دانشگاه تهران
دلم برات میسوزه دانشگاه تهران، زیبا. تو نباید چنین بی دفاع و بدبخت میبودی. ای کوتاهترین دیوار. ای مرغ هر عروسی و عزا.
- ۱ نظر
- ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۳
دلم برات میسوزه دانشگاه تهران، زیبا. تو نباید چنین بی دفاع و بدبخت میبودی. ای کوتاهترین دیوار. ای مرغ هر عروسی و عزا.
داشتم از دانشگاه میومدم بیرون که این برام اومد:
سایت شریف ویزا باز است. انجام پرداخت ارزی در ۹۰ دقیقه.
چقدر قبیح و مشمئزکننده است این کراش و کراشبازی. یا کسی رو دوست داری، یا نه. دوست داشتن رمانتیک. کراش یعنی نظر داشتن و مشخصاً با «فلانی چه زیباست» متفاوته. انگار کراش نامیدنش زهرش رو کم میکنه. اینها مرز مشخصی هم ندارن. کسی که روی چند نفر کراش داره، به چند نفر نظر داره و اون چند نفر رو در شرایط مختلفی «تصور» میکنه. و اگر در دسترس باشن، آشکارِ آشکار یا پنهان و با خودفریبی، برای جلب نظر و علاقۀ اونها، و بودن کنارشون کارهایی هم میکنه. وقتی کسی میگه شخصی رو دوست داره و ضمناً روی بعضی هم کراش داره، یعنی من اون رو میخوام کنارم، اما همزمان به چند نفر هم نظر و کشش دارم و خب، یه فکر و خیالهایی هم راجع به اونها میکنم. اگه خیلی شریف باشه، حکم نیمکت ذخیره رو دارن. آفرین به این پاکدلی و پاکچشمی. حقا که اون سیستم چشموگوشبستگی و سربهزیری قدیم شرف داره به این نظربازی و هرزهدلی. انسان، چشم و دلی در خیال مدام جفتگیری.
این احتمالاً مفیدترین چیزیست که برای تعریف کردن دارم. بخوانید و با آدمها دربارۀ آن حرف بزنید و بخواهید که آنها هم همین کار را انجام بدهند. ماندن این نوشته آزارم میدهد و حذفش خواهم کرد.
در کُرۀ چشم ما سیالی در گردش است که اگر حرکت آن و یا خروجش به هر دلیلی دچار اخلال شود، فشار چشم بالا میرود. افزایش فشار داخلی چشم میتواند به عصب بینایی آسیب برساند و همانطور که میدانید، عصب ترمیمشدنی نیست. اسم این بیماری را گذاشتهاند گلوکُم. شاید اسم آب سیاه به گوش شما خورده باشد. همین است. پزشکان و افراد دخیل در بهداشت و درمان توصیه میکنند به خاطر بار منفی اسم سنتیاش، از همین نام گلوکم برای صحبت راجع به بیماری استفاده کنیم.
گلوکم علامت خاصی ندارد. تاری دید، درد، التهاب چشم. هیچکدام از اینها علامت گلوکم نیستند. متأسفانه اغلب افراد مبتلا به گلوکم، وقتی متوجه بیماری میشوند که تا حد زیادی پیشرفت کرده است. در نتیجۀ بالا رفتن فشار داخلی چشم و تحت فشار قرار گرفتن عصب بینایی، میدان دید معمولاً از کنارهها تحلیل میرود که ابتدا محسوس نیست و فرد وقتی متوجه آن میشود که میدان بینایی آسیب قابل توجهی دیده باشد. تا آنجا که من میدانم، یک علامت هشداردهنده برای گلوکم وجود دارد که نه قطعی است و نه تنها حالت ممکن: پیشرفت سریع و شدید روند نزدیکبین شدن. تنها راه تشخیص بیماری مراجعه به چشمپزشک (و نه بیناییسنج) است. به یاد داشته باشید که احساس خوب دیدن لزوماً به معنی داشتن چشمان سالم نیست.
از مهمترین دلایل ایجاد گلوکم داشتن سابقۀ خانوادگی است و گرچه معمولاً در افراد مسن دیده میشود، اما هرگز محدود به سن خاصی نیست. گلوکم مادرزادی و گلوکم در جوانی از انواع این بیماری هستند. علاوه بر این، در بسیاری از موارد افراد از وجود این زمینۀ ژنتیکی مطلع نیستند.
در هر مرحلهای که بیماری تشخیص داده شود، کنترل فشار و متوقف کردن آسیب به عصب بینایی آغاز میشود. این کار میتواند با قطرههای چشمی یا با انواع اعمال جراحی انجام شود. مقاومت هر فرد در برابر فشار چشم به ساختمان چشم او بستگی دارد و فشاری که برای شخصی به معنی آسیب جدی به عصب بینایی است، میتواند برای دیگری قابل تحمل باشد. برای این که تخمینی از اوضاع داشته باشید، به طور میانگین فشار حدوداً ۲۱ میلیمتر جیوه بیشینۀ نرمال است.
اواخر سال ۲۰۱۷، بعد از حدود بیست سال، دو داروی جدید برای گلوکم تأییدیۀ انجمن غذا و داروی آمریکا را دریافت کردند. همچنین، درمان نوینی در فاز دوم بررسیهای بالینی بود که از سرنوشت آن خبر بیشتری ندارم.
حتی اگر خوب میبینید، گاهی به پزشک مراجعه کنید. دربارۀ گلوکم با خانواده و دوستان و همکارانتان صحبت کنید و از آنها بخواهید مراجعه به چشمپزشک را در برنامهشان قرار دهند. شاید چشمهای کسی را از ندیدن حفظ کردید. گلوکم دومین دلیل نابینایی غیرقابل بازگشت در دنیاست.
نمیدونم بیشتر مضحکه یا غم انگیز، که تنها نصیب من از همه ماجراهای رمانتیک ابراز علاقه جوانکی هرزه و بی سر و پا بوده که به صد جا چشم داشت.
من از اول راهنمایی در سمپاد درس خواندهام، و حالا حدود هفت سال از دانشجو شدنم میگذرد. شبیه خیلی از بچههای این مدارس، تا اوایل دانشگاه اگر قرار بود خودم را برای خودم تعریف کنم، سمپاد حتماً بخشی از آن تعریف بود؛ قسمتی از هویتم. حالا چند سال است که خودم و زندگی را با هیچ چیز دیگری تعریف نمیکنم. منم و زندگی من و این خود تمام چیزیست که برای تعریف کردن دارم. اما فکر میکنم سمپاد بر من اثر گذاشت و این اثر تا همیشه با من است. اثر کدام مدرسه تا همیشه با محصّلانش نیست؟ قسمت اخیر پادکست رادیو مرز دربارۀ سمپاد بود. یا به قول خودشان، دربارۀ «فاصلهای که قبولی در مدارس سمپاد بین آن دانشآموزان و دیگران ایجاد میکند». من قدری از این پادکست را شنیدم، اما چنان یکطرفه و نادرست به نظرم رسید که نتوانستم (نخواستم) ادامه بدهم. میخواهم توضیح بدهم که چرا آنچه شنیدم در نظرم غیرمنصفانه و غیرواقعبینانه بود و نقدم به قضاوتهایی مانند آنچه شنیدم چیست.
یک. بیا و فکر کن که چه انتخابهایی داریم
در سالی که من وارد سمپاد شدم، چهار مدرسه (راهنمایی و دبیرستان، دخترانه و پسرانه) در کل استاد وجود داشت که جمعیت هر پایۀ تحصیلی در هر یک از آن مدارس به حدود پنجاه نفر میرسید. هر سال پنجاه دختر و پنجاه پسر از کل استان میتوانستند وارد سمپاد بشوند. این تعداد که بعداً به حدود هفتادوپنج نفر و بعد هم به تعداد خیلی بیشتری افزایش یافت، به ویژه برای دختران تقریباً تمام امکان موجود برای برخورداری از یک دورۀ تحصیلی نسبتاً مناسب بود.
تا آنجا که من شنیدم، به نظر میرسید با افرادی مصاحبه شده باشد که از شهرهای بزرگ و مرفه میآمدند. برای کسی که محل زندگی (و البته وضعیت مالیاش) چند انتخاب مناسب پیش رویش میگذارند، شاید طرف تاریک سمپاد پررنگتر باشد. برای من که در استان کوچکی زندگی میکردم که حتی همین حالا (که حدود ۱۳ سال از ورودم به سمپاد میگذرد) با تقریب قابل قبولی میشود گفت که مدرسۀ غیردولتی یا دولتی مناسبی وجود ندارد، البته چنین نیست. سمپاد در آن استان محلی بود که شانسی برای تنفس به ما میداد. من دوستانی داشتم که از روستا به مدرسه میآمدند. یکی از دوستان دورۀ دبیرستانم از یکی از شهرهای دیگر استان آمده بود. قبلاً دربارۀ یکی از این بچهها همین جا نوشتهام. یا شهریهای که هر سال میپرداختیم، به نسبت درآمد خانواده تعیین میشد. انتخاب برای آن آدمها شاید بین سمپاد و درسهای سختش، و مدارس خوبِ هنرمندپرور و اعتمادبهنفسدهنده بوده باشد. اما برای ما انتخاب بین سمپاد و مدارسی پر از رخوت و کسالت بود.
دو. یک احتمال هم این است که تو زیاده کمالطلب باشی
یک حرف پرتکرار (تا آنجا که من شنیدم) این بود که ما اهل هنر و نوشتن بودیم، اما چون در سمپاد دیگر بهترین نویسنده یا بهترین نقاش به حساب نمیآمدیم، اعتماد به نفسمان و علاقه به این کارها را از دست دادیم. این حرف خودفریبی و تکبر عجیبی را با خود حمل میکند: باید اطرافیان ما ضعیفتر از ما باشند؛ چون در غیر این صورت اعتماد به نفس ما آسیب میبیند و این ایراد قرار گرفتن در مجموعهای است که افراد توانمند را به ما نشان داده است. یک مسابقۀ نقاشی هم میتواند به نابرندگانش نشان بدهد که دیگران بهتر از آنها نقاشی کشیدهاند. پس این اشکال شرکت در مسابقۀ نقاشی است؟ یا اگر نوجوان ورزشدوستی در مسابقۀ دوچرخهسواری شرکت کند و اعتماد به نفس و خودباوریاش از آخر شدن آسیب ببیند، مسئول این آسیب مسابقهای است که برگزار شده؟ چرا بعضی عقیده دارند سیستم آموزشی باید در خدمت خودفریبی آنها باشد؟ مادامی که کمالطلبی منفی بخشی اساسی از شخصیت شما نباشد، میتوانید بهترین نباشید ولی برای بهتر شدن تلاش کنید. ضعف و قوت خودتان را بشناسید و بپذیرید. بیاموزید و رشد کنید. من فکر میکنم که از قضا اینها را در کودکی و نوجوانی باید آموخت و نشان دادن افراد توانمند در نویسندگی یا نقاشی، خدمت به کسی است که میخواهد نویسنده یا نقاش قابلی بشود. من اطمینان دارم که با سمپاد یا بدون آن، میدانهای رقابت برای حفظ اعتماد به نفس کسی برچیده نخواهند شد، و کسی که در دوازدهسالگی از قلم خوب همکلاسیاش آسیب دیده، در سیزدهسالگی و بیستسالگی از توانمندی شخصی دیگر رنج خواهد برد.
سه. تجربۀ شخصی
من فکر میکنم که حتی در یک نظام آموزشی فرضی که از وضعیت کاملاً برابری شروع به کار کرده، نمیتوان وضعیت پایانی را هم برابر تصور کرد. همیشه مدارسی هستند که به دلایل مختلف (مثل منطقۀ جغرافیایی، کمکهای مردمی، رفاه دانشآموزان، تحصیلات خانوادگی و ...) بهتر از باقی مدارس عمل میکنند و متقاضیان بیشتری دارند. در چنین شرایطی که ملاک ورود به این مدارس برتر به طور مستقیم یا غیرمستقیم پول است، سمپاد کمی بازی را به نفع تلاش یا استعداد یا هر چه شما بنامیدش تغییر میدهد. بله آن استعداد در حضور حداقلی از رفاه است که بروز پیدا میکند و کودک فقیر احتمالاً شانس کمتری برای تلاش تحصیلی دارد. این را بگذارید در کنار سیاست تعدیل شهریه. من فکر میکنم که همین «کمی» هم بهتر از هیچ است.
علاوه بر این، احتمالاً دورهای هست که آدم میتواند سریع، زیاد و خوب بیاموزد. در مورد خودم، فکر میکنم که این دورۀ طلایی یادگیری از حدود سیزدهسالگی تا پانزدهسالگیام بود. این توانایی ذهنی، علاوه میشود به دانستن مقدمات و پایههایی از دورۀ ابتدایی: خواندن و نوشتن، چهار عمل اصلی ریاضیات و سایر دانستههایی که مبنا هستند و آموختنشان صرف زمان زیادی را میطلبد. بر همین اساس، تصور میکنم که آن دورۀ ویژه، که برای من حدوداً متناظر با سالهای راهنمایی بود، زمانی است که میشود عاداتی مثل مطالعه و دقت و پرسشگری و تحقیق را در وجود کسی نهادینه کرد. کاملاً معتقدم که فشار تحصیلی وارد بر دانشآموزان نباید از توان آنها خارج باشد (و البته قطعاً این با آسیب دیدن از نقاشی خوب یک همکلاسی متفاوت است). من بر اساس تجربه و مشاهدۀ شخصی خودم (که البته به سالها پیش بازمیگردد) فکر میکنم که سمپاد دانشآموزانش را میانداخت توی مسیر درس و مطالعه. اگر برنامۀ درسی سمپاد در تحمل کسی باشد، چه چیزی بهتر از این؟ این آن وجهی است که به نظر من هم در این مصاحبهها و هم در قضاوتهایی که پراکنده در جاهای مختلف خواندهام، تا حد زیادی مغفول مانده. این که سمپاد همانقدر که برای برخی محدودکننده بوده، عدۀ دیگری را پرورش داده است. شاید به این نکته به طرز گذرایی اشاره شده، اما تصور نمیکنم که به قدر ناراضیان و آسیبدیدگان سمپاد به آن پرداخته شده باشد. در تمام سالهایی که در سمپاد درس خواندم، هرگز احساس نکردم که بودن در آن مدرسه دارد محدودم میکند یا دارد چیزی را از من میدزدد. تجربۀ شخصی هیچ کسی را زیر سؤال نمیبرم. اما فکر میکنم واقعبینانهتر و منصفانهتر این است که وجه پرورشدهندگی سمپاد و آدمهایی که خودشان را قربانی آن مجموعه نمیدانند هم شنیده بشود و نقشی در قضاوت عمومی داشته باشد.
دربارۀ آدمها پختهتر از قبل شدهام. در چند ماه گذشته از ناگواریهای آدمها زیاد دیده و شنیدهام. کار مداوم در دانشگاه هم به آن اضافه شده. حالا فکر میکنم که رفیق و همکار و همسر و استاد باید چنین باشند: محکمِ مهربان.
محکمی برای من آمیختۀ چند ویژگیست. خردمندی، جدیت، صاحب فکر و استدلال بودن، اصول اخلاقی و شخصیتی جدی داشتن و تسلط بر خود. مهربانی هم این است که فکر کنی آدم تنها و بیپناه است. پس با تنها و بیپناه و بیچاره چنان کنی که رسم جوانمردیست.
کسی را میشناسم که در رشتۀ تحصیلیاش ظاهراً فرد توانمندیست. اهل مطالعه است. ممتاز است. اما دیدهام و میدانم که عقاید و دلایل و شیوۀ زندگیاش بند شریک عاطفی فعلی اوست. من گاهی با او حرف میزنم. اتفاقاً به حرفهایش فکر میکنم و بعضی برایم جدی هستند. اما حتی وقتی حق با اوست، حتی وقتی دست روی نکتۀ درستی گذاشته، نمیتوانم به این فکر نکنم که همصحبتم در حقیقت کسی است که نمیبینمش. نمیتوانم از خودم نپرسم که این آدم در این موضع، اصلاً چقدر اعتبار دارد. و نمیتوانم فکر نکنم که پایه و اساس این باور و استدلال را باید از شریک عاطفی مربوطه پیگیر شد. به نظر من از چنین افرادی باید دوری کرد. در مقام رفیق، در مقام معشوق، در مقام همکار. اینان هیچند. با رفت و آمد یک نفر در زندگیشان، همه چیز زیر و رو خواهد شد. با قرار گرفتن در یک گروه دوستی یا کاری متفاوت همه چیز زیر و رو خواهد شد. با پیدا شدن منافع جدید هم. و حاضرم با شما شرط ببندم که همان یک نفر و همان یک گروه هم برایشان هیچ است. چون هیچ چیزی به قدر کافی اصالت ندارد. چون اندیشهای پشت هیچ چیز نیست. خوشی بیقید. تصمیم بیتعهد. چون لحظه و عمر را نفهمیدهاند. که انسان همچون باد است به هر سو.
در محکمی چیزی از جنس پرهیز هست. در مهربانی هم همینطور. من فکر میکنم پرهیز آن چیزیست که انسان را انسان میکند. آن چیزیست که انسان را از باد متمایز میکند و بر زمین عمرش -تنها عمری که دارد- مینشاند. ما هرگز از همۀ مرزها عبور نخواهیم کرد. ما سرگردانِ خودمان نیستیم. ما از چیزهایی خواهیم گذشت، چون غلطند. ما کارهای درستِ سخت خواهیم کرد. میخواهم که خیال من از من راحت باشد. میخواهم که تو هم از من آسودهخاطر باشی. این شیوۀ ایدهآل من است برای تمام زندگی.
من طرفدار سرمام، و لابد از طعنههای روزگار بوده که یکی دو ساله از خشم و فشار عصبی سردم میشه. یه گولّه یخ میافته تو دلم، تمام تنم میلرزه. از صورتم تا پام. باید لباس ضخیم بپوشم. برم زیر پتو. ولی اصلش اینه که باید زمان بگذره و یخ آرومآروم آب بشه.
هوا داره رو به سردی میره. صبحها نسیم خنکی میآد. امروز عصر داشتم فکر میکردم که چند ماه پیش، هوا رو به گرمی میرفت و هر روز یخ روی یخ جوانه میزد توی قلبم. مدام غم و خشم و استیصال بود از بهت این که انسان تا کجا میتونه سقوط کنه. حالا چند ماه گذشته و چقدر خوب شد که اون وقت یخها وجودم رو منجمد نکردن. دانشگاه رو دوست دارم. کارم رو دوست دارم. تحقیق کردن رو دوست دارم. خستگی بعد از کار رو دوست دارم. خدا رو شکر.
ولی آدم نباید بذاره یخ روی یخ بیاد. خشم روی خشم بشینه. اگه میشه از ریشه کندش و بیرون انداخت، امروز بهتر از فرداست.
دو روز پیش برای آخرین بار رفتم مطب دندانپزشکم تا آخرین قطعات ارتودنسی را از دهانم بیرون بکشد. سحر بعد از بیش از یک سال و نیم، هنوز از روی چهره به اسم میشناختم. اولین بار، تابستان پیش از سوم دبیرستان رفتم آنجا. هشت سال. هشت سال. فاصلۀ مراجعهام به آنجا کم و زیاد میشد. اما نهایتاً ارتباط کوتاه و مختصر من با آدمهایش، که در این هشت سال پیوسته بود، دو روز پیش قطع شد.
فکر میکنم در بهشت باید باغهایی باشد، یا تالارهایی یا خانهها یا دشتهایی، برای مهمانیِ دیدار با همۀ آنها که در زندگی ما دور ماندند و از کنار هم به لبخندی و نگاهی گذشتیم. آشناییهایی که هرگز به دوستی تبدیل نشدند، اما به لبخند و کلامی ما را به آستانههای دوستی بردند.
حضور شخص نادرستی رو اطرافم احساس میکنم. اما نمیخوام بدونم. نمیخوام مطمئن بشم. دور باشه و کثافتش افزون.