یادم افتاد که زمانی چه صادقانه به کسی کمک کرده بودم به زندگی برگرده. تا ساعت سه و چهار نصف شب حرفهای ناخوشایندش رو گوش میکردم تا بهتر بشه. و همون آدم بدترین زخمها رو به من زد. از اون وقت تا حالا، دیگه دلم برای کمک اینجور بیدریغ به کسی صاف نشد. آره میگذره. اما من به دوستی و انسانیت شک کردم. من فکر میکنم، یا میترسم، یا یکی توی قلبم زمزمه میکنه که هیچ کسی برای هیچ کسی مهم نیست. هیچ چیزی محکم نیست. هیچ چیزی قابل اعتماد نیست. این نمیگذره. هیچکی نمیبینه چه خشمی تو وجود آدم هر از گاهی تازه میشه. این که چه چیز ارزشمندی رو گم کردی و از دست دادی، هیچ وقت دیده نمیشه.
من آرامشم رو از دست دادم. چون از همون وقت تا حالا، نگرانی این چیزهایی که گفتم همراهمه. از تنشی که مدتی درگیرش بودم رها شدم و از این خوشحالم. ولی اون آرامشی که داشتم، یا اون انسانیتی که محتمل میدیدمش، دیگه نیست. روزی نیست که به این چیزها فکر نکنم.
- ۹۸/۰۹/۲۶