لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درنا عبدالعظیمی» ثبت شده است

بورخس، پاپیون، دُرنا

محیا . | يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۸ ق.ظ | ۱ نظر

از یکی دو سال آخر مدرسه تا پایان نخستین سال دانشگاه گاهی با هم صحبت می‌کردیم. این که چطور پیدایش کرده بودم، چطور هم‌صحبت شده بودیم، داستان مفصّلیست و به آن انجمن کذایی برمی‌گردد*. چیزی در او بود که آن وقت به سادگی هوش می‌نامیدمش، و فکر می‌کنم که حالا توصیف بهتری برایش می‌شناسم: آمیخته‌ای از تسلط، تأمل، دقت و میل به واکاوی. حرف زدن با او همیشه چیزهایی به من اضافه می‌کرد و من فکر می‌کنم که آن هم‌صحبتی‌ها برای او هم چنین بود. از آن معاشرت‌های ایده‌آلم بود: فیلم دیدن، کتاب خواندن، دربارۀ فکرهایمان بحث کردن. امروز یاد داستان نامیرای بورخس افتادم. جماعتی که عمر جاودان نصیبشان شده و زندگیشان را از شوق و زیبایی تهی کرده. در جایی از داستان، باران می‌بارد و برای لحظاتی چیزی انسانی را به وجودشان برمی‌گرداند. ما این داستان را با هم خوانده بودیم. 

یک بار سال اول دانشگاه، پیشنهاد کرد فیلم پاپیون را ببینم. پاپیون داستان کنار هم قرار گرفتن دو زندانی و تلاششان برای فرار است و در آن صحنه‌هایی از عملکرد گیوتین وجود دارد. با دیدنش تا مدت‌ها به آن دم واپسین، به لحظۀ وقوع فکر می‌کردم. لحظه‌ای که یک زندگی می‌خواهد آخرین قدمش را بردارد. لحظه‌ای که یک موجود، تصمیم نهایی را می‌گیرد: دستی که ماشه را لمس می‌کند، دستی که تیر را در فشرده‌ترین حالت متوقف می‌کند، دستی که چاقو را بر گلو مماس می‌کند. و دستی که تیغه را رها می‌کند. این که مرگ درست از کجای آن لحظه وارد می‌شود و آن «یعنی چۀ» بزرگی که در خود فرومی‌بَردم. دفعۀ بعد که با هم صحبت کردیم، سعی کردم این بهت و ناتوانی در فهم و توصیف آن صحنه را برایش تعریف کنم. نمی‌دانم که موفق بودم یا نه. بعید است بوده باشم. او گفت پایان فیلم تحت تأثیرش قرار داده. گفت که شاید مسخره به نظر برسد، اما این که دو نفر در پایان فیلم همچنان دو نفرند، این که راه آدم‌ها جدا می‌شود، ناراحتش کرده. مسخره نبود و می‌فهمیدمش. اما فکر می‌کردم طبیعت زندگی همین است و گرچه خوشایند نیست، بدیهیست.

یادم است که آن روزها فکر می‌کردم کتاب و درس و آموختن می‌توانند تا همیشه آدم را سر پا نگه دارند. باید چند سال می‌گذشت تا روی دیگری از خودم را ببینم. آدم حصار تنهایی‌اش را با خودش به هر جا می‌کشد. راه هر قدر بلند، در پایان آن دو نفر باز هم دو نفرند. واقعیت همانیست که بوده. اما شاید سنگینی بعضی بدیهیات از تحمل شانه‌های ما خارج باشد. شاید ما ناچاریم چهرۀ دیگری از واقعیت را تصور کنیم. رفاقت بی‌حد. اعتماد بی‌خدشه. این که حصار تنهایی من همیشه با حصار تنهایی تو همسایه باشد.

یک بار دربارۀ چالۀ تاریک حرف زدیم. این عبارت از او بود. می‌گفت که کاش از چالۀ تاریک در امان باشیم. بعد دربارۀ این حرف زدیم که این چالۀ تاریک چیست، و من گفتم که فکر می‌کنم چیزی از جنس استیصال باشد. من فکر می‌کنم که چالۀ تاریک استیصال است. 

ترم سوم دانشگاه شروع نشده بود که ارتباط مختصر ما، بی آن که نقطۀ پایانی بر آن گذاشته باشیم، ناگهان از بین رفت و (به جز چند ایمیل کوتاه و بی‌سرانجام) دیگر هرگز از سر گرفته نشد. شبیه قصۀ به غایت کوتاهی که مگر چند سطری در میانه‌ها، باقی آن را پاک کرده باشند.


من اینجا نام تو را خواهم نوشت و برایت آرزویی خواهم کرد. امروز بورخس من را به اینجا کشید. من امروز یاد تو افتادم و خواستم که از تو بنویسم. شاید روزی به دنبال اسم خودت به آن برسی. نمی‌دانم. درنا، امیدوارم که از چالۀ تاریک در امان باشی.

___________________________

*آن روزها قابل تصور نبود. اما فکر می‌کنم بخش قابل توجهی از آدم‌هایی که می‌شناسم به طریقی به آن گفتگوها متصلند. درنا عبدالعظیمی هم یکی از آن‌هاست. یک سال قبل، یکی از سال‌پایینی‌ها از من پرسید که درنا را می‌شناسم یا نه. حتی سلام‌علیک گاه‌گاه من با این آدم هم حالا به آن انجمن متصل شده. 

 


  • محیا .