لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

انگار

محیا . | سه شنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۷ ق.ظ | ۰ نظر

یک گفتگوی خیالی در سر من:

+ چه احساسی داری؟

- انگار برگشته‌ام به خونه.

 

  • محیا .

شب که می‌رسد

محیا . | دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۵۲ ب.ظ | ۰ نظر

آدم می‌دونه که بالاخره می‌میره. اما دیشب وقتی منتظر بودم غذام گرم بشه و به بخار در قابلمه نگاه می‌کردم و دست‌هام توی جیبم بود، فکر کردم یه روز بالاخره می‌میرم و این لحظه و بخار شیشه و دست‌های توی جیبم و دیوار پشت گاز، تمام چیزهایی که در این لحظه حس کرده‌ام، هیچ می‌شن چنان که هرگز نبوده‌اند.

شب در این شهر یک‌باره هجوم می‌آره و یک‌باره می‌ره. تا سه روز پیش ساعت پنج هوا روشن بود، حالا آسمانِ غروبه. الآن که توی اتوبوس نشسته‌ام و می‌نویسم، فکر جلسه فردا و آسمان غروب و گفتگوی عادی توی آزمایشگاه، همه این‌ها با من می‌میرن. از آدمی چه می‌مونه؟ این رو به من بگو.

  • محیا .

چراغ

محیا . | يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ق.ظ | ۰ نظر

ساعت از یک شب گذشته. این مدت تمام اتفاقات کوچک شخصی رنگ باخته‌اند. یعنی مضحک شده‌اند. این که عکسی از مسیر خانه بگذاری یا بخشی از گفتگوی عادی امروزت را بنویسی البته که به نظر من موجه است. ولی انگار معنی ندارد. امشب در صفحه ط.ق. (اسامی را اینجا نمی‌نویسم که جستجوی آن‌ها به این نشانی ختم نشود) یک پست قدیمی، بازخوانی تصنیفی را دیدم - می‌نویسم امشب از صفای دل، نامه‌ای پرآرزو برای تو. رفتم به سال‌های دور. به قدیم. ظاهرا قدیم می‌تواند از عمر کم من خیلی نزدیک‌تر باشد و کاملا ممکن است که من بتوانم قدیم‌های مختلفی را به یاد بیاورم. اما قدیم همیشه آن خانه متواضع و امنیست که چراغی در سرمای زمستان در آن سوسو می‌زند، حتی اگر در واقعیت تابستان بوده باشد. دیگر جوان نیستم. رنگ از چهره زندگی پریده. آن گرمای امید در دلم نیست.  

 

  • محیا .

مته به خشخاش

محیا . | چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

فرض کنید چیزی هست که خیلی دوستش دارید. خیلی خوشحالتون می‌کنه و البته اشکال‌هایی داره که گاهی نگرانتون می‌کنه. یا باعث می‌شه فکر کنید اونقدرها خوب نیست. بعد به خاطر همون اشکال‌ها بهانه‌ای پیدا می‌شه که کنارش بذارید و بعد چیزی دیگه اونطور به دلتون نمی‌شینه.

من خیلی چیزها رو با همین روش باخته‌ام. آدم فکر می‌کنه خودش رو می‌شناسه. کیه که این فکرو نکنه؟ ولی بعد چیزی رخ می‌ده که فهمت می‌شه نمی‌شناخته‌ای. من خیلی حسرت‌ها رو با همین رویّه خورده‌ام. این روزها بهشون زیاد فکر می‌کنم. و درست نمی‌دونم چقدر از این حسرت‌ها واقعیته و چقدرش ناشی از میل به سرزنش خود. کاش می‌دونستم و حالا که دارم غصه می‌خورم لااقل غصه چیز واقعی رو می‌خوردم.  

  • محیا .

فنیِ بالا

محیا . | دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۹ ق.ظ | ۰ نظر

امشب از مقابل فنی امیرآباد رد شدیم. تنها چیزی که دارم یک آه بلنده.

  • محیا .

خانه

محیا . | جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۵۱ ب.ظ | ۲ نظر

امروز خیلی غمگینم. خیلی. آدمی هم که دوستی نداره که هر روز براش تعریف کنه، چیکار می‌کنه؟ می‌نویسه.

قبل از اومدن به این شهر یکی از آپارتمانای دانشگاهو اجاره کردم. شروع قرارداد امروز بود. بعدا خیلی گشتم و خونه خوب و گرون‌تری پیدا کردم برای این چند ماه. بعد با خودم گفتم اگه خیلی خوب بود همینجا موندگار می‌شم و یه جایگزین برای خونه دانشگاه پیدا می‌کنم. بعد دیدم سرده، گرونه، پول اتوبوس می‌دم، پول اینترنت می‌دم. دوباره گفتم برم تو همون آپارتمان دانشگاه. امروز کلید رو گرفتم و خیلی توی ذوقم خورد. با اینجا قابل مقایسه نیست. دلباز نیست. بزرگ نیست. و فکر می‌کردم بزرگ و نسبتا دلباز باشه.

خیلی اشتباه بزرگی کردم. نباید این خونه تو یکی از بهترین محله‌ها رو از دست می‌دادم. اشتباه کردم. چون دنبال چیز بهتر بودم.

خیلی دلم گرفته. شب آخریه که تو این خونه می‌خوابم و اینجا اولین خونه واقعیم بود. یعنی خودم پیداش کردم، خودم قرارداد بستم، خودم اجاره می‌دادم. در حالی امشب شب آخره که اون طرف رو دیده‌ام. آه.

آه. تنهایی همیشه هست. یه گوشه منتظره و نگاهم می‌کنه. می‌رم دانشگاه و خوشحالم، شام می‌خورم و خوشحالم، استراحت می‌کنم و خوشحالم. و تنهایی داره نگاهم می‌کنه. انگار دستشو گذاشته زیر چونه‌اش و نشسته پشت میزغذاخوری. بعد یه باره تو غصه‌ای مثل امروز، یا تو خستگی خیلی زیاد یا توی تردید، زیر پا لهم می‌کنه.

مدت‌ها بود از این شب‌ها نداشتم که فقط دلم بخواد دوست و دوستیِ هرروزه‌ای همصحبتم بشه. تنهایی قوی و بی‌رحمه.

  • محیا .

باز آی... ای امید!

محیا . | دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۸ ق.ظ | ۰ نظر

همیشه فکر می‌کردم وقتی آدم دلتنگ می‌شه، دلتنگی برای چیزها و افراد نیست، بلکه برای حال خودش در زمانی خاص و در کنار چیزها و آدم‌های خاصه. هنوز هم اینطور فکر می‌کنم. شاید من بی‌عاطفه‌ام و شاید دیگران واقعا دلتنگ خود چیزها و کسان می‌شن. نمی‌دونم.

مثلاً من وقتی این موسیقی رو می‌شنوم دلتنگ می‌شم. نه دلتنگ تابستان جهنمی تهران، نه دلتنگ همه‌ی آدم‌ها که اذیتم کردن (از مسئول آموزش دانشکده تا نزدیک‌ترین دوستی که داشتم)، نه دلتنگ بلاتکلیفی و دوراهی سخت اون وقت، نه دلتنگ حالت شبه‌افسردگی‌ای که از ترم شش تا اوایل ارشد همراهم بود. دلتنگ مجموع حال و هوای خودم، امید و آرزوی خودم، و درکم از تمام خوب و بد اون زمان می‌شم و تمام اون چیزی که در اون روزها همه‌ی دریافتم از زندگی بود. لابد امیدش پررنگ‌تر و بزرگ‌تر از وحشتش بوده. آره بزرگ‌تر بود. و احتمالا دلتنگ "جوانی" که شامل و یادآور تمام این چیزهاست - یادآور امیدهای بزرگ‌تر.

لطفاً اون قطعه رو که بالاتر گفتم باز کنید، بشنوید، و منِ حدوداً ۲۴ساله رو تصور کنید. شب نزدیک عید و جاده‌ی شمال و این موسیقی رو می‌شنوم. تابستان تهران، دراز کشیده‌ام روی تختم و بوی کولر خونه رو پر کرده. این موسیقی رو می‌شنوم. (این رو اولین بار در توئیت دختر غریبه‌ای دیدم که دنبالش می‌کردم و به زودی صفحه‌ام رو دنبال کرد و بعد از شاید یه سال یا بیشتر یا کمتر، سر موضوعی دیگه دنبال نکرد و من هم همین کار رو کردم.)  بی‌قرار رو می‌شنوم و در تمام این حال‌ها در قلبم چراغ امیدی روشنه. اون وسط‌ها انتخاب رشته هست، ساختمان آبشناسی هست، خبر خودکشی یک نفر در دانشکده هست، و چیزهای دیگه.

الآن اینجا نزدیک نیمه‌شبه، من بیش از بیست‌و‌هفت سال دارم، از کاری که می‌کنم راضی‌ام، خیلی چیزها یاد گرفته‌ام، بی‌قرار رو می‌شنوم و دیگه چندان جوان نیستم. خوشحالم، ولی اون چراغ هم در قلبم نیست و دلتنگش‌ام.

  • محیا .

پنج سال

محیا . | دوشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۷ ق.ظ | ۰ نظر

دیشب وقت خواب، درست نمی‌دونم چرا، یاد تابستان نودوشش افتادم.  یادمه یه روز توی گرمای تابستان تهران و توی راه دانشگاه بوی عطر معمولم رو که حس کردم فکر کردم چقدر گرمه برای این هوا و لابد مردم رو اذیت می‌کنه. همین شد که بعدش اون عطر صورتی رو خریدم. حالا اگه چشمامو ببندم بوی کولر آبی خونه، بوی عطرم، صدای اون موسیقی که اون تابستون اول بار شنیدم، همه برام زنده می‌شن. پنج سال گذشته، اما اگه برم به اون خونه، تنها باشم، کولر رو روشن کنم، روی تختم دراز بکشم و مشغول موبایلم بشم یا که بشینم پشت میزم، دوباره می‌شم همون آدم سرگردان اما دلگرم بیست‌ودوساله.

نرو که رفتن تو آفتاب را از این کرانه می‌برد به دورها. یادمه ماه رمضان بود و من از سرگردانی و دوراهی انتخاب رشته (که جز خودم کلا دو سه نفر می‌دونن چرا) چقدر اشک ریختم. اون حس استیصال هنوز یادم هست. گرمای سوزان تهران و لباس‌هایی که اون سال می‌پوشیدم هنوز یادم هست. مانتوی لیمویی، مانتوی مرجانی، مانتوی آبی آسمانی با دکمه‌های صورتی کمرنگ. اون رفت و آمدها به دانشگاه، بحث‌های انتخابات شورای شهر، حرف بزن، همه یادم هست.

کدوم بهتره؟ به خاطر داشتن رنگ لباس و بوی عطر و بوی کولر و حس گرمای تابستان خیابان طالقانی، وقتی پنج سال پیرتر و دلسردتری؟ یا تبدیل شدن به موجود بی‌ریشه و بی‌گذشته و گذرنده‌ای که همه چیز رو به آنی از یاد می‌بره؟ اولی بهتره، ولی سخت‌تره. مثل بیشتر چیزهای خوب که ساده نیستن.

ولی در همون روزها، چیزها چقدر همونی بودن که ما گمان می‌کردیم؟ پشت حس‌های ساده و هرروزه‌ای مثل حس کردن بوی کولر یا بوی عطر توی گرمای ظهر تابستان تهران، مثل شنیدن اون موسیقی، چیزهایی بود که اون روزها رو "اون روزها" می‌کردن. و حالا با گفتن این چیزهای گفتنی، چیزهایی توصیف می‌شن که به بیان درنمی‌آن. اما اون بیان‌نشدنی‌ها چقدر همونی بودن که ما گمان می‌کردیم؟ چقدر همونی بودن که من گمان می‌کردم؟ شاید تنها برای لحظه‌ای، شاید تنها برای ساعتی. نمی‌دونم. اما همه چیز عوض شد. اون چه که بین سطرهای توصیف پنهان بود عوض شد. چیزهای جدیدی شنیدم که تصور نمی‌کردم. فراموشی‌هایی پیش اومد که تصور نمی‌کردم. چیزهایی دیدم که هرگز نمی‌دونستم و از تصورم خارج بود. ولی هنوز، بعد پنج سال، تو خیال کن بعد ده سال، کافیه چشمامو ببندم تا بوی کولر آبی و عطر و ظهر داغ و موسیقی جون بگیرن، و واقعه‌های ناراست بین این حس‌ها، چنان که اون وقت گمان می‌کردیم، باز زنده بشن.

  • محیا .

.

محیا . | جمعه, ۱۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۷:۳۸ ب.ظ | ۱ نظر

کاش آدم نادرست و عوضی روی پیشونیش علامت داشت. واقعا باورش سخته که کسی بالاخره چند سالی دور و برت بوده، از خیلی فکرهات و سلایق و اتفاقات عادی زندگیت خبر داشته، حالا معلوم شده چه جانوری بوده. هرگز گمان هم نمی‌کردم چنین چیزهایی بشنوم.

  • محیا .

گرم شو از مهر

محیا . | پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۰۲ ق.ظ | ۰ نظر

دانشگاه رو دوست دارم. حالا دو ماه از اقامت من در این شهر می‌گذره. انگار هوای اینجا از سرمایی به سرمای دیگه است: از سرمای زمستان به سرمای تابستان.

به بهار دلنشین گوش می‌کنم، به نینوا. حالا که حدود نیمه‌شبه و آسمون هنوز کاملا تاریک نیست، ویدیویی دیدم از دانشگاه تهران، از اطرافش. هنوز، هنوز، حس‌هایی رو یادآوری می‌کنه که گرماشون از یادم رفته بود.

  • محیا .