در جایی از زندگی که بی‌پایان می‌نمود و دریغ که بی‌پایان نبود، من کنار نفیسه ایستاده بودم و با هم می‌خندیدیم. 

نفیسه دوست نزدیک من نبود و یک خاطرۀ خیلی روشن و واضح از او برای من مانده. کتاب قرآن راهنمایی تمرین ترجمه داشت و معلم قرآن سوم راهنمایی ما هر جلسه تمرین‌ها را نگاه می‌کرد. من تقریباً هیچ وقت ترجمه‌ها را توی خانه نمی‌نوشتم. اصولاً نیمی از تکالیفم را قبل از کلاس و در مدرسه تکمیل می‌کردم. یکی از آن زنگ تفریح‌های قبل از کلاس قرآن، حوصلۀ نوشتن ترجمه را نداشتم و قید نمره را زده بودم. کلاس خلوت بود و نشسته بودم پیش نفیسه و داشتم می‌گفتم که نمره برود به جهنم. نفیسه هم داشت تمرین می‌نوشت. وقتی که زنگ خورد و بچه‌ها کم‌کم برگشتند به کلاس و نشستند و معلم آمد، نفیسه کتاب من را داد دستم و گفت که تکالیفم را برایم نوشته. حانیه گفت که دوست واقعی این است. و من مطمئنم که دوستی واقعی همین است.

نفیسه هیچ وقت دوست نزدیک من نبود. اما نزدیک بودن چیست؟ جز این است که من به تو مطمئن باشم؟ یا این که بتوانیم با هم حرفی بزنیم؟ یا حدی از شباهت فکری در بین باشد؟ نمی‌دانم.

بعد از شش هفت سال، حدود یک سال قبل نفیسه را دیدم. با هم قراری گذاشتیم و چند روز مانده به نوروز ساعتی با هم حرف زدیم. من در تمام این سال‌ها هر از گاهی یادش افتاده‌ام و نفیسه حتماً از آشنایان انگشت‌شماریست که برای پرسیدن حالش هیچ وقت هیچ محاسبه‌ای نمی‌کنم. هر وقت که یادش بیافتم حالش را می‌پرسم و مهم نیست که چند وقت است حرف نزده‌ایم.

سیزده سال از اول راهنمایی گذشته و یازده سال از روزی که ترجمه‌ها را در کتابم نوشت. هشت سالی از آخرین وقتی که همکلاسی بودیم گذشته و یک سال از آخرین باری که همدیگر را دیدیم. من سالی چند جمله با نفیسه حرف می‌زنم. این که میزان ارتباط ما خیلی کم است یا رازی به هم نگفته‌ایم، هرگز او را برای من غریبه یا نامطمئن نکرده. کافیست هم را ببینیم تا باز مدرسه تعطیل شود و بایستیم جلوی در. او برای من دریچه‌ایست که روزهای روشنم را نشانم می‌دهد. روزهایی را که بهترینِ خودم بودم. نفیسه هرگز دوست نزدیک من نبود و نیست. اما چه آشنایی خوبی.

 

  • محیا .

از روزها حرف بزن

محیا . | يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۳۳ ب.ظ | ۲ نظر

دیشب توییت خوبی دیدم دربارۀ تفاوت بین درست بودن و طبیعی بودن. فکر می‌کنم در این هنگامۀ بی‌قیدی و بی‌اخلاقی باید این تفاوت رو مدام در نظر داشته باشیم. هر چیزی که طبیعیه (با این فرض که ما بتونیم تشخیص بدیم چی طبیعیه) لزوماً درست نیست. اصلاً تمدن رو شاید بشه مقابل اون چیزی تلقی کرد که بهش می‌گن طبیعی. اگر قرار بود طبق طبیعت رفتار کنیم، انسان هنوز در غارها به آمیزش مشغول بود. و طبیعت انسان لابد خونریزه. چون کدام جانور در طبیعت چنین نیست؟ و اخلاق چیزی زائده. چون کدام موجود طبیعی در طبیعت به اخلاق پایبنده؟ خیلی از چیزهای غیرطبیعی ما رو انسان می‌کنن. مثل پرهیز. مثل قضاوت. مثل ادبیات و هنر. به عنوان یک تجربۀ شخصی، تصور می‌کنم وقتی کسی در توجیه عملی می‌گه که فلان چیز «طبیعیه»، به این علت این رو می‌گه که برای «درستی» اون کار دلیلی نداره. امتحان کنید. این بار که از کسی (یا از خودتون) شنیدید که فلان چیز بی‌اشکاله چون طبیعیه، بپرسید که آیا چیزی در اون نادرست نیست که توسل به طبیعت وسط کشیده شده؟ احتمالاً هست.

***

من معمولاً در بحث‌ها مخالفم. مرض مخالفت کردن ندارم. به این خاطر مخالفم که معمولاً جایی در میانه‌ام و طرف دیگر بحث چنین نیست. در صحبت از سیاست، از دین، از آزادی، اغلب مخالف طرف دیگر بحثم. وقتی تقلید تجاوز تفریح مرسوم دانش‌آموزهاست، خانواده‌ها رو درک می‌کنم که به هر شکلی می‌خوان فرزندشون رو به مدرسۀ خیلی مذهبی که لابد خیلی چیزهاش مقبول من نیست بفرستن. وقتی زن هیچ حق و حقوقی نداره، حق می‌دم که آدم‌ها از دین دور بشن. وقتی هرزگی و شهوترانی شیوۀ معمول و مطلوب زندگی خیلی‌هاست، حد و حدود اسلام رو قطعاً قبول دارم.

گاهی خارج از بحث‌ها یادم می‌ره که طرف مقابل هر کدوم از دو طرف در هر ماجرایی روی تاریکی هم داره، و در تنهایی به یک طرف می‌لغزم. باید مستقل‌تر باشم هر لحظه.

***

فکر کردم حال سعید رو بپرسم. بعد یادم افتاد که دلم برای همۀ اون جمع تنگ شده. عکس گروه رو گذاشتم استوری: «به یاد حرف بزن داخلی     مراقب خودتون باشید رفقا.»

سه سال قبل، چند روز بعد از حالا، سعید شروع کرد به اعلام آرزوهاش برای ما در سال جدید. آرزویی که برای من کرد به اپلای مربوط بود. یک عالمه آرزوی بامزه کرد برای همه. سعید وقتی حالش خوب باشه استاد آرزو کردنه. توی خاطراتم از دو سال قبل نوشته‌ام که «برایم چنان آرزو کرد که انگار قلبم را خوانده باشد».

گلناز رو به یاد می‌آرم با آهنگ‌هایی که می‌فرستاد. با دونیا یالان دونیا دی. با عکس‌هایی از پاییز و شومینه و آتش که اولین روزهایی که از گروه رفته بودم برام می‌فرستاد. با کاناپۀ زردش.

چمن رو به یاد می‌آرم. سعیده رو که توی آژانس بود و توی راه. سعید و پویا که شوخی می‌کردن و اینقدر باحال بود که چند وقت بعد که ستایش رو دیدم هم دربارۀ حرف‌های اون شب حرف زدیم و خندیدیم. می‌گفتیم یه جوری با هم هماهنگ بودن که انگار یک نفرن. «ردای بلند حقانیت» رو به یاد می‌آرم.

عید نودوشش، چند تا ریجکت دریافت کردم. یک شب رفتم توی گروه به غر زدن و حرف زدن از وحشتی که از سال بعد داشتم. از این که کجا خواهم بود. و اون آدما، برای چنان شبی، بهترین، بهترین رفقای روی زمین بودن که می‌شد داشت. دلداریم دادن و امید. یادم مونده که سعید گفت این چیزها یه توزیع رندومه و اگر تا به حال بیشتر بدهاش رو دیدی، شاید از این به بعد خوب‌ترهاش بهت رو کنن.

یک بار هم اتفاقی افتاد که خیلی مایۀ شرمندگی من شد. ایمیلی به اشتباه به کل دانشگاه ارسال شده بود و پاسخی از یکی از بچه‌ها هم توش بود. به عنوان سند مؤدب بودن بهش اشاره کردم، ولی فهمیدم که کلی فحش خورده برای یه جواب خیلی خیلی محترمانه.

من هری پاتر رو نخونده‌ام و ندیده‌ام. اما اون بچه‌ها اغلب دیده بودن. یه بار داشتن می‌گفتن هر کی کدوم شخصیته. من گفتم هر چی صلاحه. گفتن محیا دامبلدوره. مهسا گفت نه دامبلدور رو من می‌خوام. من بازم گفتم والا هر چی صلاحه. بعد دیگه فکر کنم شخصیت جایگزینی معرفی نکردن. :)) از اون وقت گاهی فکر می‌کنم کاش خونده بودم و می‌دونستم دامبلدور چجور کاراکتریه. چی رو دوست داره و چطور عمل می‌کنه.

کاش می‌دیدید که در روزهای کرونا چه لبخند بزرگی رو صورتم نشسته وقت نوشتن این چیزها.

به جز مهسا با مکالمات گاه‌گاه، و به جز سعیده با فرستادن آهنگی یا کامنتی در اینستاگرام، ارتباط مداومی با هیچکدوم از اون دوستان ندارم. ولی در وقت‌های خوش، یا وقت‌های تنهایی، یادشون می‌افتم و دلتنگشون می‌شم.

اگر زمان برمی‌گشت، اگر هستی چنین منعطف بود، ارتباطم رو با اون آدم‌ها با تغییر کوچکی به بیرون از اون چارچوب گسترش می‌دادم. تلاشم رو می‌کردم که اون جمع باقی بمونه.

چرا دارم این‌ها رو می‌نویسم؟ بچه‌ها می‌گفتن من خوب یادم می‌مونه. و راست می‌گفتن. سر من خونۀ اتفاق‌های کوچکه. سرپناه جملات عادی که روزی از دست و دهن کسی بیرون اومدن. اما حافظه باز هم پر از نقصه و جزئیات روزهای با هم بودن ما از یاد می‌رن. چون هر چند گذشته از هر گزندی در امانه، حافظه در امان نیست و جادو یک بار اتفاق می‌افته. سال سوم راهنمایی برای من سال بی‌نظیری بود. بهترین پاییز و زمستان عمرم بود. من به شهود می‌دونستم و می‌دونم که همون یک بار بود. سال‌های خوب شاید باز هم باشن. اما اون سال، اون کیفیت، اون چینش بی‌نقص همه چیز، یک بار ممکن شده بود. هم می‌دونم که حرف بزن یک بار بود. اون اعتماد و راحتی که معلوم نیست از کجا جوانه زده بود، اون احترام و حد و مرز و رفاقت توأم، یک بار بود. به شهود این رو می‌دونم.

هنوز گوش دادن به آهنگی که اون‌ها برام می‌فرستن لذتبخشه. هنوز دیدن تصویری که اون‌ها برام می‌فرستن لذتبخشه. دیروز با پری‌ناز چندین تصویر از «دست» نگاه کردم. «دست در دست». عالی بود. بهش گفتم چه کنایه‌آمیزه در روزهای دست‌دردست‌ممنوع. یاد فیلم دیدن‌ها افتادم. یاد عکس فرستادن‌ها. حرف زدن‌ها. «اومدیم اینجا که زیاد حرف بزنیم :))»

شاید جزئیاتی که الآن به خاطر دارم فراموش بشن. اما آنچه تجربه کردم، کیفیتی از دوستی و هم‌صحبتی که درک کردم، هرگز از وجودم پاک نمی‌شه. دارم می‌نویسم، چون اگر فردا من نبودم، پس کاش یادی از چیزهای شیرین و تمیزی که چشیدم باقی باشه.

  • محیا .

علیرغمِ نبودن

محیا . | جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۰۱ ب.ظ | ۱ نظر

با م. دربارۀ عادت کردن و فراموش نکردن حرف زدم. مثل عضوی از بدن که دیگر نیست. مثل فرزندی که نیست. مثل انسانی که دیگر نیست.

نزدیک دویست نفر، بسیاریشان با قلب‌های عاشق، در چند دقیقه متلاشی شده‌اند. عشق شبیه یک بی‌نهایتِ کوچک است که انسان می‌تواند در خانه داشته باشد. در گوشی موبایلش، در کتابخانه‌اش، روی میز غذاخوری‌اش و در اتاقش. در قلبش. اما من چنین آدمی نبودم. من تا چند سال پیش فکر می‌کردم عشق تباهیست. و مقاله و درس و رشد اجتماعی می‌توانند روح را غذا بدهند. می‌توانند. اما کافی نیستند. زندگی کوچک است. و انسان برای دنیا ناچیز است. به قول اونامونو «من در ترازوی جهان هیچم و برای خودم همه چیز». من در ترازوی جهان هیچم و حالا دلم می‌خواهد برای یک نفر تمام آن چیز عاشقانه‌ای باشم که از اشتراک مجموعۀ همۀ انسان‌ها و خودش بیرون می‌ماند. تا همیشه. 

من باور ندارم که عشق چیزیست که معجزه‌آسا ایجاد می‌شود. بر عکس، برای من آن چیزیست که با شناخت زیاد، دوستی عمیق و تلاش ساخته می‌شود. اگر شناخت را از این روال منها کنم، احتمالاً فقط شبحی از عشق می‌ماند و نه بیشتر. باور نمی‌کنم که کسی در مدت کوتاهی عاشق کسی بشود. باور نمی‌کنم که برای هر کسی یک «بهترین آدم» در جایی از دنیا متولد شده و منتظر است که پیدا شود. باور نمی‌کنم که بهترین آدمی وجود دارد. برای همین، عشق چشمپوشیِ بعد از شناختن است. چشمپوشیِ همواره از همه است برای یک نفر. عشق همیشه علیرغم چیزیست. این که من از همۀ دیگرانی که از تو زیباترند چشم پوشیده‌ام. و از همۀ کسانی که از تو بهتر حرف می‌زنند. و از هر که از تو باسوادتر است. و از آن‌ها که هستند، روزی که تو دیگر نباشی.

به نبودن عضوی از بدن می‌شود عادت کرد. شاید سخت. اما زندگی پیش می‌رود. مجبوریم که زنده باشیم و گریزی نیست. اما عضوی از تن که دیگر نیست، برای همیشه نیست. یک عضو مصنوعی جای آن را نمی‌گیرد. مادرهای فرزندمرده به زندگی ادامه می‌دهند. اما کسی هرگز نقش آن فرزند را بازی نخواهد کرد. عشقی که نیست، باید چنین باشد. نوعی از تعلق که جایگزین ندارد و اما و اگر بر‌نمی‌دارد. و اصلاً مگر انسان چند بار می‌تواند عاشق باشد؟ دو بار؟ سه بار؟ هزار بار؟ چیزهایی هست که نمی‌شود بارها دستمالی کرد و همچنان از آن‌ها توقع معنی داشت. 

صادقانه، کسی که همسرش را از دست داده و باز ازدواج کرده مشمئزم می‌کند. خصوصاً اگر این پیوند عاشقانه بوده باشد. تو مرده‌ای و من هر چند فراموشت نمی‌کنم و ویژگی‌های هر شخصی منحصر به خود اوست، اما خب. می‌روم ازدواج می‌کنم و صبح کنار معشوق دیگری بیدار می‌شوم و نوازشش می‌کنم و با او سفر می‌روم و عاشقانه دوستش دارم. همین. تو برای من همین بوده‌ای. از تو، از عاشقی ما همین مانده: چند ویژگی که با معشوق فعلی من فرق می‌کند. روزی عاشق تو بوده‌ام و لابد بنا بوده به هم تعلق داشته باشیم. اما حالا که نیستی، من قرار نیست تنها بمانم. من می‌توانم تنها نمانم و برای خودم عزیزِ دیگری دست و پا کنم.

عشق برای من مشابه چیزیست که دربارۀ پوری سلطانی و مرتضی کیوان می‌توان خواند. تمیز و همواره و علیرغم همه چیز. عاطفه‌ای که چنین نیست برای من با عشق فاصله دارد. می‌خواهم چیزی که می‌ماند این باشد: عهد من به چشم بستن بر همه، به خاطر تو، برای همیشه. «اگر پیش از تو مُردم، تو را وصیت می‌کنم به ناممکن‌ها».

بخشی از این از کمال‌طلبی‌ام آمده. از این که طرفدار چیزهای یگانه و نامیرا و ابدی‌ام. بخشی از این آمده که اندوه و کاستی قسمتی از زندگیست و گاهی قسمت زیبایی از آن. این که غایت زندگی را در بیشینه کردن شادمانی ندیده‌ام و نمی‌بینم. یا چون شیفتۀ پرهیز کردنم. این که فکر می‌کنم گاهی باید تنها بود، باید رنج برد، و زندگی آن چیزیست که از همۀ آین‌ها در انسان ته‌نشین می‌شود. و فکر می‌کنم که اگر تنها دو چیز ارزش چنین پرهیزی را داشته باشند، یکی اخلاق و شرافت است، و دیگری عشق.*

به آن آدم‌ها فکر می‌کنم که در چند دقیقه متلاشی شدند. بعد از چنین مصیبتی اگر قرار است زنده‌ها برای خودشان معشوقان تازه پیدا کنند، اگر قرار نیست حتی از تنها نبودن چشم بپوشند، خاک بر سر دنیا. ماندن چیست؟ جای ایستادن کجاست؟ می‌دانم که بسیاری از آن‌ها ازدواج خواهند کرد. اما دلخوشم به همان انگشت‌شماری که یک چیز را، ولو به بهای تنهایی، همیشگی نگه خواهند داشت.

من در ترازوی جهان هیچم. وقتی که نباشم هیچ کار دنیا لنگ نمی‌شود. زندگی راهش را می‌رود و آدم‌ها عادت می‌کنند یا فراموش. اما کسی را می‌خواهم که بعد از من از ارتباط عاشقانه چشم بپوشد. از معشوقان چشم بپوشد. همین. زندگی کند و خوشحال باشد. با آموختن و کار و هر چیزی به زندگی رنگ بدهد. اما بی‌نهایتِ کوچکمان را به جان نگه دارد و از غارت نیستی و زمان حفظ کند. می‌خواهم در ترازوی عشق کسی همه چیز باشم. علیرغم همه چیز.

___

* خیانت فصل مشترک نقض این دو است. انسان خائن، خواه خیانت عاطفی یا بیشتر، به «هیچ» عهد و حدی پایبند نخواهد ماند. به شما قول می‌دهم. 

+ همین حالا دیدم یک نفر در لینکدین پیام داده که برای یک رابطۀ عاطفی سالم و پایدار افتخار آشنایی می‌دید؟ :)

  • محیا .

باد

محیا . | شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۴ ق.ظ | ۱ نظر

اومدم خونه. همین الآن که این‌ها رو می‌نویسم، صدای باد می‌آد. بادهای شدید و سخت و سرد. اینجا تا بوده چنین بوده. بادهای جدی و محکم. صدای بلند رد شدن باد از لای شاخه‌های خالی درخت‌ها رو می‌شه شنید.

در چنین شب‌هایی، دوستی و عشق دو چیزی هستن که دل آدم رو گرم و محکم نگه می‌دارن. وسط سرمای پرسروصدای بیرون، گرم بودن و امن بودن جات رو مرئی می‌کنن و می‌شه یه دل سیر کیف کنی که اگر بیرون سرده، تو نمی‌لرزی؛ اگر بیرون فقط صدای باده، توی دل تو پر از زمزمه‌های گرمه. تصور کن، از اون مهمونی‌های خودمونی که تا نصف شب حرف بزنی و بخندی و غیبت کنی. یا مثلاً برای یه کار گروهی، برای فردا، از امشب جمع شده باشید. من می‌گم یه فیلم هم ببینید و بعد بخش دوم تعریف رو شروع کنید. 

خب. من هیچ کدوم رو ندارم. نه عشقی و نه چنین جمعی. حالم بد نیست. ولی از اون زمزمه‌های گرم هم خبری نیست. 

دیشب به مرگ فکر کردم. و قصه‌ای شنیدم راجع به زنی که کودکش مرده، و برای تسکین شروع می‌کنه به یادآوری مرده‌هایی که می‌شناخته و هر چه از جزئیات اون‌ها به یاد می‌آره می‌نویسه. اما سوگ فرزند، به سوگ‌های دیگه می‌رسه و قصه‌ای که خودش درگیرشه، به قصه‌های دیگه. و برای سوگواری قصه‌های دیگه هیچ وقت دیر نیست. بعد چیز دیگری شنیدم: نوایی. من اولین بار احتمالاً پاییز پارسال شنیده بودمش. اون صدای زیبا، اون صدای قوی، واقعاً معرکه است. شنیدنی. توی همون حال و هواها، ناگهان برای چند لحظه حس کردم کینه ندارم‌. از کسی که بانی خیلی چیزها بود و اینجا درباره‌اش نوشته بودم، کینه ندارم. مرگ، فکر کردن به مرگ، بین آدم‌ها خط می‌کشه. جدا می‌کنه. در نسبت با مرگه که معلوم می‌شه ما کی هستیم و چی می‌خوایم. من چیزهای همیشگی می‌خوام. چیزهای ناممکن. چیزهای کم‌تعداد و اصیل و دائمی. قلمرو امن و ابدی. همه چنین چیزهایی نمی‌خوان. بعضی خوشی می‌خوان. کیه که نخواد؟ اما برای من خوشی هرگز تنها خواسته نیست. هرگز مهمترین خواسته نیست. اصالت رو به خوشی نمی‌دم در زندگی. اما برای بعضی چنین جایگاهی داره. باید هم رو بشناسیم. باید خودمون رو بشناسیم. باید در نسبت با مرگ معلوم کنیم که کجا ایستادیم. مرگ چیزهای زائد رو خط می‌زنه و چیزهای اساسی رو باقی می‌ذاره. چیزهای اساسی ما کدومن؟ 

برای من این خط‌کشی در قلمروی جدا از اخلاق قرار می‌گیره‌. به نظرم در هر طرف ماجرا می‌شه اخلاقی بود یا نبود. و او اخلاقی نبود، و از سرزمین دیگری می‌اومد. 

اما حس کردم که کینه ندارم.دیشب، داستانی شنیدم و آهنگی، و با چشمی که بسیار گریسته و قلبی که نبخشیده، ناگهان دیگه کینه‌ای نداشتم. پس این کینه چیه؟ نمی‌دونم. من هیچ وقت براش آرزوی مرگ یا چنین چیزی نکردم. نتونستم. گاهی که می‌خواستم آرزویی کنم به این چیزها فکر می‌کردم و می‌دیدم که نه اینو نمی‌خوام. پس چی می‌خوام؟ فقط می‌گفتم کاش بفهمه چیکار کرده. فهمیدن یعنی تجربه کردن، و می‌خواستم که رنجی که به وجود من بار کرده بود رو با وجودش بچشه. همین. هنوز هم دوست دارم بفهمه. ولی کینه؟ فکر نکنم داشته باشم. پس این کینه چیه؟ نمی‌دونم.

نبخشیده‌ام و فکر کنم که نخواهم بخشید. می‌دونم «هر» دوست دیگری در جایگاه من، باید انتظار همون چیزی رو بکشه که به من نشون داد. پس یادم نرفته که واقعیت‌ها چی بودن. اما کینه انگار چیز دیگریه. چیه؟ نمی‌دونم.

باد می‌آد. سرد و جدی. من یاد اون سه دانشجوی معماری می‌افتم که قرار بود با دوست مسافرشون چند روز کنار هم بگذرونن و برای مسابقه آماده بشن. یاد تمام شیشه‌های مربا و همهٔ ساعت‌سازی‌ها. اون دخترها کجان؟ برنده شدن؟ امشب بهشون خوش می‌گذره. برای فردا هدف دارن، و برای امشب دوستی. 

ما کجاییم؟ سعیده، سعیدهٔ عزیز. انگار که من چند بند از اون ۲۷سالگی رو زندگی کرده باشم. من که همواره ترسیدم از «اه بازم این». من که هرگز، هرگز، هرگز، عزیزِ یگانهٔ هیچ کس نبودم. من که معمولی، سرگردان، با هدف‌هایی از سراب، می‌چرخم. 

می‌خواستم دست باشم. مثال دست. دستی برای آغوش و نوازش. فقط دست. دستی که هم هست و هم نیست. دستی که می‌تونه نوازش کنه، اما جسم نداره. و می‌خواستم همهٔ اون‌هایی که ترسیده‌اند، لرزیده‌اند، تنهان، و بی‌نهایتِ کوچکی برای خودشون ندارن، نوازش کنم. باشم به قدر همهٔ نبودن‌ها. ولی فقط محیام. معمولی، سرگردان، که هیچ‌وقت عزیزِ یگانه‌ نبوده‌ام و هیچ وقت بی‌نهایتِ کوچکی برای خودم نداشته‌ام، و همیشه از بار بودن ترسیده‌ام. و امشب، که بادهای سرد و جدی شاخه‌های درخت‌ها رو با خودشون به هر جا می‌برن، نه مهمانی در خانه دارم و نه عشقی در دل.

من دیشب انگار که از کینه گذر کردم. دیروز، انگار که تکلیفم رو با زندگی فهمیدم. من اینجام، و دستی نیست. ما که به جایی نرسیدیم، ما که ترسیدیم، باید حلقه می‌زدیم و اشک‌هامون رو به آتش می‌سپردیم. نه حلقه‌ای هست و نه آتشی.

من دیشب خاکستر اشک‌های کوچک رو به باد دادم. و حالا اشک‌های گران پشت پلک‌هام دارم. من محیا بودم که شروع کردم به نوشتن این. و حالا کی‌ام؟ نمی‌دونم. ما که هیچ جای این دنیا رو مال خود نکردیم، ما که تکلیف سختی با زندگی داریم، ما که منتظر گذشتن روزهاییم, ما که دستی برای حلقه زدن نداریم.

  • محیا .

ناممکن

محیا . | چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۰۸ ب.ظ | ۳ نظر

«اگر  پیش از تو مُردم، تو را وصیت می‌کنم به انجام ناممکن.»  - محمود درویش

 

احسان سنایی، که هر جا و هر چه نوشت من توصیه می‌کنم به خوندن، امروز دربارۀ یادآوری سوگ و به یاد سپردن امور دردناکی که واقع شده‌اند نوشته. اندیشیدن به انسان‌هایی که کشته شدند و رنج بردند. یادآوریِ همواره، انجام ناممکن. 

یک سال قبل از کسی شنیدم که «تو همیشه می‌خوای کارای غیرممکن بکنی». در این مدت و در اوقات سخت دیگه، هرگز فکر نکردم چیزی که می‌خوام تحقق امر ناممکن باشه. الآن فکر می‌کنم اگر از یاد نبردن ناممکنه، اگر ماندن و صبوری، اگر تعلق ناممکنه، پس راست گفته. همیشه می‌خوام کارای غیرممکن بکنم و چیزهای غیرممکن دریافت کنم. «و این بار هم کردی.» 

و باز هم می‌کنم. دست‌کم براش خواهم جنگید. و امید دارم. این، محقق کردن چیزهای دور، اهتمام به امور ناممکن، مهمترین چیزیه که از بودنم می‌خوام.

  • محیا .

.

محیا . | دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۰۷ ب.ظ | ۰ نظر

این که آدم‌ها بد می‌کنن، گاهی چون نمی‌دونن یا نمی‌تونن خوب باشن، و گاهی هم چون بد بودن رو ترجیح می‌دن، واقعیت هولناکیه که مدت‌ها تقلا کردم برای خودم حلش کنم ولی نشد. بد می‌کنن و فقط همین. نمی‌شه گفت چرا چنین کردی. نمی‌شه نشون داد که نباید اینطور عمل می‌کردی. اصلاً نمی‌شنون و این تلاش‌ها مطلقاً بی‌معناست.

گفتۀ خیلی معروفی از کانت هست که دو چیز همواره باعث حیرت من می‌شن: آسمان پرستاره‌ای که بالای سر ماست و موازین اخلاقی که در دل ماست. نمی‌خوام دربارۀ حدود و ثغور منظور کانت از این موازین اخلاقی چیزی بگم. اصلاً دانشش رو ندارم. ولی فکر می‌کنم آنچه به اسم اخلاق یا وجدان در دل‌های ماست بسیار عجیبه. و نبودنش هم عجیبه چون که خودِ بودنش عجیبه: اگر اخلاقیات در وجود ما نبود، نبودنش هم هرگز احساس نمی‌شد. 

به هر حال احساسی به اسم وجدان یا درکی از خطوط اخلاقی هست عموماً. ولی گاهی هم نیست یا بسیار متفاوت هست. بسیار متفاوت هست.

حدود یک سال قبل، من یکباره چشم باز کردم و روی دیگری از رفیقی رو دیدم که تا قبل از اون اصلاً تصورش ناممکن بود. هرچند همواره درباره‌اش مردد و مشکوک بودم، اما خوش‌خیال با خودم فکر می‌کردم به هر حال غیرممکنه آنچه قبلاً کرده رو دربارۀ من هم تکرار کنه. اصلاً چطور ممکنه این آدم، این دوست درجه یک، بتونه اینقدر شر در وجودش نگه داره؟ حتماً دفعه‌های قبل نفهمیده بوده. انتظار بدی داشتم، اما نه به این شکل و این شدت.

ماه‌ها طول کشید تا اون بهت و غم و ناامیدی هی مثل موج‌های دریا بالا و پایین بره و کم و زیاد بشه. تا این که بعد از ماجراهای اخیر مملکت دیگه به ندرت یادم می‌افتاد که چه چیزهایی دیده‌ام و شنیده‌ام و داستان اون رفاقت به کجا ختم شده. دیروز صبح قهوه‌ام رو گذاشتم کنار دستم و دیدم که یک پیغام خصوصی دارم. چنان تمام تنم می‌لرزید که نمی‌تونستم چیزی بخورم. نمی‌تونستم تایپ کنم. مدتی طول کشید تا خودم رو جمع و جور کردم و اون جواب رو نوشتم. به عنوان کاربر مهمان پیغام گذاشته بودن و نمی‌شد جواب خصوصی داد. هیچ جای دیگری هم مایل نبودم جواب بدم. برای همین اینجا نوشتم. از دیروز تا حالا، تمام مدت ذهنم درگیره.

مثل این که توی یک ظرف غذا تو نمک زیادی ریخته باشی. یکی دیگه اما اومده و یک تکه کثافت انداخته توی ظرف. حالا که دعوا شده بهت یادآوری می‌کنه که تو هم نمک زیاد ریختی و فکر نکن که فقط تکه کثافتی که من توی ظرف انداختم خرابش کرده. این خلاصۀ پیغامی بود که دیروز گرفتم. اگه خیلی بخوام خودم رو محکوم کنم و مسئولیت اون شوری رو بپذیرم، نهایتاً می‌شه همین. 

واقعیت اینه که من نمی‌دونم چرا سر و کلۀ این آدم بعد از ماه‌ها پیدا شده. هیچ حرف جدیدی نبود. واقعاً نمی‌دونم چی شده. حدس من اینه که با رفقای جدیدش به مشکلی خورده و داره فرار می‌کنه. چون در جایی، بدون این که به من مربوط باشه، اشاره کرده بود که فهمیده اطرافیانش -که من و دیگران باشیم- افراد مناسبی نبوده‌اند. من در این حرف فرار می‌بینم. به هر حال، این که بعد از ماه‌ها قطع کامل تمام ارتباطات، اینجا رو خونده و دیده که از ماجرای هواپیما چه غم بزرگی توی دلم نشسته و چه حالی دارم و باز اومده حرف تکراری می‌زنه که «یادت باشه تو هم نمک زیاد ریخته بودی»، واقعاً احمقانه است. و البته مهم هم نیست که اون چرا این کار رو کرده. مهم اینه که من به هم ریختم.

عجیبه. نوشتن معجزه می‌کنه. تا همینجا کلی آروم شدم. :))

تلخه. نمی‌دونی دستی که الآن به مهر به طرفت دراز شده، در آستین چه خنجری برای قلب تو پنهان کرده. این چیزیه که این مدت با ناباوری بهش فکر کردم و هی با خودم گفتم که آخه چطور می‌تونست چنین چیزی برای من تدارک ببینه؟ چطور ممکن بود چنین چیزی؟ برای من؟ من؟ برای محیا؟ بله می‌دونم که چه اتفاقی افتاده. می‌دونم همون روزهایی که من ممنونش بودم برای خیلی چیزها، اون چیزهای دیگری در سر داشته. ولی کماکان، چطور ممکنه؟

به نظرم جوابش رو خونده و شاید دیگه اینجا رو نخونه. چون در تنها جایی که هنوز در لیست ارتباطات هم بودیم حذفم کرده. نمی‌دونم. خوند هم خوند. اینجا چند خوانندۀ ثابت داره، ایشون هم روش. به هر حال به خاطر چنین چیزی خودم رو سانسور نخواهم کرد. 

 

  • محیا .

جواب

محیا . | يكشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۳۱ ق.ظ | ۰ نظر

من باید سر صبح مثل بید بلرزم؟ تمام وجودم داره می‌لرزه چون بعد از چندین ماه زجر و اذیت، یکباره دلیل این اتفاقات برام پیغام می‌ذاره.

من هیچ حرفی دربارۀ این چیزها ندارم. فقط شما رو به یادآوری هرروزۀ هفده اسفند و طومارنگاری و پادکست و تلاش دعوت می‌کنم. نه چون تنها اتفاق این بوده یا چون تنها دلیل این بوده. بلکه چون این کار و این تاریخ چکیدۀ تمام وجود حقیر و غیرقابل اطمینان و بی‌قید شماست. خلاصه و تکرار عملکرد چندسالۀ شماست. و چون فراموشی کلید این رذالت‌هاست. البته لابد همۀ این‌ها -از بی‌قیدی تا همه چیز- «حق» شماست. بسیار خب. من تمام این‌ها رو حس می‌کردم. هفده اسفند سند عیان درستی حسم شد بعد از چند ماه. 

اعصاب فرستادن هیچ پیغام شخصی‌ای رو ندارم. پس همینجا جواب شما رو دادم. این که بعد از بارها تلاش لعنت هم نثارتون نکردن، به من ربطی نداره. بیشتر تلاش کنید. شاید مزدتون رو گرفتید روزی.

نام و نشان شما برای من، حتی در روزی که حالم خوبه، مترادفه با سرما و لرز در تمام وجودم. ممنون که اسم من رو نمی‌آرید. به خاطر این یکی واقعاً ممنونم. لطفاً این یکی رو همینطور ادامه بدید. این تنها خواستۀ منه.

  • محیا .