لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

نم‌نمِ وارش

محیا . | شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۵۴ ب.ظ | ۰ نظر

شما می‌خندید، من گریه می‌کنم. کشته می‌شوید، گریه می‌کنم. جنازه‌های شما را زیر خاک می‌کنند، گریه می‌کنم. موسیقی می‌شنوم، گریه می‌کنم. تماشا می‌کنم، گریه می‌کنم. تمام این روزها را باید گریست. ماتم شما را باید خون گریه کرد. امروز بغض و غصۀ مصیبت شما از خواب بیدارم کرد. باید گریه شد در عزای شما. 

  • محیا .

پرواز ۷۵۲

محیا . | سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

تمام آنچه فردای فاجعه نوشته بودم چقدر ناچیز است در مقابل غمی که حالا حس می‌کنم.

جنازه‌های شما را تحویل می‌دهند. من فراموشتان نخواهم کرد. 

  • محیا .

پرواز ۷۵۲

محیا . | پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر

اگر در اتوبوس یا سینما یا هواپیما نشسته باشید، نفر کناری را از زاویهٔ مخصوصی می‌بینید. آدم‌هایی که دیروز با خبر مرگ آن‌ها شروع شد، تا چند ثانیه قبل از تمام شدن همه چیز، همدیگر را برای آخرین بار از همین زاویه دیده‌اند. از دیروز بارها به لحظات آخر آن‌ها فکر کرده‌ام. ما هرگز نمی‌دانیم که آخرین بار چطور از آن زاویهٔ مخصوص به نفر کناری نگاه کرده‌اند. نگران؟ آسوده‌خاطر؟ با فریاد؟

پروفایل لینکدین چند نفر از کشته‌شده‌های هواپیما را دیدم. صورت‌های خندان که مهارت‌های حرفه‌ای و علایق علمیشان را اعلام می‌کنند. یکی از آن‌ها (که در جای دیگری خواندم کاشف درمان یک بیماریست) آخرین بار سه هفته پیش پستی را لایک کرده بوده. پروفایل یکی دیگر از آن آدم‌ها را هم در گروه اپلای پیدا کردم. از نظر تلگرام او اخیراً آنلاین بوده. ما نمی‌دانیم این مدت برای او چقدر گذشته است. کسی نمی‌داند آن دم آخر برای آن‌ها چقدر طول کشیده. ولی به هر حال تقویم ورق می‌خورد و چند روز دیگر تلگرام به ما می‌گوید که او طی یک هفتهٔ گذشته آنلاین بوده است. بعد می‌شود یک ماه و همینطور روزها می‌گذرند. زوجی که برای ازدواجشان به ایران سفر کرده بودند هم نشسته‌اند توی آن هواپیما که برگردند به خانه و ناگهان همه چیز قبل از آنکه شروع شود به پایان رسیده است. با قلب‌هایی پر از عشق و تعلق و آرزو، با خیال آسوده و خوش، نشسته‌اند و آخرین کلماتشان را به هم گفته‌اند. فردا یک هفته از ازدواجشان می‌گذرد و سال بعد، یک سال و یک هفته. اما همهٔ آن‌ها دیروز در جایی از گذشته یخ زدند و جوانیشان برای همیشه از گزند زمان محفوظ خواهد ماند. جان‌های مشتاق آتش را دیدند، گرما به پوستشان رسید، آتش به پوستشان رسید، لابد فریاد کشیدند و فکر کردند که «یعنی همین بود؟»، انفجار تنشان را کوبید روی دیوار، و قبل از این که باور کنند که «همین بود.»، خون تازه و بهت‌زدهٔ آن‌ها روی دیوار پاشید.
بدن‌ها سوخته‌اند و تجزیه شده‌اند. جایی خواندم که تقریباً هیچ تن یک‌تکه‌ای باقی نمانده. دست‌هایی که شاید در هم گره خورده بودند، هر کدام به یک طرف پرتاب شدند.

در یکی از تصاویر بقایای هواپیما، دیوان حافظی هست که باز و نیم‌سوخته افتاده روی زمین و این شعر پیداست:

بر سر آنم که گر ز دست برآید       دست به کاری زنم که غصه سرآید


غم این واقعه برای من شبیه پلاسکوست. با این تفاوت که این‌بار غم با چند ساعت فاصله از شنیدن خبر شروع شد و زمستان آن سال چند روز طول کشیده بود. آن تن‌های شریف که زیر آوار جهنم دفن شدند و لباس‌های نسوزشان را چند روز بعد بیرون کشیدند. 
چشم‌هام خیس است و دلم می‌خواهد پیش از سوختن مرده باشند. دوست دارم که بودنی دیگر باشد و خداوند همهٔ این جان‌های سوخته را آرام و آب بدهد. آمین.

  • محیا .

دلی گرم در روزهای سرد مونترال

محیا . | يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر

من فهیمه را از همان انجمن کذایی شناختم. روز جشن ورودی‌های جدید، با او قرار گذاشتم و توی جشن پیداش کردم. ترم پنج، برای پروژۀ انتقال جرم باید به گروه‌های سه‌نفری تقسیم می‌شدیم و فهیمه من را، که هیچ دوست و آشنایی در کل کلاس نداشتم، برد توی گروه خودش و فائزه. من و فائزه با هم اپلای کردیم، شکست خوردیم، پروژۀ لیسانس را تمام کردیم، و حالا او دارد می‌رود آن سر دنیا. امروز دیدمش، شاید برای آخرین بار.

من هیچ دوست نزدیکی توی دانشکده ندارم و فائزه نزدیک‌ترین آدمی است که می‌شناسم. تقریباً در همه چیز، به جز شکست‌هایی که تجربه کرده، نقطۀ مقابل من است: تکاپوی مدام، یک عالمه آشنایی، کلّی ماجراجویی.

صندلی‌هایی هست و چیزهایی که گذشته را یاد آدم می‌آورند. صندلی‌های برای خاطرات ما، و چیزها از گذشتۀ من. مثل صندلی‌های قسمت اداری دانشکده که همیشه خلوت است و ما روزی در چهار سال قبل اسلایدهای پروژۀ انتقال جرم را آنجا مرور کرده‌ بودیم، مثل صندلی‌های سایت.

صندلی‌های سایت را عوض کرده‌اند. فائزه می‌گوید خیلی وقت است، اما من قبلاً ندیده بودم. این صورت بی‌عقده، با موهای خیلی کوتاهی که رنگ سیاهش خیلی تیره نیست، با مانتوی چهارخانه و شالی تقریباً به همان رنگ، نشست روبه‌روی من و شاید برای آخرین بار، قبل از این که برود به سرزمین‌های دور، یکی دو ساعتی حرف زدیم، هدیۀ کوچکی به او دادم، و یکی دو بار چشم‌هامان کمی تر شدند.

برای فائزه کتابی را نشان کرده بودم که سال‌ها قبل با خواندنش من را آدم دیگری کرده بود. نمی‌دانستم که برای فائزۀ الآن می‌توانست همانقدر جالب باشد که برای منِ یازده سال پیش بود یا نه. ولی اگر قرار بود چیزی از خودم به او به یادگار بدهم، و اگر قرار بود آن چیز کتاب باشد، لابد باید کتابی می‌بود که نقشی از آن بر من نشسته باشد. جملات تقدیم اول کتاب را با عجله دربارۀ این نوشته بودم که چرا هدیه‌ام این است. آخر یادداشتم، بدون آن که از پیش فکرش را کرده باشم، سطری از خودکارم بیرون ریخت و من این چند کلمۀ بی‌اختیار را به فال نیک می‌گیرم: «... با آرزوی موفقیت و دلی گرم در روزهای سرد مونترال.»

  • محیا .

جایی در میانۀ آتش‌باران

محیا . | دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۴ ب.ظ | ۲ نظر

اسم من محیاست و وقتی که این اسم را روی من می‌گذاشته‌اند، آیه‌ای از قرآن و بخشی از زیارت عاشورا هم از ذهنشان می‌گذشته. بگو نماز من و قربانی من و زندگی و مرگم برای خداوند است. من اینطور بزرگ شده‌ام. آدم‌های اطرافم فارسی حرف می‌زده‌اند و شعر فارسی در حافظه داشته‌اند. من می‌توانم بسیاری چیزها را نپذیرم. یا با آن‌ها مخالف باشم. یا با بخشی از آن‌ها مخالف باشم. اما همچنان این منم. کسی که نامش این است و زبانش این است و گذشته و تربیت و کودکی و نوجوانی‌اش چنین بوده. گذشته از هر گزندی در امان است و من در این بیست‌وپنج سال عمرم، ترجیح داده‌ام که هویتم را توی کیسۀ زباله پشت در نگذارم.

حالا من به روشنی در اقلیت‌ام و از دو سو سرکوب می‌شوم. یک طرف میدان که معلوم است. ولی طرف دیگر صورتش را به نقاب‌های زیبا پوشانده و در تقابل با فرهنگ مقبول آن طرف میدان، قلمرو خودش را ساخته است. من اسمشان را سرکوب سیاه و سفید می‌گذارم. فردای تسویۀ حساب که بشود (بله. اسمش همین است. نه آزادی و نه چیز دیگری.)، او هم نقاب را کنار می‌زند.

در هر رشته‌ای داشتن ارتباطات مؤثر بخش عمدۀ موفقیت است؛ در هنر و علوم انسانی خیلی بیشتر و جدی‌تر. حلقه‌های مرتبطین و دیده‌شوندگان، در تقابل با آن سوی سیاه هویت می‌گیرند و خودشان را در فضای غیررسمی تکثیر می‌کنند. قانون نانوشته‌ای هست: اگر می‌خواهی در این فضا دیده بشوی، چاره‌ای نداری جز این که شبیه ما باشی. و حتی فارغ از دغدغۀ دیده شدن، کم‌کم اهل کتاب و نشر، اهل تئاتر و نقاشی، صورت خودشان را قرض می‌دهند به خود نشر و کتاب و هنر. پس لابد علاقه‌مندان کتاب باید این شکلی باشند، روشنفکران آن شکلی. این روشنفکر هم در بهترین حالت (یعنی اگر دزد و متجاوز و شیاد نباشد)، مقلد خودنمای اندیشه‌ناورزِ بی اعتماد به نفس نامنتقدِ غرب است.

رسم‌الخط برای من خط‌کش جالبی است. در دو سه سال گذشته، روشنفکران ایرانی احساس کرده‌اند باید رسم‌الخط خودشان را بسازند و به کار ببندند. در این چارچوب جدید، پروژه‌ام می‌شود پروژه‌م و رفته‌ام می‌شود رفته‌م. اخیراً خوبه شده است خوب ه یا خوب‌ـه. ظاهراً هیچ کدام از این فرهیختگان هم تا به حال فکر نکرده که اگر قرار باشد حدس نزنی، پروژه‌م را چطور باید خواند. پروژه م﮿؟ دیروز تصویری از یکی از کتاب‌های نشر چشمه را دیدم. پیانو تبدیل شده بود به پیانُ و اعراب‌گذاری بیهوده جمله را درهم کرده بود. همۀ اهالی کتاب و روشنفکری ایرانی غلط هکسره را تحقیر می‌کنند و خودشان را مسئول آموزش شکل صحیحش می‌دانند (پس حتی نمی‌توان گفت از نظر سفیدها غلط و درستی در نوشتار وجود ندارد. وجود دارد و می‌خواهند اصلاح کنند.). 

برای ابراز تنفر از کسی که تفکر سفیدها را نمایندگی نمی‌کند و درباره‌اش بحث رابطه با کودک (که حقیقتاً چه کار منفوری است) مطرح است، می‌گویند پدوفیل است و برود خودش را درمان کند (در پرانتز این را بگویم که فلان نقاش معروف هنوز استاد و ارزشمند است و به ما بی‌اخلاقان چه ربطی دارد که در مسائل شخصی او تجسس کنیم که به شاگردانش تعرض کرده؟). پدوفیلیا ظاهراً هنوز در نظرشان بیماری است. من هیچ مشکلی با این ندارم و حتی قبولش می‌کنم. هر چند نمی‌دانم اگر یک گرایش صرف بیماری باشد، آن وقت تفاوت همجنسگرایی با این چیست. من جرئت نمی‌کنم در توییتر فارسی یا در هر شبکه اجتماعی دیگری بنویسم که «من از همجنسگرایی خوشم نمی‌آید». چون آن وقت هوموفوب خطاب می‌شوم. و هوموفوب مترادف می‌شود با هر چه سیاهی است. شما جرئتش را دارید؟ حضور دوستان شما که اهل هنر و ادب و علوم انسانی هستند، ناخودآگاه شما را از بیان کردن چنین چیزی باز نمی‌دارد؟ به این فکر کنید که فلان کس هم این نوشته را خواهد دید. و فلانی‌های زیادی. باز هم می‌نویسیدش؟ یا کلاً ترجیح می‌دهید از خیر بلند گفتن حرفتان بگذرید؟ تنها حضور دوستان روشنفکر من را باز می‌دارد از این که یک حرف کلّی، دربارۀ یک موضوع انسانی را به زبان بیاورم. ظاهراً پدوفیلیا در غرب پیشرو دارد از بیماری به گرایش تبدیل می‌شود. اخیراً دانشگاهی صفت بیماری را از روی آن برداشته. بیایید یک قرار بگذاریم: اگر روال غرب همینطور پیش برود، چند سال دیگر روشنفکر ایرانی که امروز در توییتر دشمن پدوفیل و پدوفیلیاست و از موضع اخلاق به آن می‌تازد، مدافع احترام به گرایشش می‌شود و باز هم نتایج تجدیدنظرنکرده را اخلاقمدارانه در دهانش غرغره می‌کند. این‌ها هم در ساحت اندیشه خودشان را قیم ما عقب‌افتادگان می‌دانند و می‌خواهند اصلاحمان کنند.

فلان ارگانی که احتمالاً منفورتان است را در نظر بیاورید. به نظر شما ایکس‌جماعت در کار سرکوب مردم نیستند؟ من می‌توانم بگویم که یک انسان خوب هم در آن مجموعه وجود دارد که دستش را نیالوده و از بسیاری چیزها پرهیز کرده است. تنها دلش می‌خواسته به وقت لزوم از امنیت مردمش دفاع کند. نه بعید است و نه می‌توانید بگویید که چنین چیزی امکان ندارد. سفیدنقابِ خوب در فضای هنر و ادبیات ایرانی برای من همین است. غیرممکن نیست، اما کمتر از آن است که بگویم وای‌جماعت از آن سوی میدان در حال سرکوب من نیستند. به نظر شما تنها رؤسای ایکس‌جماعت سرکوبگرند؟ به نظر من هم تنها سرحلقگان سفید نیستند که سرکوب می‌کنند. چه رئیس هم بدون مرئوسان کاری از پیش نخواهد برد.

اسم من محیاست که «قل انّ صلاتی و نُسکی و محیایَ و مماتی لله رب العالمین». من نماز می‌خوانم و در روابطم و تفریحاتم حدودی را برای خودم می‌شناسم. خیلی چیزها را هم قبول ندارم و طرفدار سرسخت برابری حقوق زن و مرد هستم. جماعت روشنفکر ایرانی (که محض رضای خدا هیچ چیزی را برای خودش بازاندیشی نکرده و هیچ چارچوبی برای خودش نمی‌شناسد) صدایش در فضای غیررسمی بلند است و سلطۀ خودش را دارد. از آن طرف میدان جنگ من را زیر آتش گرفته و عقیده و حدود و سبک زندگی‌ام را در فضای غیررسمی زباله و خطا و فلاکت و سیاه نشان می‌دهد. من دارم این وسط سخت سرکوب می‌شوم.

+ امیدوارم در نوشتن آیه اشتباه نکرده باشم.

++ این حرف‌ها برای مدت‌ها در سرم می‌چرخیدند. صحبت‌های دیشبم با مهسا ترغیبم کرد برای مفصل نوشتنشان.

  • محیا .

از روزها

محیا . | سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۸ ب.ظ | ۲ نظر

مدت‌هاست که اینجا چیزی ننوشته‌ام. پست قبلی هم زبانه‌های یک خشم آنی بود.

***

در یک کارگاه آموزشی در حاشیۀ کنفرانس رئولوژی شرکت کردم. در تمام سال‌های دانشجویی‌ام هیچ وقت پیش از این در چنین رویدادهایی شرکت نکرده بودم. ماجرا اینطور بود که داشتم از دانشگاه برمی‌گشتم، که ایستادم پوسترهای روی تابلو را نگاه کنم. اسم و عکس استادی به چشمم خورد که از چند سال پیش کارهایش را تا حدی دنبال می‌کردم. قبلاً به او ایمیل هم فرستاده بودم. یک بار گفت که الآن پوزیشنی ندارد، اما اگر چیزی تعریف شد خبرم می‌کند. به جز همان یک بار دیگر جوابی نداده بود. یک بار هم با فائزه دربار‌ه‌اش خوانده بودیم: چند دانشجو درباره‌اش گفته بودند که Rude است، عده‌ای هم تعریفش را کرده بودند. برای همین من ذهنیت چندان مثبتی درباره‌اش نداشتم. حالا که از نزدیک دیده‌امش، فکر می‌کنم نه تنها معلم خوبیست، که خیلی هم خوش‌اخلاق است. من سه درس اخلاقی از این کارگاه یاد گرفتم: حرف هیچ کسی را قطع نکردن، گفتنِ «نمی‌دانم»، و اسم بردن از افرادی که در فعالیت‌های ما سهم داشته‌اند.

روز دوم کارگاه، حرفش را با اشاره به تعداد قابل توجه زنان در رشته‌های علوم و مهندسی در ایران در قیاس با غرب شروع کرد. به مایی که در آن جمع نشسته بودیم اشاره کرد، و به دختران ایرانی پرتعداد در بین دانشجوهایش. می‌گفت این نشانۀ خوبی از پیشرفت است. بعد گفت که تحقیقات نشان داده زن‌ها در مقاطع مختلف تحصیلی بهتر عمل کرده‌اند. مرد آریایی که همیشه مردسالاری‌اش را بامزه هم می‌داند، آمد وسط که نه لزوماً. استاد هم خیلی جدی جواب داد که برای این دیتا وجود دارد و آزمایش به خوبی کنترل شده است و در تمام مقاطع تحصیلی، از دبستان تا دانشگاه برقرار است. بعد گفت که تحقیقات نشان داده عملکرد زنان توزیع باریک‌تری دارد، اما به طور متوسط بهتر است. یادم افتاد که چند وقت پیش زیر پست حانیه چیزی را نقل قول کرده بودم: زن جراح برجسته کمتر داریم، به همان دلیلی که زن مجرم خطزناک کمتر است. انواع محدودیت و سرکوب سوق می‌دهند به وسط طیف. و خب، انگار در هر زمینه‌ای همین است.

***

مجلۀ حوالی فراخوان داده با موضوع خوابگاه. می‌خواهم تجربۀ کوتاهم از خوابگاه را جمع و جور کنم و بفرستم برایشان.

***

من فکر می‌کنم که باید در همۀ وجوه زندگی علیه فراموشی بود. باید فکرهای دردناک را کنار زد. باید با برخی چیزها کنار آمد و تلخیشان را آهسته‌آهسته حل کرد. اما نباید فراموش کرد. این که ما که بوده‌ایم، چطور زیسته‌ایم، چه دیده‌ایم و چشیده‌ایم. من فکر می‌کنم که عادت به از یاد بردن، پا گذاشتن به فراموشی، پا گذاشتن به باتلاق بی‌اخلاقیست. فرومایگان زود می‌آموزند چگونه از خاطر ببرند که چه کرده‌اند. بیا ما به‌یادسپارنده باشیم.

***

چند وقت پیش یادم آمد که پاییز دو سال قبل چه کار عجیبی کرده بودم: روز تعطیلم شال و کلاه کردم، سوار اتوبوس شدم، رفتم به دانشگاهی که بلد نبودم، سراغ استادی که نمی‌شناختم، در رشته‌ای که هیچ شباهتی به رشتۀ خودم نداشت، برای قراری که از آن طرف دنیا یک نفر گذاشته بود. چقدر از من بعید است چنین کاری. هنوز هم تعجب می‌کنم. البته آن وقت‌ رفیقی داشتم که ترسم را کم می‌کرد و چنین کاری ممکن می‌شد. اما عجب کار خنده‌داری برای من. :))

***

چند روز پیش بیست‌وپنج سالم تمام شد. به تولد یک سال قبلم فکر می‌کنم و به سال قبلش و سال‌های پیش از آن. متأسفانه چند ماه پیش اشتباه کردم و تاریخ تولدم را در لینکدین ثبت کردم. حالا یک عالمه تبریک توخالی به طرفم روان شد. به جز یکی دو نفر از آن آدم‌ها، بقیه هیچ ربطی به من نداشتند.

لینکدین عمومی‌ترین جاییست که در آن حساب دارم. اینستاگرامم کاملاً بسته است و کلاً حدود صد نفر دنبالم می‌کنند که همه را می‌شناسم. توییتر هم که گفتن ندارد. در لینکدین می‌فهمم اطرافمان چه کثافتخانه‌ای است. یکی هست که مصداق از در بیرون انداخته شدن و از پنجره داخل آمدن است. خیلی وقت پیش، طرف به محض قرار گرفتن در لیست ارتباطاتم یک «سلام» فرستاده بودم. خب من می‌دانم که این سلام در لینکدین معنی‌اش چیست. جواب نداده بودم. حالا تبریک تولد گفته بود و تشکر کردم. بعد فرمود که «از خودتون بگین». رفتم طرف را از لیست ارتباطاتم حذف کردم. چه کار کرد؟ آمد و حسابم را دنبال کرد.

چند وقت پیش یک نفر که واقعاً یا ظاهراً استادی پاکستانی بود، شروع کرد ایموجی بوس و قلب فرستادن. بعد پرسید که واتس‌اپ دارم یا نه. بلاکش کردم.

مدت‌ها پیش هم دو نفر دیگر را بلاک کرده بودم. چند وقت پیش یک نفر در اینستا پیام داده بود که من شما را در لینکدین پیدا کرده‌ام و قصدم ازدواج است. مکالمۀ او را هم تأیید نکردم و حذفش کردم.

چه کثافتخانه‌ای.

***

+ نمی‌دونم چی می‌شه. در واقع امید ندارم. اما فراموش نخواهم کرد چقدر مهربان و حمایتگر و محترم بودی، جیمز فنگ. آرزوی من اینه که به قدر تو بزرگ‌منش بشم روزی.

 

++بگو از چه کوهایی می‌ری

زمستون بود و به یاد تو، والله، خواب بهارایی دیدُم

 

  • محیا .

.

محیا . | سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۵ ب.ظ | ۰ نظر

یادم افتاد که زمانی چه صادقانه به کسی کمک کرده بودم به زندگی برگرده. تا ساعت سه و چهار نصف شب حرف‌های ناخوشایندش رو گوش میکردم تا بهتر بشه. و همون آدم بدترین زخم‌ها رو به من زد. از اون وقت تا حالا، دیگه دلم برای کمک اینجور بی‌دریغ به کسی صاف نشد. آره میگذره. اما من به دوستی و انسانیت شک کردم. من فکر میکنم، یا میترسم، یا یکی توی قلبم زمزمه میکنه که هیچ کسی برای هیچ کسی مهم نیست. هیچ چیزی محکم نیست. هیچ چیزی قابل اعتماد نیست. این نمیگذره. هیچکی نمیبینه چه خشمی تو وجود آدم هر از گاهی تازه میشه. این که چه چیز ارزشمندی رو گم کردی و از دست دادی، هیچ وقت دیده نمیشه.

من آرامشم رو از دست دادم. چون از همون وقت تا حالا، نگرانی این چیزهایی که گفتم همراهمه. از تنشی که مدتی درگیرش بودم رها شدم و از این خوشحالم. ولی اون آرامشی که داشتم، یا اون انسانیتی که محتمل میدیدمش، دیگه نیست. روزی نیست که به این چیزها فکر نکنم. 

 

 

  • محیا .

جنسیت

محیا . | چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳ ب.ظ | ۰ نظر

کارشناس آموزش ما مصداق دقیق ناکارآمدی و بی مسئولیتیه. اما نکته اینه که هیچکی حتی لحظه‌ای به ذهنش خطور نمیکنه که این آدم جنسیت داره. مردها به وقت ناکارآمدی و خراب کردن، بی جنسن.

  • محیا .

دانشگاه تهران

محیا . | سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۳:۱۳ ب.ظ | ۱ نظر

دلم برات میسوزه دانشگاه تهران، زیبا. تو نباید چنین بی دفاع و بدبخت میبودی. ای کوتاهترین دیوار. ای مرغ هر عروسی و عزا.

 

  • محیا .

.

محیا . | دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۵۳ ق.ظ | ۱ نظر

داشتم از دانشگاه میومدم بیرون که این برام اومد:

سایت شریف ویزا باز است. انجام پرداخت ارزی در ۹۰ دقیقه. 

 

  • محیا .