کنار و کمرنگ که منم
یکی از فارغالتحصیلهای مدرسه در آلمان دانشجوی پزشکی شده بود و هر از گاهی که سری به ایران میزد، به مدرسه هم میآمد و سر بعضی کلاسها میرفت. هدف این بود که واسطهای بین دفتر و بچهها بشود و حل برخی مشکلات را پیش از بزرگ شدنشان ممکن کند. یک بار که آمده بود سر کلاس ما، سؤالی پرسید که یادم نیست چه بود. در مورد چیزی نظر شخصی بچهها را پرسیده بود و داشت تصادفی چند نفری را انتخاب میکرد که جواب خودشان را بگویند. الف نزدیک من مینشست و زد بهم که جواب بده. گفتم اگر نظرم را پرسید میگویم. گفت نظر تو را خودش نمیپرسد.
الف در لحظه دقیقاً دست روی چیز درستی گذاشته بود. این که من همیشه کمرنگتر از آنم که خودبهخود دیده شوم. نمیدانم هم چرا. شاید چهرهام طوری بود که به نظر نمیرسید جواب خوب یا مهمی برای آن سؤال داشته باشم. شاید بیمعنیتر و خالیتر و کندتر از آن به نظر میرسیدهام که بتوانم قابل توجه باشم.
بعضی از آدمها پررنگند. دیده میشوند. محل رجوعند. داستانهای مختلف جایی به آنها وصل میشوند. در مرکزند. باخبرند. من هیچوقت چنین نبودهام. شاید لازمۀ آن نوعی برونگرایی واقعی یا جعلشده است. شاید لازمهاش باز کردن سر صحبت با هر کسیست. شاید چون کم حرف میزنم آدمها میترسند که چیز خطرناکی در من پنهان باشد. نمیدانم. واقعیت این است که من تشنۀ هیاهو نیستم. اما گاهی فکر میکنم کمتر از آنچه منصفانه است دیده میشوم.
هیچوقت دلم نخواسته که وسط ارتباطات جدیِ متعدد گیر بیافتم. اصلاً تحملش را ندارم. اما همیشه دوست داشتهام سهیم قصههای پرشماری باشم که خوب به پایان میرسند. این که جایی در میانۀ نزدیکی و دوری بایستی. این که بتوانی اثر بگذاری.
برای نوشتن اینها مردد بودم. دلم میخواست بالأخره یک جایی بگویمشان. اما نگران بودم که به اشتباه گدایی/درخواست توجه تلقی شود. یا چیزی شبیه به این.
- ۹۸/۰۵/۰۳