لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۵۰ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

از فاصله

محیا . | يكشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۶:۰۲ ب.ظ | ۰ نظر

وقایع بزرگ می‌توانند واقعیت‌های مهمی را به روی آدم بیاورند. 

***

زمانی که به ایران حمله کردند، من بنا بود در ایران باشم. عصر همان روز، پرواز به تهران لغو شد. پرواز جدیدی برای چند ساعت دیرتر تعیین کردند، بعد با حدود دو ساعت تأخیر بیشتر، درست در زمان حمله قرار بود ما از زمین بلند شویم. هواپیما قدری روی زمین حرکت کرد و من خوابم برد. نیم ساعت بعد بیدار شدم و هنوز همان جا بودیم. چند دقیقه بعد اعلام کردند که این پرواز لغو شده. آن روز را در کشور سوم در هتلی گذراندم و فردای آن روز هم برگشتم به مبدأ سفرم. قرار بود حدود یک ماه در ایران باشم و آنچه نصیبم شد، دو روز در هواپیما یا در انتظار پرواز بود.

در اتاق هتل قرآنی بود. آن را گشودم. گریستم.

سخت‌ترین زمان برای من، آن روزهای آوارگی بود و بعد هم زمان بی‌خبری و بریدگی از هر چه در خانه می‌گذشت. بالأخره زندگی به دور از عزیزان فقط نمایشی از زندگیست.

***

من هم مثل هر کس دیگری به معنی چیزها فکر کردم. به مفهوم خانواده، به مفهوم 'عزیز'، به دوستی و دوستان، به وطن و به وجدان.

از بین کسانی که در اینجا، در این کشور، شناختم، تنها سه نفر از حالم پرسیدند: دختری از چین، دختری از عمان و دختری از رومانی. در این واقعیت موجز هیچ چیزی اتفاقی نیست. از آدم‌های اینجا، تمام آن دیگرانی که نزدیک‌تر از حدی به هم به نظر می‌رسیدیم برایم نیست شدند. نه به این معنا که هرگز به آن‌ها سلام هم نخواهم کرد؛ که یعنی مرده و زنده‌ی ایشان برای من یکیست. چنان که مرده و زنده‌ی من برای آن‌ها یکسان بود. و قطعاً این نیست شدن تلافی چیزی نیست؛ بلکه نتیجه‌ی ناگزیر چیزیست. من این را فهمیدم که از میان آدم‌هایی که رگ و ریشه‌های ما، ملاحظات و فرهنگ و زادگاه‌های ما، شباهت هرچند اندکی نداشته باشند، هرگز دوستی نخواهم داشت. و این از نخواستن نیست؛ بلکه از نشدن است. دوستی برای مردمی که به رغم تهدیدها زیسته‌اند و بزرگ شده‌اند و نسل‌هایی را پرورده‌اند، برای کسانی که در جهان به نحوی غیرخودی و اقلیت بوده‌اند، چیزیست که به بقا گره می‌خورد. فرهنگ جوانمردی و دست‌گیری شاید از همین‌جاست. ما می‌بایست قلب‌هایمان را به هم گره می‌زده‌ایم (و زده‌ایم). دوستی برای ما، و برای من، چیزیست زمین تا آسمان متفاوت با قرارهای نوشیدن و وقت گذراندن.

***

درباره‌ی آنی که نمی‌خواهم اسمش را بنویسم، و درباره‌ی طرفدارانش، یک جمله کافی بوده و هست: آدم چیزی که قی کرده را باز نمی‌خورد. اگر کسی باز هم اصرار دارد، نمی‌شود کاریش کرد. این اصلاً موضوعی پیش از دلیل و استدلال و بحث است. اگر شکی هم بوده، در این مدت برطرف کرده. اما نمی‌توانم پنهان کنم که دلم می‌سوزد وقتی کسی، دوستی، زیر بمباران با شوق میگا میگا می‌کند و خیال می‌کند فرشته‌ی نجاتش آمده. واقعاً دلم می‌سوزد و غصه می‌خورم. این که خودت را بفریبی و امیدت را به کسی ببندی که نهایت اهمیتی که به تو می‌دهد این است که به کشتن تو برخاسته، حد غم‌انگیزی از ناچاری و به‌حقارت‌کشانده‌شدگیست. البته برای آن حس ناچاری احساس همدلی‌ای دارم و می‌فهمم که چرا به اینجا رسیده. اما این غم رنگی از شرم هم دارد و توصیفش سخت است. این را نمی‌نویسم تا احیاناً در اینجا کسی را برنجانم. بلکه واقعاً، حقیقتاً، برای این وضعیت غصه می‌خورم.

***

این دنیا جنگل بزرگیست. این یکی از واقعیت‌هاییست که جنگ بیشتر به روی ما می‌آورد. و حس استیصالی که به دنبال آن است، جانکاه است. امیدی اگر هست فقط به خداست.

همان روزهای اول خواندم که مجری یکی از شبکه‌ها برنامه‌اش را با بیت حافظ تمام کرده: به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند، چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی. بودن این بیت در یکی از کتاب‌های گذشتگان ما، خواندنش در آن زمان، به دل نشستنش، برای من چکیده‌ی همه‌ی چیزهاییست که این دنیا همیشه سر راه ما گذاشته و ما ناچار بوده‌ایم که از میانشان، به صبر و امید، راهی بگشاییم. 

***

برای من، بزرگترین واقعیتی که جنگ پیش چشمم آورد تنهایی بود. تنهایی نه در جایگاه یک تک‌وضعیت و رخداد، که به عنوان رنگ پس‌زمینه‌ی همه چیز. تنهایی ما به عنوان یک ملت، یک کشور. تنهایی ما به عنوان تک به تک خانواده‌ها یا گروه‌های دوستان. تنهایی من، محیا. 

  • محیا .

هذیان

محیا . | چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۳۵ ب.ظ | ۰ نظر

وقتی که زندگی خیلی دشواره، یا وقتی خیلی شیرینه، واقعا دلم کسی رو می‌خواد که بشه باهاش از همه چیز حرف زد. به آرامی، با تمام اشک‌ها و خنده‌ها و ترس‌ها. و حتی بشه که باهاش از هیچی حرف نزد.

بعد از این چند خط بالا باز نوشته بودم و همه رو پاک کردم. سخت خسته و دلزده‌‌ام. آه که خودم رو نمی‌شناسم دیگه. اگر اینجا رو می‌خونید یعنی من رو از چند سال پیش می‌شناسید. گاهی فکر می‌کنم از اون آدم چقدر باقی مونده؟ و بعد گریه‌ام می‌گیره.

و سوال دیگه این که آیا من دل کسی رو به ناحق شکسته بودم؟ 

  • محیا .

سال‌های عمر از روزهایش کوتاه‌ترند

محیا . | شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ | ۰ نظر

سینه‌ام از اتفاقات مختلف، از ظلمی که در حقم کردند و می‌کنند، سنگینه. به قدری بهم فشار اومده و این فشار طولانی شده که با هر تلنگری چشم‌هام پر از اشک می‌شن. مثل همین الآن. 

نمی‌دونم این که اینقدر تنهام و کسی این همه اشک، این همه ضعیف شدن، این قدر آزرده شدن رو نمی‌بینه خوبه، یا این که تمام این‌ها با این شدت و غلظت حاصل تنهاییه. 

هر چه گریه می‌کنم قلبم سبک نمی‌شه. چیزها رو فراموش می‌کنم. حواسم پرته. یک نفر کمر بسته به آزار دادن من. به له کردنم.

الآن چهار ماهه که من هر روز در حال جنگیدنم. انگار از روزهای ارشدم، یا از روزهای کرونا، یا از اوایل اومدنم ده سال گذشته. این دو سال به قدری بی‌رحمانه بود و به قدری ناجوانمردانه بود و به قدری وقیحانه بود که برابر ده سال و بلکه بیشتر فرسوده و خسته و منزجر و از‌نفس‌افتاده‌ام کرد.

با گردش فصل‌ها، آدمیزاد چیزهایی رو به یاد می‌آره بدون این که به یادشون بیاره. ناگهان می‌بینی چند وقته که به فکر چیزی یا کسی هستی. بعد یاد تاریخی و نقطه‌ی عطفی می‌افتی و می‌بینی که همین حوالی بود. و بعد تعداد سال‌ها رو می‌شماری و از تعجب باز می‌شماری ولی تغییری نمی‌کنه. یکی از سوال‌هام اینه که آیا واقعا ... ادامه‌اش رو نباید اینجا پرسید.

 

چند وقت پیش یک روز از خواب بیدار شدم و از بین تمام چیزهای دیده و خیال‌کرده‌ی این دنیا، تصویر واضح یه گولّه‌برف که توی بچگی فشرده بودم پیش چشمم بود. دستکشم و رد انگشت‌های کوچکم و برفی که اینقدر فشرده بودم که لایه‌ای ازش آب شده بود و حالا بلافاصله با باز کردن مشتم اون لایه‌ی براق منجمد می‌شد. قلب فشرده‌ی من چشمش رو به اون مشت بازشده در حیاط خونه باز کرد. اون روز من برای چند ساعتی با فکر کردن به اون تصویر خودم شدم، هرچند خیلی غمگین. از اون گولّه‌برف و اون روزها تا اینجا تمامش یک چشم بر هم زدن بود.

  • محیا .

تهی شدن

محیا . | سه شنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۴، ۰۲:۳۶ ق.ظ | ۰ نظر

به چند سال پیش نگاه می‌کنم که آدم دغدغه‌مندتر، آگاه‌تر و شاید بهتری بودم. شاید هم فقط جوان‌تر بودم. اما حال و حوصله‌ی پیگیری هیچ بحث و موضوع سیاسی یا اجتماعی رو ندارم. شاید بخشیش حاصل محل زندگیه. ولی قطعا بخش بزرگی از دلیل هم در اینه که این دو سال گذشته آدم‌های بسیار بسیار نااهلی با جدیت آزارم دادن و تمام اون چیزی که در من حوصله و انگیزه و حساسیت لازم اون پیگیری‌ها رو ایجاد می‌کرد، از من گرفتن. تصور این که وقتی می‌گم نااهل دارم از چی حرف می‌زنم، احتمالا برای شما ناممکنه. من تهی شدم.

تنها این هم نیست. مطالعه و کتاب یک خاطره‌ی خیلی دور شده. حوصله‌ی فیلم رو حتی ندارم. بند‌بند وجودم خسته است. دلم حس امنیت می‌خواد، ندویدن و آهسته چای نوشیدن، برای نقاشی‌ها قصه ساختن. دلم یک خواب طولانی می‌خواد. 

از جایی که پنج شش سال پیش بودم، این‌چنین شدنی چقدر بعید به نظر می‌رسید. هر چه بودیم، تنها غباری بود؟

زیادی مشغله و گرفتاری آدم رو درگیر روزمره می‌کنه و نایی برای چیزهای کمی بیشتر نمی‌ذاره. آدمیزاد اگه زودتر این رو بفهمه زودتر هم از تکبرش کم می‌شه. اگر که کتاب می‌خوندی و به چیزهایی فکر می‌کردی، این تو نبودی که برتر یا فراتر بودی. بلکه زندگی تو بود که این مجال رو بهت داده بود.

  • محیا .

یاد

محیا . | چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۶ ب.ظ | ۰ نظر

یک نفر چند سال پیش اذیتم کرد و دلم رو بد شکست. چند هفته پیش یادش افتادم و دیدم ته دلم دیگه کینه‌اش نیست. رسیدن به این نقطه و عبور، کینه نداشتن، چندین سال طول کشید. نمی‌دونم دقیقا کِی رخ داد، ولی من چند هفته پیش فهمیدم.  خیلی چیزها از خاطرم پاک شده‌اند، بعضی چیزها هم نه. به اقتضای سن، همه چیز پررنگ‌تر و شدیدتر از حالا بود. قوی‌تر. گمونم خشم اون چیزیه که هر آن، فارغ از سن، آماده است که در وجود من زبانه بکشه. گرچه اغلب بیرون رو آرام نگه داشته‌ام.

  • محیا .

یک سال

محیا . | دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱ نظر

چند روز پیش یک سال از آمدن من به این کشور گذشت. وقتی به عقب نگاه می‌کنم، چیزها ملایم‌تر و آسان‌تر از آنچه اغلب تجربه می‌کنند گذشته‌اند و من شکرگزارم.  بخشی از این به خاطر این است که من بیشتر در درون زندگی می‌کنم و نه در بیرون. بخشی به خاطر این است که این موضوع و این کار را دوست دارم‌. بخشی به خاطر گروه خوب است.  بخشی به خاطر آسودگی خاطر از بابت چیزهای مختلف است. و من به خاطر تمام این‌ها و بسیاری چیزهای دیگر شکرگزارم. و دعا می‌کنم که از حالا به بعد هم نرم و آسان بگذرد.

 

بعضی شب‌ها، مثل امشب، صدای شجریان یا نینوا خانه‌ی تنهایی‌ام را پر می‌کند و من را به چیزهایی عمیق در وجودم که من را من می‌کنند باز وصل می‌کند.  این را بشنوید که همین حالا می‌شنوم.

 

امشب دلم تنگ زمستان‌های خانه بود. سرما و باد تند بیرون و گرمی خانه و اتاق خودم و مبل من و خانواده‌ی من.

 

صدای شجریان و فکر زمستان خانه من را به روزهای دور می‌برند که چیزی در دلم می‌درخشید و گرم بود. ولی باید قوی بود و باید محکم بود و باید که بایدها را در دل زنده نگه داشت. از رفتن شعله‌های درخشان چه گریزی هست؟ از خاموشی خیال‌ها چه گریزی هست؟ ما باید از شعله‌ها قوی‌تر باشیم.

 

اگر خواننده‌ی اینجایید، برایم به ناشناس و خصوصی چیزی بنویسید. از شعله‌های خودتان بگویید یا از سال‌‌ها یا از زمستان‌هایی که قدیم را به یادتان می‌آورند.

  • محیا .

گرم و زنده

محیا . | پنجشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۶ ق.ظ | ۱ نظر

امروز تولدم بود. چند روز پیش یکی از بچه‌ها ازم پرسید روز تولدت می‌خوای کار خاصی بکنی؟ گفتم نه.

هیچوقت هم نکرده‌ام. اگه پیش خانواده‌ام بودم اون‌ها کاری می‌کردن. اما توی سال‌هایی که روز تولدم تنها بودم هرگز کار خاصی نکردم.

دیروز و امروز به آهنگی از فرهاد زیاد گوش کردم: گرم و زنده بر شن‌های تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت [...] زمان در من خواهد مرد و من در زمان خواهم خفت.

چه مناسبت و همزمانی خوبی.

آدم تا یه جایی از بزرگ شدن و بالا رفتن عددها خوشحال می‌شه. یعنی برای من اینطور بود.  شاید تا حدود دوازده‌سالگی، شاید قدری بیشتر. بعد در یک بازه‌ای تولدت معنای خاصی نداره. روز کیک و هدیه است. این هم شاید تا ۲۴، ۲۵  بود. بعد تبدیل شد به یادآوری یک واقعیت سخت: این که هرگز به این پیری نبوده‌ام و هرگز به این جوانی نخواهم بود.

 

  • محیا .

چراغ

محیا . | يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ق.ظ | ۰ نظر

ساعت از یک شب گذشته. این مدت تمام اتفاقات کوچک شخصی رنگ باخته‌اند. یعنی مضحک شده‌اند. این که عکسی از مسیر خانه بگذاری یا بخشی از گفتگوی عادی امروزت را بنویسی البته که به نظر من موجه است. ولی انگار معنی ندارد. امشب در صفحه ط.ق. (اسامی را اینجا نمی‌نویسم که جستجوی آن‌ها به این نشانی ختم نشود) یک پست قدیمی، بازخوانی تصنیفی را دیدم - می‌نویسم امشب از صفای دل، نامه‌ای پرآرزو برای تو. رفتم به سال‌های دور. به قدیم. ظاهرا قدیم می‌تواند از عمر کم من خیلی نزدیک‌تر باشد و کاملا ممکن است که من بتوانم قدیم‌های مختلفی را به یاد بیاورم. اما قدیم همیشه آن خانه متواضع و امنیست که چراغی در سرمای زمستان در آن سوسو می‌زند، حتی اگر در واقعیت تابستان بوده باشد. دیگر جوان نیستم. رنگ از چهره زندگی پریده. آن گرمای امید در دلم نیست.  

 

  • محیا .

مته به خشخاش

محیا . | چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

فرض کنید چیزی هست که خیلی دوستش دارید. خیلی خوشحالتون می‌کنه و البته اشکال‌هایی داره که گاهی نگرانتون می‌کنه. یا باعث می‌شه فکر کنید اونقدرها خوب نیست. بعد به خاطر همون اشکال‌ها بهانه‌ای پیدا می‌شه که کنارش بذارید و بعد چیزی دیگه اونطور به دلتون نمی‌شینه.

من خیلی چیزها رو با همین روش باخته‌ام. آدم فکر می‌کنه خودش رو می‌شناسه. کیه که این فکرو نکنه؟ ولی بعد چیزی رخ می‌ده که فهمت می‌شه نمی‌شناخته‌ای. من خیلی حسرت‌ها رو با همین رویّه خورده‌ام. این روزها بهشون زیاد فکر می‌کنم. و درست نمی‌دونم چقدر از این حسرت‌ها واقعیته و چقدرش ناشی از میل به سرزنش خود. کاش می‌دونستم و حالا که دارم غصه می‌خورم لااقل غصه چیز واقعی رو می‌خوردم.  

  • محیا .

فنیِ بالا

محیا . | دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۹ ق.ظ | ۰ نظر

امشب از مقابل فنی امیرآباد رد شدیم. تنها چیزی که دارم یک آه بلنده.

  • محیا .