نمیدونم این چیزها رو اینجا هم نوشتهام یا چقدرش رو نوشتهام. حافظهام مثل قدیم نیست. نمیدونم از افتادن در سراشیبیه، از مشغلهی زیاده، یا فقط حواسم رو بیشتر معطوف به نکات مهمتر میکنم.
کار خونه بارها از کار بیرون دشوارتر و فرسایندهتره. اینجا همه چیز با خودمه و خیلی از روزها باید سر راه خرید کنم و بعد شام و ناهار فردا رو بپزم. واقعیت اینه که این بخش دوم به قدری سخته که حاضرم چند بار برای خرید، با تمام خستگی عصرها، برم و برگردم اما یک بار اون خریدها رو جمع و جور نکنم و غذا نپزم. واقعاً مردی متأهل بودن، خصوصاً اما نه صرفاً با زن خانهدار، یکی از بزرگترین امتیازهاییه که کسی میتونه در زندگی داشته باشه. ناگهان تمام یا تقریباً تمام این بارِ بیمعنیِ بیپایانِ طاقتفرسای اضطرابآفرین از دوشت برداشته میشه. چند سال پیش که باز معدنی فروریخته بود و کارگرهای سیاهبخت کشته شده بودند، نوشتم که تحمل سختیها آسانه اگر بدونی پایانی هست. میشه شبی رو سخت گذروند و به جای خواب درس خوند، چون میدونی این روال همیشهی زندگی نیست. یا ممکنه در بازهای ناچار دستت تنگ باشه و نتونی هر چیزی که خواستی رو بخری، یا هر سفری رو بری، و این سهله وقتی که بدونی پایانی داره. اما کارگر معدن بودن، به دل زمین سیاه رفتن، در حالی که میدونی این همیشهی زندگیه جاییه که تخیل آدم متوقف میشه. کار خونه، گیرم نه به سختی کار در معدن، ولی همینه. طاقتفرساست و پایانی نداره. استثنای مرد متأهل دارای امتیاز هم وقتیه که کار اون مرد به سختی کارگری در معدن یا در ساختمان یا در کشتارگاه باشه، یا هر شغلی از این دست.
مردها که در همه چیز فرمانروایی میکنن، مردها که در سیاست و اقتصاد و علوم و هنر مدعیاند، نوبت به کار خونه که میرسه ناگهان خودشون رو طفلهای بیدست و پایی جا میزنن که از پختن و شستن عاجزن.
***
گفتم که حافظهام مثل قبل نیست. از عوارضش اینه که چیزها در ذهنم کمرنگ میشن. خاطرات محو میشن. تاریخها در ذهنم خوانا نیستن. و تنها یک تصویر کلّی از هر واقعه به جا میمونه. وقتی به بعضی از این وقایع نگاه میکنم از خودم میپرسم آیا واقعاً حق همونقدر که گمان میکردم با من بود؟ آیا ناحق همونقدر که اون وقت میفهمیدم شخص دیگه بود؟ شاید این از ضعف حافظه نیست فقط. شاید روزگار ما رو صیقل میده و قدری منصفتر میکنه. شاید هم دیدن و تجربه اندوختن آدم رو خردمندتر میکنه. آیا حق همونقدر با من بود؟ هر کسی رنج خودش رو میفهمه. من چه میدونم که در هر واقعهای طرف دیگه چه رنجی برده؟ چقدر سخته که قاضی خودت باشی. خوبه که قاضی ما نیستیم.
***
تنهایی هنوز اون طرف اتاق نشسته. از دستش میگریزم به لباسها، به قطرهها و آزمایشگاه، و به نمودارهایی که میکشم. ولی از زیر چشم نگاهش میکنم. همینجاست.
- ۰ نظر
- ۱۴ آبان ۰۳ ، ۰۰:۴۵