به اتفاقات یک سالم فکر میکنم. سالی که با تنش شدید روانی شروع شد و در کمتر از یک ماه قطع شد. چند ماه بعد تصادفاً باقیماندۀ کثافتی که رخ داده بود و ازش بیخبر مونده بودم رو دیدم و تازه فهمیدم که هرزگی و وقاحت و دروغ چیه، بیاخلاقی و بیوجدانی یعنی چی، و بیهمهچیز کیه. فهمیدم که لجن از تصور ما و از اطلاعات در دسترس ما میتونه چقدر چقدر متعفنتر باشه، و بود. آخر چنین زیستنی چیه جز بیچیزی و فرومایگی؟
امسال کارم رو توی آزمایشگاه شروع کردم. چند ماه اول هر روز، هر روز، یک چیز جدید یاد میگرفتم و چقدر خوشایند بود. هرچند اوایلش حداقل برای پرسیدن بعضی سؤالات کسی توی آزمایشگاه بود، اما برام دلگرمکننده بود که نهایتاً همۀ مشکلات اساسی کار رو خودم رفع کردم، و به شیوهای که اون آدم تجربهاش رو نداشت و میگفت نمیشه. میگم دلگرمکننده «بود» چون فکر میکنم هرگز کافی نیست کارهایی که کردم. هرگز اونقدر کامل و فوقالعاده نیست که بتونم به طور مداوم بهش دل خوش کنم. چند روز پیش مقاله رو تموم کردم و فرستادم برای استادم که سابمیت کنه. امیدوارم دیگه نیاز نباشه کاری انجام بدم. استاد مشاورم هم امسال به کار اضافه شد. استاد خوبیه و خیلی خوشحالم که استاد دومم ترتیب پیوستنش به کار رو داد.
مادربزرگم امسال از دنیا رفت. و من از یاد نمیبرم اونهایی رو که میدونم فهمیدن، ولی از یک خط تسلیت دریغ کردن، چون راحتتر بود که ننویسن، تا این که بنویسن! همین. هرچند بین ما ظاهراً دوستی برقرار باشه، اما من از یاد نمیبرم. امسال برای مامانم سال سختی بود. خیلی سخت.
اینترنت رو امسال قطع کردن. هواپیما رو امسال زدن.
توی گوشیم عکسی دارم از خودم جلوی آینه، که لباس پوشیدم برم دانشگاه. اولین برف تهران بود. روز بیخبری. از فردای اون روز، هر روز شد صد روز.
امسال بود که فهمیدم چجور زندگیای رو میخوام و چه شیوهای رو هرگز نمیخوام. امسال مرزهای انسانیت، ایستادن، اخلاق، عشق، قول، برام روشنتر شدن.
امسال بعد از چند سال دوباره کتاب خوندم. هرچند بعد تقریباً رها کردم، اما حالا فکر میکنم که دوباره «میتونم» کتاب بخونم.
خیلی از روزهای امسال تشنۀ یک همصحبت نزدیک همیشه در دسترس شریف بودم.
زمان آنقدر زود میگذره که آدم به نشانه نیاز داره که به یاد بیاره یک سال گذشته. مثلاً حساسیت دست من از زمستان پارسال شروع شد. بیشتر از یک ساله که دستم حساسیت داره. یا مثلاً یکی از اولین روزهای فروردین که زیر سایهبان هایپرمارکت ایستاده بودیم و باران مثل دریایی بود که از آسمون فرود بیاد. امسال نمیشه سفر رفت. یک سال از اون بارون میگذره. یا مثلاً توی ایام عید یه چیزی توی اینستا نوشته بودم دربارۀ آهستگی. همیشه همینطوره. تقویم شخصی و شمارۀ روزها روی هم میافتن برای یادآوری.
***
قرنطینه تغییر مهمی در زندگی من ایجاد نکرده. همیشه هر چیزی که قرار بوده توی یخچال بره تمیز میشستم، هر از گاهی گوشیم رو با الکل تمیز میکردم، از روبوسی متنفر بودم، اهل مهمانی هم نبودم. حالا هم نشستهام گوشه خونه و کارهام رو میکنم.
امیدوارم زودتر تموم بشه این وضعیت.
این چند وقت سه تا فیلم رو با گروه فیلم سعیده دیدم. آخرین وسوسۀ مسیح، پرسونای برگمان و قرمز از سهگانۀ رنگها برای دومین بار.
اولی معمولی، دومی عجیب و خوب، و سومی خوب. از بین این سه تا، قرمز به سلیقۀ من نزدیکتر بود. قرمز رو فکر کنم تابستان پارسال یا شاید قبلش دیده بودم. یک بار هم اینجا نقل قولی از کارگردان رو گذاشته بودم. یاد اون روزهایی افتادم که این فیلمها رو میدیدم. یه صحنۀ تکراری توی این سه فیلم هست، که یه پیرزنی تلاش میکنه یه بطری رو بندازه توی مخزن بازیافت. یادمه دفعۀ پیش که فیلم رو دیدم چقدر دربارۀ این بخش سخنرانی کردم. :))
پرسونا رو هم همون وقت دانلود کرده بودم. اما هیچ زیرنویس هماهنگی براش پیدا نکردم و ندیدمش.
افسوس که روزهای خوب، هرگز اونقدر خوب و تمیز نبودن که امید داشتم.
زنان کوچک رو هم شک داشتم، مهسا که معرفی کرد دانلود کردم تا هر وقت که شد ببینمش.
***
این روزها این دو تا رو زیاد گوش میکنم:
+ این
++ و این
اونقدر سرم شلوغه که فرصت نوشتن پست مرتب و فکرشده رو ندارم.
این پست خیلی خودمونی و اشتباهه. شاید بعداً حذفش کنم. :))
الآن باید توی راه شمال میبودیم و من غر میزدم که دیروز این وقتها راحت توی خونه پامون رو هم دراز کرده بودیم.
آرزو میکنم سال جدید براتون، و برای خودم، با سلامتی، خاطرات خوش، موفقیت، اطمینان، رضایت، آرمانهای بلند و درستی همراه باشه.