لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

14:1

محیا . | شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۴ ق.ظ | ۰ نظر

خاطره را شناختم،

سکه‌ای را که هیچ‌گاه دو بار یکسان نیست.

امید و ترس را شناختم،

صورت‌های توأمان آینده‌ای نامعلوم را.

بی‌خوابی را شناختم، خواب را، رویاها را،

جهل را، جسم را،

هزارتوهای مدور عقل را،

دوستی انسان‌ها را،

عبودیت کورسگان را.

مرا دوست داشتند، شناختند، ستودند،

و از صلیب آویختند.

من جامم را تا به درد نوشیدم.

چشمانم دیدند آن‌چه را که هرگز ندیده بودند-

شب و ستارگان بیشمارش را.

چیزها را شناختم صاف و ناصاف، خشن و ناهموار،

طعم عسل را و سیب را،

آب را در گلوی عطش،

سنگینی فلز را در دست،

آوای انسانی را، صدای پاها را بر علف.

تلخی را هم شناختم.

نوشتن این کلمات را به مردی عامی واگذاشته‌ام.

و هیچ‌گاه آن کلماتی نخواهند شد که میخواهم بگویم.

بلکه تنها سایه‌ای از آن‌ها خواهند شد.


از «هزارتوهای بورخس»، ترجمه احمد میرعلایی

 

 

 

شاید چندان مطابق متن اصلی نباشه، شاید هم باشه. هر چه هست اما زیباست.

  • محیا .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی