لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

برای ف. و انتخابش

محیا . | جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ | ۲ نظر

از سال اول راهنمایی با دختری همکلاس بودم که صداقت، سر‌به‌هوایی و هوشش بیش از هر چیز دیگری در او توی چشم می‌زد. ما در مدرسه‌ای پذیرفته شده بودیم که آن وقت هنوز در کل استان مشابهی نداشت و هر کس از جایی می‌آمد. اسمش را ف. می‌گذارم. ف. هیچ ابایی نداشت که بگوید روستاییست. بگوید وقتی برای فلان عروسی به ده رفته بوده‌اند چنین و چنان شده. پدر ف. معلم مدرسۀ کناری ما بود. ته‌لهجۀ ف. را هنوز یادم است. صدایش هنوز یادم است. صورتش و جثۀ نسبتاً ریزش که مشابه خودم بود هم. به وضوح در ریاضی توانا بود. درس نمی‌خواند اما بعید می‌دانم هرگز کسی تنبل و کند به حسابش آورده بوده باشد. نمراتش ممتاز نبود. اما استعدادش مانع آن می‌شد که کسی او را چنین ببیند. من تا سوم دبیرستان همکلاسی ف. بودم و سال آخر مدرسه‌ام را عوض کردم. آخرین باری که دیدمش بعد از کنکور بود. یک روز با بچه‌های مدرسه در بوستانی جمع شدیم. رتبۀ نسبتاً خوبی آورده بود و می‌توانست در هر رشته‌ای در دانشگاه شهرمان پذیرفته شود. به نظر من رشتۀ خوبی را انتخاب نکرده بود. فکر می‌کنم انتخاب رشته‌اش هم مانند باقی آن چیزی بود که ما در او سراغ داشتیم: بی‌پروا، سهل‌گیر، بی‌دقت، خالص، تنها. آخرین باری که چیزی از او شنیدم، دو سال بعد بود. تابستان دومین سال دانشگاه. با جمع محدودتری از بچه‌ها قرار پارک گذاشته بودیم*. قبل از رسیدن همه و کامل شدن جمعمان، دوست نزدیکم دربارۀ او گفت که دارد ازدواج می‌کند. تعجب کردم. فکر می‌کنم اولین نفر از خاطرات مدرسه‌ام بود که داشت ازدواج می‌کرد. گفت که دارد ترک تحصیل می‌کند. گفت که با ف. صحبت کرده و سعی کرده متقاعدش کند که دست‌کم مدرکش را بگیرد، اما او نپذیرفته. دوستم به او گفته بود در آینده فرزندانش این را از او خواهند خواست؛ این که مدرک دانشگاهی داشته باشد، این که تحصیلاتش را به پایان رسانده باشد. ف. جواب داده بود که می‌خواهد فرزندانش را با ارزش‌های خودش بزرگ کند، نه ارزش‌های جامعه. فکر می‌کنم ف. با مدرک معادل کاردانی از تحصیل و دانشگاه کناره گرفت. دیگر از او خبری ندارم. نمی‌دانم که فرزندانی دارد یا نه. نمی‌دانم سرنوشت زندگی مشترکش به کجا رسیده. هر چه شده باشد، نمی‌تواند فرزندانی داشته باشد که از او مدرک دانشگاهی بخواهند. می‌دانم این فرزندان –اگر وجود داشته باشند- هنوز به سن درک ارزش‌های جامعه در برابر ارزش‌های مادرشان نرسیده‌اند.

حدود چهار سال از آخرین خبری که از ف. شنیدم می‌گذرد. من در این سال‌ها هر بار که به معنی انتخاب فکر کرده‌ام، او را به خاطر آورده‌ام. آیا او انتخاب کرد؟ آیا من انتخاب کرده‌ام؟ انتخاب چیست؟ در چه شرایطی می‌توانیم راهی را که در آن گام می‌زنیم انتخاب بدانیم؟ من –البته با جهان‌بینی و جهت‌گیری‌های ذهنی‌ام- از خودم می‌پرسم که آیا به حالتی که همسرش از دنیا برود فکر کرده بود؟ به این که می‌توانست مرد خوبی نباشد چه؟ به این که هزارویک مشکل می‌تواند ادامۀ زندگی مشترک را ناممکن و آزارنده کند چه؟ آیا ف. به این که توانایی کسب درآمد چقدر می‌تواند برای هر انسانی حیاتی باشد فکر کرده بود؟ نمی‌دانم. من فکر نمی‌کنم که ف. از بیرون مجبور به این کار شد. چون فکر نمی‌کنم خانواده‌ای که او را به بهترین مدرسۀ استان و بعد به تحصیل در یک رشتۀ مهندسی فرستاده بود، توانسته باشد به چنان راهی مجبورش کند. اما فکر می‌کنم که چیزی درونش او را مجبور به این «انتخاب» کرد. شاید اصلاً عاشق چنان کسی شده و آن دوگانۀ ارزشی در ذهنش شکل گرفته. نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم این است که ف.، بی‌پروا، باهوش و سهل‌گیر، تحصیل را رها کرد تا خانواده‌ای منفک از ارزش‌های جامعه بسازد.

________________________________

* روز دلسردکننده‌ای بود. دست‌کاری نکردن خاطرات بهتر است.  

  • محیا .

نظرات  (۲)

قلمت خیلی خوبه محیا  
پاسخ:
نظر لطفته. :) :*
«دست‌کاری نکردن خاطرات بهتر است»
...

پاسخ:
آره. انگار جادوی گذشته با برگشتن به آدم هاش میمیره.
روز بدی بود. هیچ حرفی نداشتیم. حوصله نداشتیم. هیچ کس حرفی خطاب به کل جمع نزد. همه توی گروهای چند نفره خودشون بودن. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی