جشن سالیانه
فروز صفحۀ دیگری هم در اینستاگرام دارد. من دنبالش نمیکنم، اما امروز پستی را در صفحهاش دیدم. چارپارهای را گذاشته و نوشته محصول سال هشتادوهفت است. هشتادوهفت. من سوم راهنمایی بودم. شیرینترین سالی که تا به حال زندگی کردهام. من لذت آن روزها را چشیدم و دوستانم را دوست داشتم. اما چرا جمع ما حفظ نشد؟ حلقه زدنهای ما زیر باران، آنقدر عزیز نبود که جمعمان را حفظ کنیم؟ سالی و دو سالی یکبار هم را ببینیم؟
در دانشکدۀ ما رسم است که هر سال دانشجوهای سال سوم لیسانس جشنی را در آستانۀ نوروز برگزار کنند که جشن سالیانه مینامندش. وقتی که ما دانشجوی سال سوم شدیم، یک سری شرط گذاشتند که اگر جشن میخواهید باید منطبق با اینها باشد. عدهای از بچهها لج کردند و میگفتند اصلاً جشن نباشد. ولی رئیس دانشکده اصرار میکرد که باید جشن را هر طور شده برگزار کنیم. من از رئیس دانشکده دل خوشی ندارم. ولی فکر میکنم این از سردوگرمچشیدگی او بود که به برگزاری جشن اصرار میکرد. ما باید جمعهای خودمان را حفظ کنیم. ما باید خاطرات مشترک بسازیم. باید آیینهای خودمان را نگه داریم. و البته متأسفم که آن جشن چنان سخیف برگزار شد و آنقدر مبتذل و کثیف بود.
من فکر میکنم دانشگاه تهران در کل چندان در ایجاد این حلقۀ ارتباط نسلها با دانشگاه موفق نیست. آن چیزی که باید از دانشگاه در وجود بچهها بنشیند را نمیتواند ایجاد کند.
به نظر من سمپاد در این کار موفقتر بود، و البته هر مرکز سمپادی نمیتوانست حفظش کند.
چند ماه پیش با دوستانم نامه نوشتیم به مدرسۀ راهنمایی و گفتیم که ما دوست داریم با مدرسه همکاری کنیم و پول هم نمیخواهیم. اگر میخواهید کلاس برگزار کنیم، کارگاه، مسابقه، یا هر چیزی که مدرسه بخواهد. و هدف فقط همین است که بنای ارتباط فارغالتحصیلها را با مدرسه بگذاریم. ولی نامۀ ما هرگز جوابی نگرفت. من هنوز آن مدرسه را دوست دارم. ولی به خاطر روزهایی که در آن گذراندم. اما چرا نباید بتوانیم خاطرههای مشترکی حول یک فضای مشترک بسازیم؟
همین. ناراحتم که آن چیزی که باید از ارتباط با آدمهایی در یک فضای مشخص اندوختهام میبود، وجود ندارد. نه از مدرسهام چیزی مانده، نه دانشگاهم.
- ۹۹/۰۷/۲۷