لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۴۸ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

سال‌های عمر از روزهایش کوتاه‌ترند

محیا . | شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ | ۰ نظر

سینه‌ام از اتفاقات مختلف، از ظلمی که در حقم کردند و می‌کنند، سنگینه. به قدری بهم فشار اومده و این فشار طولانی شده که با هر تلنگری چشم‌هام پر از اشک می‌شن. مثل همین الآن. 

نمی‌دونم این که اینقدر تنهام و کسی این همه اشک، این همه ضعیف شدن، این قدر آزرده شدن رو نمی‌بینه خوبه، یا این که تمام این‌ها با این شدت و غلظت حاصل تنهاییه. 

هر چه گریه می‌کنم قلبم سبک نمی‌شه. چیزها رو فراموش می‌کنم. حواسم پرته. یک نفر کمر بسته به آزار دادن من. به له کردنم.

الآن چهار ماهه که من هر روز در حال جنگیدنم. انگار از روزهای ارشدم، یا از روزهای کرونا، یا از اوایل اومدنم ده سال گذشته. این دو سال به قدری بی‌رحمانه بود و به قدری ناجوانمردانه بود و به قدری وقیحانه بود که برابر ده سال و بلکه بیشتر فرسوده و خسته و منزجر و از‌نفس‌افتاده‌ام کرد.

با گردش فصل‌ها، آدمیزاد چیزهایی رو به یاد می‌آره بدون این که به یادشون بیاره. ناگهان می‌بینی چند وقته که به فکر چیزی یا کسی هستی. بعد یاد تاریخی و نقطه‌ی عطفی می‌افتی و می‌بینی که همین حوالی بود. و بعد تعداد سال‌ها رو می‌شماری و از تعجب باز می‌شماری ولی تغییری نمی‌کنه. یکی از سوال‌هام اینه که آیا واقعا ... ادامه‌اش رو نباید اینجا پرسید.

 

چند وقت پیش یک روز از خواب بیدار شدم و از بین تمام چیزهای دیده و خیال‌کرده‌ی این دنیا، تصویر واضح یه گولّه‌برف که توی بچگی فشرده بودم پیش چشمم بود. دستکشم و رد انگشت‌های کوچکم و برفی که اینقدر فشرده بودم که لایه‌ای ازش آب شده بود و حالا بلافاصله با باز کردن مشتم اون لایه‌ی براق منجمد می‌شد. قلب فشرده‌ی من چشمش رو به اون مشت بازشده در حیاط خونه باز کرد. اون روز من برای چند ساعتی با فکر کردن به اون تصویر خودم شدم، هرچند خیلی غمگین. از اون گولّه‌برف و اون روزها تا اینجا تمامش یک چشم بر هم زدن بود.

  • محیا .

تهی شدن

محیا . | سه شنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۴، ۰۲:۳۶ ق.ظ | ۰ نظر

به چند سال پیش نگاه می‌کنم که آدم دغدغه‌مندتر، آگاه‌تر و شاید بهتری بودم. شاید هم فقط جوان‌تر بودم. اما حال و حوصله‌ی پیگیری هیچ بحث و موضوع سیاسی یا اجتماعی رو ندارم. شاید بخشیش حاصل محل زندگیه. ولی قطعا بخش بزرگی از دلیل هم در اینه که این دو سال گذشته آدم‌های بسیار بسیار نااهلی با جدیت آزارم دادن و تمام اون چیزی که در من حوصله و انگیزه و حساسیت لازم اون پیگیری‌ها رو ایجاد می‌کرد، از من گرفتن. تصور این که وقتی می‌گم نااهل دارم از چی حرف می‌زنم، احتمالا برای شما ناممکنه. من تهی شدم.

تنها این هم نیست. مطالعه و کتاب یک خاطره‌ی خیلی دور شده. حوصله‌ی فیلم رو حتی ندارم. بند‌بند وجودم خسته است. دلم حس امنیت می‌خواد، ندویدن و آهسته چای نوشیدن، برای نقاشی‌ها قصه ساختن. دلم یک خواب طولانی می‌خواد. 

از جایی که پنج شش سال پیش بودم، این‌چنین شدنی چقدر بعید به نظر می‌رسید. هر چه بودیم، تنها غباری بود؟

زیادی مشغله و گرفتاری آدم رو درگیر روزمره می‌کنه و نایی برای چیزهای کمی بیشتر نمی‌ذاره. آدمیزاد اگه زودتر این رو بفهمه زودتر هم از تکبرش کم می‌شه. اگر که کتاب می‌خوندی و به چیزهایی فکر می‌کردی، این تو نبودی که برتر یا فراتر بودی. بلکه زندگی تو بود که این مجال رو بهت داده بود.

  • محیا .

یاد

محیا . | چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۶ ب.ظ | ۰ نظر

یک نفر چند سال پیش اذیتم کرد و دلم رو بد شکست. چند هفته پیش یادش افتادم و دیدم ته دلم دیگه کینه‌اش نیست. رسیدن به این نقطه و عبور، کینه نداشتن، چندین سال طول کشید. نمی‌دونم دقیقا کِی رخ داد، ولی من چند هفته پیش فهمیدم.  خیلی چیزها از خاطرم پاک شده‌اند، بعضی چیزها هم نه. به اقتضای سن، همه چیز پررنگ‌تر و شدیدتر از حالا بود. قوی‌تر. گمونم خشم اون چیزیه که هر آن، فارغ از سن، آماده است که در وجود من زبانه بکشه. گرچه اغلب بیرون رو آرام نگه داشته‌ام.

  • محیا .

یک سال

محیا . | دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱ نظر

چند روز پیش یک سال از آمدن من به این کشور گذشت. وقتی به عقب نگاه می‌کنم، چیزها ملایم‌تر و آسان‌تر از آنچه اغلب تجربه می‌کنند گذشته‌اند و من شکرگزارم.  بخشی از این به خاطر این است که من بیشتر در درون زندگی می‌کنم و نه در بیرون. بخشی به خاطر این است که این موضوع و این کار را دوست دارم‌. بخشی به خاطر گروه خوب است.  بخشی به خاطر آسودگی خاطر از بابت چیزهای مختلف است. و من به خاطر تمام این‌ها و بسیاری چیزهای دیگر شکرگزارم. و دعا می‌کنم که از حالا به بعد هم نرم و آسان بگذرد.

 

بعضی شب‌ها، مثل امشب، صدای شجریان یا نینوا خانه‌ی تنهایی‌ام را پر می‌کند و من را به چیزهایی عمیق در وجودم که من را من می‌کنند باز وصل می‌کند.  این را بشنوید که همین حالا می‌شنوم.

 

امشب دلم تنگ زمستان‌های خانه بود. سرما و باد تند بیرون و گرمی خانه و اتاق خودم و مبل من و خانواده‌ی من.

 

صدای شجریان و فکر زمستان خانه من را به روزهای دور می‌برند که چیزی در دلم می‌درخشید و گرم بود. ولی باید قوی بود و باید محکم بود و باید که بایدها را در دل زنده نگه داشت. از رفتن شعله‌های درخشان چه گریزی هست؟ از خاموشی خیال‌ها چه گریزی هست؟ ما باید از شعله‌ها قوی‌تر باشیم.

 

اگر خواننده‌ی اینجایید، برایم به ناشناس و خصوصی چیزی بنویسید. از شعله‌های خودتان بگویید یا از سال‌‌ها یا از زمستان‌هایی که قدیم را به یادتان می‌آورند.

  • محیا .

گرم و زنده

محیا . | پنجشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۶ ق.ظ | ۱ نظر

امروز تولدم بود. چند روز پیش یکی از بچه‌ها ازم پرسید روز تولدت می‌خوای کار خاصی بکنی؟ گفتم نه.

هیچوقت هم نکرده‌ام. اگه پیش خانواده‌ام بودم اون‌ها کاری می‌کردن. اما توی سال‌هایی که روز تولدم تنها بودم هرگز کار خاصی نکردم.

دیروز و امروز به آهنگی از فرهاد زیاد گوش کردم: گرم و زنده بر شن‌های تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت [...] زمان در من خواهد مرد و من در زمان خواهم خفت.

چه مناسبت و همزمانی خوبی.

آدم تا یه جایی از بزرگ شدن و بالا رفتن عددها خوشحال می‌شه. یعنی برای من اینطور بود.  شاید تا حدود دوازده‌سالگی، شاید قدری بیشتر. بعد در یک بازه‌ای تولدت معنای خاصی نداره. روز کیک و هدیه است. این هم شاید تا ۲۴، ۲۵  بود. بعد تبدیل شد به یادآوری یک واقعیت سخت: این که هرگز به این پیری نبوده‌ام و هرگز به این جوانی نخواهم بود.

 

  • محیا .

چراغ

محیا . | يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ق.ظ | ۰ نظر

ساعت از یک شب گذشته. این مدت تمام اتفاقات کوچک شخصی رنگ باخته‌اند. یعنی مضحک شده‌اند. این که عکسی از مسیر خانه بگذاری یا بخشی از گفتگوی عادی امروزت را بنویسی البته که به نظر من موجه است. ولی انگار معنی ندارد. امشب در صفحه ط.ق. (اسامی را اینجا نمی‌نویسم که جستجوی آن‌ها به این نشانی ختم نشود) یک پست قدیمی، بازخوانی تصنیفی را دیدم - می‌نویسم امشب از صفای دل، نامه‌ای پرآرزو برای تو. رفتم به سال‌های دور. به قدیم. ظاهرا قدیم می‌تواند از عمر کم من خیلی نزدیک‌تر باشد و کاملا ممکن است که من بتوانم قدیم‌های مختلفی را به یاد بیاورم. اما قدیم همیشه آن خانه متواضع و امنیست که چراغی در سرمای زمستان در آن سوسو می‌زند، حتی اگر در واقعیت تابستان بوده باشد. دیگر جوان نیستم. رنگ از چهره زندگی پریده. آن گرمای امید در دلم نیست.  

 

  • محیا .

مته به خشخاش

محیا . | چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

فرض کنید چیزی هست که خیلی دوستش دارید. خیلی خوشحالتون می‌کنه و البته اشکال‌هایی داره که گاهی نگرانتون می‌کنه. یا باعث می‌شه فکر کنید اونقدرها خوب نیست. بعد به خاطر همون اشکال‌ها بهانه‌ای پیدا می‌شه که کنارش بذارید و بعد چیزی دیگه اونطور به دلتون نمی‌شینه.

من خیلی چیزها رو با همین روش باخته‌ام. آدم فکر می‌کنه خودش رو می‌شناسه. کیه که این فکرو نکنه؟ ولی بعد چیزی رخ می‌ده که فهمت می‌شه نمی‌شناخته‌ای. من خیلی حسرت‌ها رو با همین رویّه خورده‌ام. این روزها بهشون زیاد فکر می‌کنم. و درست نمی‌دونم چقدر از این حسرت‌ها واقعیته و چقدرش ناشی از میل به سرزنش خود. کاش می‌دونستم و حالا که دارم غصه می‌خورم لااقل غصه چیز واقعی رو می‌خوردم.  

  • محیا .

فنیِ بالا

محیا . | دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۹ ق.ظ | ۰ نظر

امشب از مقابل فنی امیرآباد رد شدیم. تنها چیزی که دارم یک آه بلنده.

  • محیا .

خانه

محیا . | جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۵۱ ب.ظ | ۲ نظر

امروز خیلی غمگینم. خیلی. آدمی هم که دوستی نداره که هر روز براش تعریف کنه، چیکار می‌کنه؟ می‌نویسه.

قبل از اومدن به این شهر یکی از آپارتمانای دانشگاهو اجاره کردم. شروع قرارداد امروز بود. بعدا خیلی گشتم و خونه خوب و گرون‌تری پیدا کردم برای این چند ماه. بعد با خودم گفتم اگه خیلی خوب بود همینجا موندگار می‌شم و یه جایگزین برای خونه دانشگاه پیدا می‌کنم. بعد دیدم سرده، گرونه، پول اتوبوس می‌دم، پول اینترنت می‌دم. دوباره گفتم برم تو همون آپارتمان دانشگاه. امروز کلید رو گرفتم و خیلی توی ذوقم خورد. با اینجا قابل مقایسه نیست. دلباز نیست. بزرگ نیست. و فکر می‌کردم بزرگ و نسبتا دلباز باشه.

خیلی اشتباه بزرگی کردم. نباید این خونه تو یکی از بهترین محله‌ها رو از دست می‌دادم. اشتباه کردم. چون دنبال چیز بهتر بودم.

خیلی دلم گرفته. شب آخریه که تو این خونه می‌خوابم و اینجا اولین خونه واقعیم بود. یعنی خودم پیداش کردم، خودم قرارداد بستم، خودم اجاره می‌دادم. در حالی امشب شب آخره که اون طرف رو دیده‌ام. آه.

آه. تنهایی همیشه هست. یه گوشه منتظره و نگاهم می‌کنه. می‌رم دانشگاه و خوشحالم، شام می‌خورم و خوشحالم، استراحت می‌کنم و خوشحالم. و تنهایی داره نگاهم می‌کنه. انگار دستشو گذاشته زیر چونه‌اش و نشسته پشت میزغذاخوری. بعد یه باره تو غصه‌ای مثل امروز، یا تو خستگی خیلی زیاد یا توی تردید، زیر پا لهم می‌کنه.

مدت‌ها بود از این شب‌ها نداشتم که فقط دلم بخواد دوست و دوستیِ هرروزه‌ای همصحبتم بشه. تنهایی قوی و بی‌رحمه.

  • محیا .

باز آی... ای امید!

محیا . | دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۸ ق.ظ | ۰ نظر

همیشه فکر می‌کردم وقتی آدم دلتنگ می‌شه، دلتنگی برای چیزها و افراد نیست، بلکه برای حال خودش در زمانی خاص و در کنار چیزها و آدم‌های خاصه. هنوز هم اینطور فکر می‌کنم. شاید من بی‌عاطفه‌ام و شاید دیگران واقعا دلتنگ خود چیزها و کسان می‌شن. نمی‌دونم.

مثلاً من وقتی این موسیقی رو می‌شنوم دلتنگ می‌شم. نه دلتنگ تابستان جهنمی تهران، نه دلتنگ همه‌ی آدم‌ها که اذیتم کردن (از مسئول آموزش دانشکده تا نزدیک‌ترین دوستی که داشتم)، نه دلتنگ بلاتکلیفی و دوراهی سخت اون وقت، نه دلتنگ حالت شبه‌افسردگی‌ای که از ترم شش تا اوایل ارشد همراهم بود. دلتنگ مجموع حال و هوای خودم، امید و آرزوی خودم، و درکم از تمام خوب و بد اون زمان می‌شم و تمام اون چیزی که در اون روزها همه‌ی دریافتم از زندگی بود. لابد امیدش پررنگ‌تر و بزرگ‌تر از وحشتش بوده. آره بزرگ‌تر بود. و احتمالا دلتنگ "جوانی" که شامل و یادآور تمام این چیزهاست - یادآور امیدهای بزرگ‌تر.

لطفاً اون قطعه رو که بالاتر گفتم باز کنید، بشنوید، و منِ حدوداً ۲۴ساله رو تصور کنید. شب نزدیک عید و جاده‌ی شمال و این موسیقی رو می‌شنوم. تابستان تهران، دراز کشیده‌ام روی تختم و بوی کولر خونه رو پر کرده. این موسیقی رو می‌شنوم. (این رو اولین بار در توئیت دختر غریبه‌ای دیدم که دنبالش می‌کردم و به زودی صفحه‌ام رو دنبال کرد و بعد از شاید یه سال یا بیشتر یا کمتر، سر موضوعی دیگه دنبال نکرد و من هم همین کار رو کردم.)  بی‌قرار رو می‌شنوم و در تمام این حال‌ها در قلبم چراغ امیدی روشنه. اون وسط‌ها انتخاب رشته هست، ساختمان آبشناسی هست، خبر خودکشی یک نفر در دانشکده هست، و چیزهای دیگه.

الآن اینجا نزدیک نیمه‌شبه، من بیش از بیست‌و‌هفت سال دارم، از کاری که می‌کنم راضی‌ام، خیلی چیزها یاد گرفته‌ام، بی‌قرار رو می‌شنوم و دیگه چندان جوان نیستم. خوشحالم، ولی اون چراغ هم در قلبم نیست و دلتنگش‌ام.

  • محیا .