بازماندۀ فراموشی
میخواهم تکههای پراکندۀ داستانی را از نابودی حفظ کنم. من در گذشته این داستان را در فراموشی، تماماً دور ریخته بودم. اینها آخرین چیزهاییست که به یاد میآورم.
***
شاید اوکراین. یا شاید کشوری در هیچ کجا. درگیری شورشیان با دولت. بعد از یک انفجار بزرگ، جمع کوچکی از آنها گریخته و حالا در روستایی گرفتار شدهاند. کتابیست که همه میشناسندش. بخشی از میراث ادبی این مردم. آنچه این کتاب را از هر کتاب دیگری متمایز میکند، این است: قسمتی از زندگی هر انسانی در آن آمده است. هر که بخواندش، یا داستان خودش را خواهد یافت، یا داستانی از کتاب را در آینده زندگی خواهد کرد. کسی نویسندهاش را نمیشناسد. طی سالها بارها تلاش کردهاند هویت نویسنده را کشف کنند. اما هیچ کس نتوانسته. یک بار در برگۀ واکسیناسیونی به اسمی رسیدند که میتوانست درست باشد. اما چند حرفش ناخوانا بود. دختری که برادرش در آن روستا گرفتار شده، کتاب را توی کیفش گذاشته تا در سفر بلندش آن را بخواند. شب قبل از حرکتش، بعد از برگشتن از دانشکده خبر انفجار را شنیده. حالا، صبح زود یک روز برفی، راه افتاده تا به نشانهای از برادرش برسد. قبل از سوار شدن به قطار، پایش میغلتد. انگشتری توی دستش است. داستان این انگشتر، و شاید هم داستان این لغزیدن پیش از سوار شدن به قطار، توی کتاب آمده است.
***
این بخشی از داستان بلندیست که برای یک تصویر ساخته بودم. تمام داستان در گفتگویی بود که حذفش کردم، بدون این که به یاد آورده باشم که این قصه هم بخشی از آن بوده است. میخواستم وقتی قصه را ادامه بدهم. اما بیحوصلهتر از آن بودم که بتوانم. بعد هم تمامش از دست رفت. تکهای از من در سطرهای رفته و از یاد رفتۀ این داستان جا مانده است.
چیزهای پارهپارۀ دیگری را هم به یاد میآورم: نان گرم، پیرمرد و پیرزن مهربان، کسی که اقتصاد میخواند، جعبهای پر از گلهای خشکشده، روزنامه.
دختر، شاید دانشجوی ادبیات باشد.
- ۹۸/۰۵/۱۰