سالهای عمر از روزهایش کوتاهترند
سینهام از اتفاقات مختلف، از ظلمی که در حقم کردند و میکنند، سنگینه. به قدری بهم فشار اومده و این فشار طولانی شده که با هر تلنگری چشمهام پر از اشک میشن. مثل همین الآن.
نمیدونم این که اینقدر تنهام و کسی این همه اشک، این همه ضعیف شدن، این قدر آزرده شدن رو نمیبینه خوبه، یا این که تمام اینها با این شدت و غلظت حاصل تنهاییه.
هر چه گریه میکنم قلبم سبک نمیشه. چیزها رو فراموش میکنم. حواسم پرته. یک نفر کمر بسته به آزار دادن من. به له کردنم.
الآن چهار ماهه که من هر روز در حال جنگیدنم. انگار از روزهای ارشدم، یا از روزهای کرونا، یا از اوایل اومدنم ده سال گذشته. این دو سال به قدری بیرحمانه بود و به قدری ناجوانمردانه بود و به قدری وقیحانه بود که برابر ده سال و بلکه بیشتر فرسوده و خسته و منزجر و ازنفسافتادهام کرد.
با گردش فصلها، آدمیزاد چیزهایی رو به یاد میآره بدون این که به یادشون بیاره. ناگهان میبینی چند وقته که به فکر چیزی یا کسی هستی. بعد یاد تاریخی و نقطهی عطفی میافتی و میبینی که همین حوالی بود. و بعد تعداد سالها رو میشماری و از تعجب باز میشماری ولی تغییری نمیکنه. یکی از سوالهام اینه که آیا واقعا ... ادامهاش رو نباید اینجا پرسید.
چند وقت پیش یک روز از خواب بیدار شدم و از بین تمام چیزهای دیده و خیالکردهی این دنیا، تصویر واضح یه گولّهبرف که توی بچگی فشرده بودم پیش چشمم بود. دستکشم و رد انگشتهای کوچکم و برفی که اینقدر فشرده بودم که لایهای ازش آب شده بود و حالا بلافاصله با باز کردن مشتم اون لایهی براق منجمد میشد. قلب فشردهی من چشمش رو به اون مشت بازشده در حیاط خونه باز کرد. اون روز من برای چند ساعتی با فکر کردن به اون تصویر خودم شدم، هرچند خیلی غمگین. از اون گولّهبرف و اون روزها تا اینجا تمامش یک چشم بر هم زدن بود.
- ۰ نظر
- ۱۷ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۰۲