برای نفیسه که همیشه آشناست
خانۀ ما دویست متر با مدرسه فاصله داشت و رفت و آمد من با خودم بود. هرچند خیلی از روزها صبر میکردم و با بقیه میرفتم تا راحتتر به مدرسه برسم. و بعضی از روزها اگر جلوی مدرسه بودم و ماشین را میدیدم، میدویدم و سوار میشدم تا پیاده برنگردم.
من از دوازدهسالگی با نفیسه همکلاس بودم. نفیسه بلندقد بود، برعکس من. پوستش از من تیرهتر، و صدایش از من جدیتر بود. تندتر از من حرف میزد و بیشتر از من میخندید. قدی بلند داشت، پس ردیف آخر مینشست و جای من یکی دو ردیف اول بود. راه من از همه نزدیکتر بود، پس بازگشتم به خانه میتوانست معطلی نداشته باشد، و نفیسه با سرویسی میرفت که همیشه دیر سراغش میآمد. در بخش مهمی از خاطرههایم از مدرسه، من و نفیسه ایستادهایم جلوی در مدرسه و منتظریم که سرویسش، که به خاطر ماشین زردش به او یرقان میگفتیم، برسد. یادم نیست بیست دقیقه طول میکشید یا چهل دقیقه یا چیزی کمتر یا بیشتر. اما مطمئنم که در روزهای روشنِ بیشماری، با نفیسه مقابل مدرسه ایستادهام و از هر دری حرف زدهایم.
در دورههای روشن زندگیام، یا پس از آنها، همیشه آرزو کردهام که کاش میشد اولین روز را به یاد آورد. اگر میشد از پیش دانست که این زمان روشن زندگیست، میشد به خاطرش سپرد. اما کسی هرگز نمیداند که نور از کدام پنجره قرار است بتابد. مثل نفیسه. از خاطرم پاک شده که اولین بار چه شد که کنار نفیسه منتظر سرویسش ایستادم. اگر از نزدیک بشناسیدم، میدانید که این شیوۀ من نیست. من نمیتوانم اینطور به کسی نزدیک بشوم. اما شد. نمیدانم که چطور توانستم. چطور به یک رویۀ ثابت تبدیل شد. اما در جایی از زندگی که بیپایان مینمود و دریغ که بیپایان نبود، من کنار نفیسه ایستاده بودم و با هم میخندیدیم.
نفیسه دوست نزدیک من نبود و یک خاطرۀ خیلی روشن و واضح از او برای من مانده. کتاب قرآن راهنمایی تمرین ترجمه داشت و معلم قرآن سوم راهنمایی ما هر جلسه تمرینها را نگاه میکرد. من تقریباً هیچ وقت ترجمهها را توی خانه نمینوشتم. اصولاً نیمی از تکالیفم را قبل از کلاس و در مدرسه تکمیل میکردم. یکی از آن زنگ تفریحهای قبل از کلاس قرآن، حوصلۀ نوشتن ترجمه را نداشتم و قید نمره را زده بودم. کلاس خلوت بود و نشسته بودم پیش نفیسه و داشتم میگفتم که نمره برود به جهنم. نفیسه هم داشت تمرین مینوشت. وقتی که زنگ خورد و بچهها کمکم برگشتند به کلاس و نشستند و معلم آمد، نفیسه کتاب من را داد دستم و گفت که تکالیفم را برایم نوشته. حانیه گفت که دوست واقعی این است. و من مطمئنم که دوستی واقعی همین است.
نفیسه هیچ وقت دوست نزدیک من نبود. اما نزدیک بودن چیست؟ جز این است که من به تو مطمئن باشم؟ یا این که بتوانیم با هم حرفی بزنیم؟ یا حدی از شباهت فکری در بین باشد؟ نمیدانم.
بعد از شش هفت سال، حدود یک سال قبل نفیسه را دیدم. با هم قراری گذاشتیم و چند روز مانده به نوروز ساعتی با هم حرف زدیم. من در تمام این سالها هر از گاهی یادش افتادهام و نفیسه حتماً از آشنایان انگشتشماریست که برای پرسیدن حالش هیچ وقت هیچ محاسبهای نمیکنم. هر وقت که یادش بیافتم حالش را میپرسم و مهم نیست که چند وقت است حرف نزدهایم.
سیزده سال از اول راهنمایی گذشته و یازده سال از روزی که ترجمهها را در کتابم نوشت. هشت سالی از آخرین وقتی که همکلاسی بودیم گذشته و یک سال از آخرین باری که همدیگر را دیدیم. من سالی چند جمله با نفیسه حرف میزنم. این که میزان ارتباط ما خیلی کم است یا رازی به هم نگفتهایم، هرگز او را برای من غریبه یا نامطمئن نکرده. کافیست هم را ببینیم تا باز مدرسه تعطیل شود و بایستیم جلوی در. او برای من دریچهایست که روزهای روشنم را نشانم میدهد. روزهایی را که بهترینِ خودم بودم. نفیسه هرگز دوست نزدیک من نبود و نیست. اما چه آشنایی خوبی.
- ۰ نظر
- ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۶