لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

فروز

محیا . | سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ق.ظ | ۰ نظر

گفته بودم که دلم می‌خواهد بیشتر از فروز بنویسم. فروز معلم ادبیات سوم دبیرستان ما بود و از بهترین معلم‌هاییست که داشته‌ام. ظاهرش ردّی از خستگی داشت: زیر چشمانش کمی تیره بود، ابروهایش بی‌زاویه به پایین خمیده بودند و با هر یک از قدم‌های آرامی که برمی‌داشت، تمام وزنش را روی یک پا می‌انداخت. به جز تیرگی زیر چشم‌هایش که به روشنی در خاطرم مانده، شاید باقیِ این مشخصات شمایلی باشد که ذهن من بعد از هفت سال به خاطرۀ او نسبت می‌دهد. نمی‌دانم. روز اول که سر کلاس آمد، حتی بیشتر از این هم خسته به نظر می‌رسید. با لحنی به غایت خسته و بی‌حوصله، در مورد تمرین‌های کتاب درسی و کتاب‌های کمک‌آموزشی و قوانین کلاسش اینطور توضیح داد: «آخر هر درس کتاب یه سری تمرین داره، که می‌خواین حل کنین، می‌خواین حل نکنین. کتاب هم گاج هست، قلمچی هست، کلک معلم هست، الگو هست، که همه هم مثل همن. فرق خاصی ندارن. می‌خواین بگیرین استفاده کنین، می‌خواین نکنین. من کاری با شما ندارم.» چقدر ناامید شدم. هیچ چیزی برایش مهم نبود. حتی حوصلۀ حرف زدن با ما را نداشت. تا مدت‌ها با بچه‌ها تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. هنوز می‌توانم قدسیه را ببینم که ادای فروز را وقت گفتن این‌ها درمی‌آورد و بلندبلند می‌خندد. اما واقعیت این است که فروز فقط همان یک روز چنین بود. ذاتاً آدم پرانرژی یا پرجنب‌وجوشی نبود. من هم نیستم. اما خیلی وقت‌ها آشکارا برای شنیدن حرف‌های ما اشتیاق نشان می‌داد. در این بحث‌های کلاسی، گاهی دیگر خودش چیزی نمی‌گفت و با لبخندی امیدوارانه و گرم نگاهمان می‌کرد.

یکی از خاطرات شیرین من از کلاس فروز، مربوط به روزیست که بحث کلاس به عرفان و بت‌پرستی و چیزهایی مانند آن‌ها کشید. فروز می‌گفت که وقتی کسی عاشق می‌شود، هر بار با گذشت زمان، عیب‌هایی را در معشوقش می‌بیند که قبلاً نمی‌دیده است. و هر بار آنچه عشق را می‌آفریند در نظرش کامل‌تر می‌شود و نگاهش وسیع‌تر. و می‌گفت که انسان در وجود خدا به دنبال مطلق و نهایت همۀ این ویژگی‌هاست. یادم است که پرسیدم اگر قرار است آنکه پرستیده می‌شود مطلق همۀ خوبی‌ها باشد، پس چرا بت‌پرستی؟ آیسا جوابم را داد: چون بت‌ها نمی‌توانند اذیت کنند*

یک خاطرۀ روشن دیگر، ارائۀ کلاسی ما دربارۀ محمد بهمن‌بیگیست. در کتاب فارسی درسی داشتیم از «بخارای من، ایل من». فروز کتاب «به اجاقت قسم» بهمن‌بیگی را هم به ما امانت داد. در یکی از اسلایدها، آخر داستان آل را گذاشته بودیم. آل داستان زلیخاییست که هفت دختر زاییده ولی هیچ پسری برای شوهرش نیاورده است.  

«پیرزن که لحظه‌ای از کنار زلیخا دور نمی‌شد دست به کار بود و با دست‌های خون‌آلود و چروکیده، بدن کوچک طفل را از پیکر مادر جدا کرد. بچه را سر دست گرفت و فریاد کشید: «پسر!» فریاد بعدی فریاد خود پسر بود. چند تن از زن ها هلهله کردند. کل زدند. صفدر خود را فریادکشان به صحنه رساند ولی مجالی برای شادمانی نیافت. زلیخا طاقت خبر به این بزرگی را نداشت. او به غم خو گرفته بود. طاقت این همه شادی را نداشت. ... زلیخا آسوده شد. از چنگ بیداری‌های پردلهره، از چنگ خواب‌های بی‌سروته، و از چنگ اژدهاهایی که می‌بلعیدند، گرگ‌هایی که می‌دریدند، سیلهایی که ویران می‌کردند آسوده شد. اندوهی ژرف و سیاه همه را فرا گرفت. در میان این دریای مواج ژرف و سیاه تنها یک نقطه می‌درخشید: پسر!  از آن پس صفدر همسر نداشت ولی پسر داشت. دخترانش مادر نداشتند ولی برادر داشتند.» این قسمت را در ارائه گنجانده بودیم و یادم است که خودم خواندمش.

 

شعری در کتاب بود از ویس و رامین. نمی‌دانم چرا ما همه فکر می‌کردیم جنسیت این دو اسم برعکس رایج است؛ یعنی رامین دختر است و ویس پسر. از آنجا که این فکر مشترک بود، حدس می‌زنم که سال‌های قبل معلم دیگری به اشتباه اینطور گفته بوده. آن شعر گفتۀ یکی از این دو نفر بود خطاب به دیگری. وقتی سر کلاس معلوم شد که به اتفاق جنسیت این بزرگواران را اشتباه گرفته بودیم، یکی از بچه‌ها گفت که اصلاً به این فکر نکرده که دختر این‌ها را گفته یا پسر. یادم مانده که فروز این نگاه را می‌پسندید.

فروز از نگاه من روشنفکری بود که بیهوده نمی‌گفت. یک بار دربارۀ این که خدا چیست و هست یا نه، گفت که نمی‌داند کیست، نمی‌داند چطور، اما فکر می‌کند که نیرویی هست که چیزها را می‌چیند. همین. در این ابهام و اختصار، من دوری از بیهوده‌گویی را می‌دیدم و تحسینش می‌کردم.

چند سال بعد، حانیه صفحۀ اینستاگرام فروز را به ما معرفی کرد. من از همان وقت دنبالش می‌کنم. زمان می‌گذرد و همه چیز را هم با گذشتنش عوض می‌کند. وقتی فروز واقعیِ اکنون مقابل چشمم قرار گرفت، جادوی فروز روشنفکرِ بلندسلیقۀ معرکه در نظرم کمرنگ شد. چند وقت بعد هم، دربارۀ رابطۀ دوم نجفی (خیلی پیش از ماجرای قتل) نوشته بود که همسر اول او باید وقتی خواسته نمی‌شده خودش را کنار می‌کشیده، نه این که مصاحبه کند و خواسته نشدن را نپذیرد تا بی‌احترام بشود. درک می‌کردم و موافق بودم که زن‌ها نباید در این شرایط وابسته باشند و چیزهایی از این دست. اما نمی‌توانستم بفهمم که فروز چطور توانسته بود وضعیتی را که در شرایط برعکس ممکن بود منجر به مرگ زن اول شود، به یک خواستن و نخواستن ساده تقلیل بدهد.

فکر می‌کنم که زمان هر چیزی را با خودش می‌برد، مگر آنچه در گذشته به جا مانده و یخ زده باشد. من نمی‌دانم که فروز دقیقاً کیست، یا حالا دقیقاً کیست. در خاطرات من، فروز معلم متفکر و به‌مقدارگوییست که به اجاقت قسم را به من امانت داده، با من از کلاریس و تکه‌های خنک بسترش حرف زده،  و ما را مشتاقانه شنیده است.



*به روشنی یادم مانده که فروز به آیسا گفت «آها. تو امروز داری حرفای خوبی می‌زنی.» و واقعاً حرف خوبی زده بود.

***

تصویر زیر از یادداشت‌هاییست که از به اجاقت قسم برداشته بودم.

  • محیا .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی