این که آدمها بد میکنن، گاهی چون نمیدونن یا نمیتونن خوب باشن، و گاهی هم چون بد بودن رو ترجیح میدن، واقعیت هولناکیه که مدتها تقلا کردم برای خودم حلش کنم ولی نشد. بد میکنن و فقط همین. نمیشه گفت چرا چنین کردی. نمیشه نشون داد که نباید اینطور عمل میکردی. اصلاً نمیشنون و این تلاشها مطلقاً بیمعناست.
گفتۀ خیلی معروفی از کانت هست که دو چیز همواره باعث حیرت من میشن: آسمان پرستارهای که بالای سر ماست و موازین اخلاقی که در دل ماست. نمیخوام دربارۀ حدود و ثغور منظور کانت از این موازین اخلاقی چیزی بگم. اصلاً دانشش رو ندارم. ولی فکر میکنم آنچه به اسم اخلاق یا وجدان در دلهای ماست بسیار عجیبه. و نبودنش هم عجیبه چون که خودِ بودنش عجیبه: اگر اخلاقیات در وجود ما نبود، نبودنش هم هرگز احساس نمیشد.
به هر حال احساسی به اسم وجدان یا درکی از خطوط اخلاقی هست عموماً. ولی گاهی هم نیست یا بسیار متفاوت هست. بسیار متفاوت هست.
حدود یک سال قبل، من یکباره چشم باز کردم و روی دیگری از رفیقی رو دیدم که تا قبل از اون اصلاً تصورش ناممکن بود. هرچند همواره دربارهاش مردد و مشکوک بودم، اما خوشخیال با خودم فکر میکردم به هر حال غیرممکنه آنچه قبلاً کرده رو دربارۀ من هم تکرار کنه. اصلاً چطور ممکنه این آدم، این دوست درجه یک، بتونه اینقدر شر در وجودش نگه داره؟ حتماً دفعههای قبل نفهمیده بوده. انتظار بدی داشتم، اما نه به این شکل و این شدت.
ماهها طول کشید تا اون بهت و غم و ناامیدی هی مثل موجهای دریا بالا و پایین بره و کم و زیاد بشه. تا این که بعد از ماجراهای اخیر مملکت دیگه به ندرت یادم میافتاد که چه چیزهایی دیدهام و شنیدهام و داستان اون رفاقت به کجا ختم شده. دیروز صبح قهوهام رو گذاشتم کنار دستم و دیدم که یک پیغام خصوصی دارم. چنان تمام تنم میلرزید که نمیتونستم چیزی بخورم. نمیتونستم تایپ کنم. مدتی طول کشید تا خودم رو جمع و جور کردم و اون جواب رو نوشتم. به عنوان کاربر مهمان پیغام گذاشته بودن و نمیشد جواب خصوصی داد. هیچ جای دیگری هم مایل نبودم جواب بدم. برای همین اینجا نوشتم. از دیروز تا حالا، تمام مدت ذهنم درگیره.
مثل این که توی یک ظرف غذا تو نمک زیادی ریخته باشی. یکی دیگه اما اومده و یک تکه کثافت انداخته توی ظرف. حالا که دعوا شده بهت یادآوری میکنه که تو هم نمک زیاد ریختی و فکر نکن که فقط تکه کثافتی که من توی ظرف انداختم خرابش کرده. این خلاصۀ پیغامی بود که دیروز گرفتم. اگه خیلی بخوام خودم رو محکوم کنم و مسئولیت اون شوری رو بپذیرم، نهایتاً میشه همین.
واقعیت اینه که من نمیدونم چرا سر و کلۀ این آدم بعد از ماهها پیدا شده. هیچ حرف جدیدی نبود. واقعاً نمیدونم چی شده. حدس من اینه که با رفقای جدیدش به مشکلی خورده و داره فرار میکنه. چون در جایی، بدون این که به من مربوط باشه، اشاره کرده بود که فهمیده اطرافیانش -که من و دیگران باشیم- افراد مناسبی نبودهاند. من در این حرف فرار میبینم. به هر حال، این که بعد از ماهها قطع کامل تمام ارتباطات، اینجا رو خونده و دیده که از ماجرای هواپیما چه غم بزرگی توی دلم نشسته و چه حالی دارم و باز اومده حرف تکراری میزنه که «یادت باشه تو هم نمک زیاد ریخته بودی»، واقعاً احمقانه است. و البته مهم هم نیست که اون چرا این کار رو کرده. مهم اینه که من به هم ریختم.
عجیبه. نوشتن معجزه میکنه. تا همینجا کلی آروم شدم. :))
تلخه. نمیدونی دستی که الآن به مهر به طرفت دراز شده، در آستین چه خنجری برای قلب تو پنهان کرده. این چیزیه که این مدت با ناباوری بهش فکر کردم و هی با خودم گفتم که آخه چطور میتونست چنین چیزی برای من تدارک ببینه؟ چطور ممکن بود چنین چیزی؟ برای من؟ من؟ برای محیا؟ بله میدونم که چه اتفاقی افتاده. میدونم همون روزهایی که من ممنونش بودم برای خیلی چیزها، اون چیزهای دیگری در سر داشته. ولی کماکان، چطور ممکنه؟
به نظرم جوابش رو خونده و شاید دیگه اینجا رو نخونه. چون در تنها جایی که هنوز در لیست ارتباطات هم بودیم حذفم کرده. نمیدونم. خوند هم خوند. اینجا چند خوانندۀ ثابت داره، ایشون هم روش. به هر حال به خاطر چنین چیزی خودم رو سانسور نخواهم کرد.
- ۹۸/۱۱/۰۷