لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

کرم مرطوب‌کننده

محیا . | شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۳:۳۳ ب.ظ | ۰ نظر

کرم مرطوب‌کننده‌ایه که یکی دو سال آخر لیسانسم و اوایل ارشد استفاده می‌کردم. بعدتر در ایران پیدا نمی‌شد یا نمی‌شد به اصل بودنش اعتماد کرد. اینجا هم گرچه پیدا می‌شه، اما رایج نیست. در نتیجه چند سال بود که نداشتمش. حالا بالاخره دو بسته سفارش دادم و امروز رسید.

درش رو که باز کردم، بوی جوانی رو حس کردم. بوی شعله‌ای در دل و امیدی در قلب. حتی عطر دوست داشتن و التهاب.

نشد عکسش رو آپلود کنم.

 

  • محیا .

از فاصله

محیا . | يكشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۴، ۰۶:۰۲ ب.ظ | ۰ نظر

وقایع بزرگ می‌توانند واقعیت‌های مهمی را به روی آدم بیاورند. 

***

زمانی که به ایران حمله کردند، من بنا بود در ایران باشم. عصر همان روز، پرواز به تهران لغو شد. پرواز جدیدی برای چند ساعت دیرتر تعیین کردند، بعد با حدود دو ساعت تأخیر بیشتر، درست در زمان حمله قرار بود ما از زمین بلند شویم. هواپیما قدری روی زمین حرکت کرد و من خوابم برد. نیم ساعت بعد بیدار شدم و هنوز همان جا بودیم. چند دقیقه بعد اعلام کردند که این پرواز لغو شده. آن روز را در کشور سوم در هتلی گذراندم و فردای آن روز هم برگشتم به مبدأ سفرم. قرار بود حدود یک ماه در ایران باشم و آنچه نصیبم شد، دو روز در هواپیما یا در انتظار پرواز بود.

در اتاق هتل قرآنی بود. آن را گشودم. گریستم.

سخت‌ترین زمان برای من، آن روزهای آوارگی بود و بعد هم زمان بی‌خبری و بریدگی از هر چه در خانه می‌گذشت. بالأخره زندگی به دور از عزیزان فقط نمایشی از زندگیست.

***

من هم مثل هر کس دیگری به معنی چیزها فکر کردم. به مفهوم خانواده، به مفهوم 'عزیز'، به دوستی و دوستان، به وطن و به وجدان.

از بین کسانی که در اینجا، در این کشور، شناختم، تنها سه نفر از حالم پرسیدند: دختری از چین، دختری از عمان و دختری از رومانی. در این واقعیت موجز هیچ چیزی اتفاقی نیست. از آدم‌های اینجا، تمام آن دیگرانی که نزدیک‌تر از حدی به هم به نظر می‌رسیدیم برایم نیست شدند. نه به این معنا که هرگز به آن‌ها سلام هم نخواهم کرد؛ که یعنی مرده و زنده‌ی ایشان برای من یکیست. چنان که مرده و زنده‌ی من برای آن‌ها یکسان بود. و قطعاً این نیست شدن تلافی چیزی نیست؛ بلکه نتیجه‌ی ناگزیر چیزیست. من این را فهمیدم که از میان آدم‌هایی که رگ و ریشه‌های ما، ملاحظات و فرهنگ و زادگاه‌های ما، شباهت هرچند اندکی نداشته باشند، هرگز دوستی نخواهم داشت. و این از نخواستن نیست؛ بلکه از نشدن است. دوستی برای مردمی که به رغم تهدیدها زیسته‌اند و بزرگ شده‌اند و نسل‌هایی را پرورده‌اند، برای کسانی که در جهان به نحوی غیرخودی و اقلیت بوده‌اند، چیزیست که به بقا گره می‌خورد. فرهنگ جوانمردی و دست‌گیری شاید از همین‌جاست. ما می‌بایست قلب‌هایمان را به هم گره می‌زده‌ایم (و زده‌ایم). دوستی برای ما، و برای من، چیزیست زمین تا آسمان متفاوت با قرارهای نوشیدن و وقت گذراندن.

***

درباره‌ی آنی که نمی‌خواهم اسمش را بنویسم، و درباره‌ی طرفدارانش، یک جمله کافی بوده و هست: آدم چیزی که قی کرده را باز نمی‌خورد. اگر کسی باز هم اصرار دارد، نمی‌شود کاریش کرد. این اصلاً موضوعی پیش از دلیل و استدلال و بحث است. اگر شکی هم بوده، در این مدت برطرف کرده. اما نمی‌توانم پنهان کنم که دلم می‌سوزد وقتی کسی، دوستی، زیر بمباران با شوق میگا میگا می‌کند و خیال می‌کند فرشته‌ی نجاتش آمده. واقعاً دلم می‌سوزد و غصه می‌خورم. این که خودت را بفریبی و امیدت را به کسی ببندی که نهایت اهمیتی که به تو می‌دهد این است که به کشتن تو برخاسته، حد غم‌انگیزی از ناچاری و به‌حقارت‌کشانده‌شدگیست. البته برای آن حس ناچاری احساس همدلی‌ای دارم و می‌فهمم که چرا به اینجا رسیده. اما این غم رنگی از شرم هم دارد و توصیفش سخت است. این را نمی‌نویسم تا احیاناً در اینجا کسی را برنجانم. بلکه واقعاً، حقیقتاً، برای این وضعیت غصه می‌خورم.

***

این دنیا جنگل بزرگیست. این یکی از واقعیت‌هاییست که جنگ بیشتر به روی ما می‌آورد. و حس استیصالی که به دنبال آن است، جانکاه است. امیدی اگر هست فقط به خداست.

همان روزهای اول خواندم که مجری یکی از شبکه‌ها برنامه‌اش را با بیت حافظ تمام کرده: به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند، چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی. بودن این بیت در یکی از کتاب‌های گذشتگان ما، خواندنش در آن زمان، به دل نشستنش، برای من چکیده‌ی همه‌ی چیزهاییست که این دنیا همیشه سر راه ما گذاشته و ما ناچار بوده‌ایم که از میانشان، به صبر و امید، راهی بگشاییم. 

***

برای من، بزرگترین واقعیتی که جنگ پیش چشمم آورد تنهایی بود. تنهایی نه در جایگاه یک تک‌وضعیت و رخداد، که به عنوان رنگ پس‌زمینه‌ی همه چیز. تنهایی ما به عنوان یک ملت، یک کشور. تنهایی ما به عنوان تک به تک خانواده‌ها یا گروه‌های دوستان. تنهایی من، محیا. 

  • محیا .

فراموشی رمز عبور

محیا . | چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۱:۵۹ ق.ظ | ۱ نظر

گویا حساب توییترم از دست رفته. چند وقت پیش برای ورود ازم رمز خواست و یادم نبود. ایمیلی که بارها خود توییتر بهش پیغام فرستاده رو قبول نکرد. پشتیبانی هم گفت کاری نمی‌تونن بکنن. اگه رمز رو یادم نیاد این یعنی توییترم بعد از حدود نه سال از دست رفته.

من پیش از پلاسکو عضو توییتر شدم و رهاش کردم. بعد از پلاسکو برلی دنبال کردن اخبارش دوباره بهش سر زدم و موندم. این یکی دو سال فعالیتم خیلی کمتر شده بود. در تمام این مدت حسابم بسته بود (شاید کلا چند هفته باز بوده) و دنبال‌کننده‌هام از حدود ده تا و دنبال‌شونده‌هام از چندده‌تا بیشتر نشد.

چند وقت پیش توییت‌های حدود سه سال اخیر رو خوندم. حیرت‌انگیزه که چطور موضوعی که امروز عصبانیت کرده و درباره‌اش می‌نویسی تا یکی دو سال بعد طوری از یادت می‌ره که گویی هرگز رخ نداده. مثلا یکی از دعواهایی که با یک نفر داشتم و چیزهایی که در موردم نوشته بود رو به کل فراموش کرده بودم. فکر کنم حتی با خوندن هم بعضی چیزها رو به یاد نیاوردم. مثلا ابراز عصبانیتی از کسی که هر چی فکر کردم این کی بود، یادم نیومد.  البته چیزها و خاطراتی هم هستن که فراموش نمی‌شن. حال‌ها و حس‌هایی که فراموش نمی‌شن. اگر از حدی عمیق‌تر بوده باشن.

ای کاش نامه می‌نوشتیم. ای کاش در دفترچه‌ها می‌نوشتیم.

  • محیا .

هذیان

محیا . | چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۹:۳۵ ب.ظ | ۰ نظر

وقتی که زندگی خیلی دشواره، یا وقتی خیلی شیرینه، واقعا دلم کسی رو می‌خواد که بشه باهاش از همه چیز حرف زد. به آرامی، با تمام اشک‌ها و خنده‌ها و ترس‌ها. و حتی بشه که باهاش از هیچی حرف نزد.

بعد از این چند خط بالا باز نوشته بودم و همه رو پاک کردم. سخت خسته و دلزده‌‌ام. آه که خودم رو نمی‌شناسم دیگه. اگر اینجا رو می‌خونید یعنی من رو از چند سال پیش می‌شناسید. گاهی فکر می‌کنم از اون آدم چقدر باقی مونده؟ و بعد گریه‌ام می‌گیره.

و سوال دیگه این که آیا من دل کسی رو به ناحق شکسته بودم؟ 

  • محیا .

سال‌های عمر از روزهایش کوتاه‌ترند

محیا . | شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ | ۰ نظر

سینه‌ام از اتفاقات مختلف، از ظلمی که در حقم کردند و می‌کنند، سنگینه. به قدری بهم فشار اومده و این فشار طولانی شده که با هر تلنگری چشم‌هام پر از اشک می‌شن. مثل همین الآن. 

نمی‌دونم این که اینقدر تنهام و کسی این همه اشک، این همه ضعیف شدن، این قدر آزرده شدن رو نمی‌بینه خوبه، یا این که تمام این‌ها با این شدت و غلظت حاصل تنهاییه. 

هر چه گریه می‌کنم قلبم سبک نمی‌شه. چیزها رو فراموش می‌کنم. حواسم پرته. یک نفر کمر بسته به آزار دادن من. به له کردنم.

الآن چهار ماهه که من هر روز در حال جنگیدنم. انگار از روزهای ارشدم، یا از روزهای کرونا، یا از اوایل اومدنم ده سال گذشته. این دو سال به قدری بی‌رحمانه بود و به قدری ناجوانمردانه بود و به قدری وقیحانه بود که برابر ده سال و بلکه بیشتر فرسوده و خسته و منزجر و از‌نفس‌افتاده‌ام کرد.

با گردش فصل‌ها، آدمیزاد چیزهایی رو به یاد می‌آره بدون این که به یادشون بیاره. ناگهان می‌بینی چند وقته که به فکر چیزی یا کسی هستی. بعد یاد تاریخی و نقطه‌ی عطفی می‌افتی و می‌بینی که همین حوالی بود. و بعد تعداد سال‌ها رو می‌شماری و از تعجب باز می‌شماری ولی تغییری نمی‌کنه. یکی از سوال‌هام اینه که آیا واقعا ... ادامه‌اش رو نباید اینجا پرسید.

 

چند وقت پیش یک روز از خواب بیدار شدم و از بین تمام چیزهای دیده و خیال‌کرده‌ی این دنیا، تصویر واضح یه گولّه‌برف که توی بچگی فشرده بودم پیش چشمم بود. دستکشم و رد انگشت‌های کوچکم و برفی که اینقدر فشرده بودم که لایه‌ای ازش آب شده بود و حالا بلافاصله با باز کردن مشتم اون لایه‌ی براق منجمد می‌شد. قلب فشرده‌ی من چشمش رو به اون مشت بازشده در حیاط خونه باز کرد. اون روز من برای چند ساعتی با فکر کردن به اون تصویر خودم شدم، هرچند خیلی غمگین. از اون گولّه‌برف و اون روزها تا اینجا تمامش یک چشم بر هم زدن بود.

  • محیا .

تهی شدن

محیا . | سه شنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۴، ۰۲:۳۶ ق.ظ | ۰ نظر

به چند سال پیش نگاه می‌کنم که آدم دغدغه‌مندتر، آگاه‌تر و شاید بهتری بودم. شاید هم فقط جوان‌تر بودم. اما حال و حوصله‌ی پیگیری هیچ بحث و موضوع سیاسی یا اجتماعی رو ندارم. شاید بخشیش حاصل محل زندگیه. ولی قطعا بخش بزرگی از دلیل هم در اینه که این دو سال گذشته آدم‌های بسیار بسیار نااهلی با جدیت آزارم دادن و تمام اون چیزی که در من حوصله و انگیزه و حساسیت لازم اون پیگیری‌ها رو ایجاد می‌کرد، از من گرفتن. تصور این که وقتی می‌گم نااهل دارم از چی حرف می‌زنم، احتمالا برای شما ناممکنه. من تهی شدم.

تنها این هم نیست. مطالعه و کتاب یک خاطره‌ی خیلی دور شده. حوصله‌ی فیلم رو حتی ندارم. بند‌بند وجودم خسته است. دلم حس امنیت می‌خواد، ندویدن و آهسته چای نوشیدن، برای نقاشی‌ها قصه ساختن. دلم یک خواب طولانی می‌خواد. 

از جایی که پنج شش سال پیش بودم، این‌چنین شدنی چقدر بعید به نظر می‌رسید. هر چه بودیم، تنها غباری بود؟

زیادی مشغله و گرفتاری آدم رو درگیر روزمره می‌کنه و نایی برای چیزهای کمی بیشتر نمی‌ذاره. آدمیزاد اگه زودتر این رو بفهمه زودتر هم از تکبرش کم می‌شه. اگر که کتاب می‌خوندی و به چیزهایی فکر می‌کردی، این تو نبودی که برتر یا فراتر بودی. بلکه زندگی تو بود که این مجال رو بهت داده بود.

  • محیا .

استیصال

محیا . | سه شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۳، ۰۴:۱۴ ق.ظ | ۱ نظر

استادی که آخرین بار بیش از بیست ماه پیش استادم بود، هنوز داره آزارم می‌ده. مستأصل و خشمگین و خسته‌ام. در کارم سنگ می‌اندازه. راه مقاله‌ام رو بسته. دروغ می‌گه و قدری می‌کنه و هیچکی جلودارش نیست.

دلم می‌خواد یا بمیرم یا این قضیه به سرعت و برای همیشه تموم بشه و این آدم سایه نحسش رو از روی درس من برداره.

 

  • محیا .

Hongyu و مسئله‌ی ریشه‌دار رنگ

محیا . | دوشنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر

Hongyu یکی از بهترین افرادیست که اینجا دیده‌ام. محقق سخت‌کوش، بسیار با استعداد و دقیق، متمرکز، حرفه‌ای، و مهربان. حدود دو سال پیش به عنوان پست‌داک به دانشکده و گروه قبلی من آمد و حالا، یک سال مانده به اتمام قراردادش، دارد دانشگاه را ترک می‌کند برای شروع یک شغل صنعتی در کشورش. از این که با آسودگی و مدت‌ها قبل از اتمام قراردادش شغل بعدی را قطعی کرد خوشحالم، و از این که در آستانه‌ی ترک اینجاست غمگین. به خاطر هوش زیاد و کیفیت بالای کار، Hongyu برای من همیشه مثالیست در توضیح آنچه می‌خوام بگویم.

***

مسئله‌ی رنگ و نژاد ریشه‌های عمیقی در ذهن تک‌تک ما دارد. همچنان که مسئله‌ی جنسیت و بسیاری مسائل دیگر. ما نمی‌توانیم حقیقتا و در سطح ناآگاه و بسیار درونی تمام این ریشه‌ها را بخشکانیم. ولی می‌توانیم و باید برای انسان‌های بهتر و مسئولیت‌پذیری شدن از خودمان سؤال‌های سخت و دردناکی بپرسیم. مثلا این که اگر X سفید نبود باز هم مایل به ادامه‌ی ارتباط با او بودیم؟ مثلا اگر Y از فلان نژاد نبود باز هم آن عادتش همینقدر خشمگینمان می‌کرد؟ من فکر می‌کنم صرف پرسیدن این سؤال‌ها، حتی اگر نخواهیم یا نتوانیم جوابی بدهیم، سازنده است.

***

من بنا به تجربه‌ی محدود خودم فکر می‌کنم نپدیرفتن افراد برای شغل‌ها یا سنگ انداختن در مسائل کاری آن جنبه‌ی سطحی نژادپرستیست که از قضا راحت‌تر می‌شود دید و مهارش کرد. اما نژادپرستی مصادیقی دارد که لزوما در صورتت کوبیده نمی‌شوند و می‌توانی -اگر که بخواهی- به روی آن‌ها چشم ببندی. جمع‌های (شبه)دوستانه در محیط کار برای من یکی از ‌آن‌هاست. در این حلقه‌ها اغلب شخص غیرسفید است که دست دوستی به طرف سفیدها دراز می‌کند. و باز بعضی سفیدترند: فرد ایتالیایی یا رومانیایی با فرد فرانسوی یکسان نیستند. اگر سفیدپوست(تر) باشی لازم نیست کار ویژه‌ای انجام بدهی تا در حلقه‌ها (که لزوما تماما سفید نیستند) پذیرفته شوی، حضورت به چشم بیاید و عضوی از آن جمع باشی. اما یک فرد غیرسفیدپوست، خصوصا چینی، برای آن‌ که قدری دوستش داشته باشند و ببینندش، باید یا به طرزی افراطی شوخ باشد و با او خوش بگذرد، یا به اندازه‌ی Hongyu باهوش. من خوشحالم که او هرگز به این دام نیافتاد و نگاهش از آن جمع‌های مبتذل بلندتر بود.

 

امیدوارم که زندگی جدید به Hongyu لبخند بزند.

 

  • محیا .

از روزها

محیا . | دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۳، ۱۲:۴۵ ق.ظ | ۰ نظر

نمی‌دونم این چیزها رو اینجا هم نوشته‌ام یا چقدرش رو نوشته‌ام. حافظه‌ام مثل قدیم نیست. نمی‌دونم از افتادن در سراشیبیه، از مشغله‌ی زیاده، یا فقط حواسم رو بیشتر معطوف به نکات مهم‌تر می‌کنم.

کار خونه بارها از کار بیرون دشوارتر و فرساینده‌تره. اینجا همه چیز با خودمه و خیلی از روزها باید سر راه خرید کنم و بعد شام و ناهار فردا رو بپزم. واقعیت اینه که این بخش دوم به قدری سخته که حاضرم چند بار برای خرید، با تمام خستگی عصرها، برم و برگردم اما یک بار اون خریدها رو جمع و جور نکنم و غذا نپزم. واقعاً مردی متأهل بودن، خصوصاً اما نه صرفاً با زن خانه‌دار، یکی از بزرگترین امتیازهاییه که کسی می‌تونه در زندگی داشته باشه. ناگهان تمام یا تقریباً تمام این بارِ بی‌معنیِ بی‌پایانِ طاقت‌فرسای اضطراب‌آفرین از دوشت برداشته می‌شه. چند سال پیش که باز معدنی فروریخته بود و کارگرهای سیاه‌بخت کشته شده بودند، نوشتم که تحمل سختی‌ها آسانه اگر بدونی پایانی هست. می‌شه شبی رو سخت گذروند و به جای خواب درس خوند، چون می‌دونی این روال همیشه‌ی زندگی نیست. یا ممکنه در بازه‌ای ناچار دستت تنگ باشه و نتونی هر چیزی که خواستی رو بخری، یا هر سفری رو بری، و این سهله وقتی که بدونی پایانی داره. اما کارگر معدن بودن، به دل زمین سیاه رفتن، در حالی که می‌دونی این همیشه‌ی زندگیه جاییه که تخیل آدم متوقف می‌شه. کار خونه، گیرم نه به سختی کار در معدن، ولی همینه‌. طاقت‌فرساست و پایانی نداره. استثنای مرد متأهل دارای امتیاز هم وقتیه که کار اون مرد به سختی کارگری در معدن یا در ساختمان یا در کشتارگاه باشه، یا هر شغلی از این دست. 

مرد‌ها که در همه چیز فرمانروایی می‌کنن، مردها که در سیاست و اقتصاد و علوم و هنر مدعی‌اند، نوبت به کار خونه که می‌رسه ناگهان خودشون رو طفل‌های بی‌دست و پایی جا می‌زنن که از پختن و شستن عاجزن. 

***

گفتم که حافظه‌ام مثل قبل نیست. از عوارضش اینه که چیزها در ذهنم کمرنگ می‌شن. خاطرات محو می‌شن. تاریخ‌ها در ذهنم خوانا نیستن. و تنها یک تصویر کلّی از هر واقعه به جا می‌مونه. وقتی به بعضی از این وقایع نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم آیا واقعاً حق همونقدر که گمان می‌کردم با من بود؟ آیا ناحق همونقدر که اون وقت می‌فهمیدم شخص دیگه بود؟ شاید این از ضعف حافظه نیست فقط. شاید روزگار ما رو صیقل می‌ده و قدری منصف‌تر می‌کنه. شاید هم دیدن و تجربه اندوختن آدم رو خردمند‌تر می‌کنه. آیا حق همونقدر با من بود؟ هر کسی رنج خودش رو می‌فهمه. من چه می‌دونم که در هر واقعه‌ای طرف دیگه چه رنجی برده؟ چقدر سخته که قاضی خودت باشی. خوبه که قاضی ما نیستیم.

***

تنهایی هنوز اون طرف اتاق نشسته. از دستش می‌گریزم به لباس‌ها، به قطره‌ها و آزمایشگاه، و به نمودارهایی که می‌کشم. ولی از زیر چشم نگاهش می‌کنم. همینجاست.

 

  • محیا .

یاد

محیا . | چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۶ ب.ظ | ۰ نظر

یک نفر چند سال پیش اذیتم کرد و دلم رو بد شکست. چند هفته پیش یادش افتادم و دیدم ته دلم دیگه کینه‌اش نیست. رسیدن به این نقطه و عبور، کینه نداشتن، چندین سال طول کشید. نمی‌دونم دقیقا کِی رخ داد، ولی من چند هفته پیش فهمیدم.  خیلی چیزها از خاطرم پاک شده‌اند، بعضی چیزها هم نه. به اقتضای سن، همه چیز پررنگ‌تر و شدیدتر از حالا بود. قوی‌تر. گمونم خشم اون چیزیه که هر آن، فارغ از سن، آماده است که در وجود من زبانه بکشه. گرچه اغلب بیرون رو آرام نگه داشته‌ام.

  • محیا .

بعد از مدت‌ها

محیا . | سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۲۱ ق.ظ | ۱ نظر

آخرین باری که اینجا نوشتم روزهای خیلی سختی رو می‌گذروندم. همین الآن حالم خوبه و بابتش شکرگزارم. الآن فکر می‌کنم نجاتم در همون چیزی بود که رخ داد و چه بسا بهترین اتفاق بود، اگرچه دردناک. شکایتی هم ثبت کردم.

'سن' چیزیه که بهش زیاد فکر می‌کنم. نمی‌دونم این همون بحران سی‌سالگیه یا چی. اما دروغه اگه بگم برام مهم نیست. تمام تلاشم و آرزوم اینه که تا وقتی که هستم و ممکنه، من سوار زندگی باشم.

برای آنچه در لبنان و فلسطین می‌گذره خیلی غمگینم. چند شب پیش دیدم برادر کسی که گاه‌گاهی که صفحه‌اش رو می‌دیدم در لبنان کشته شده. تا به حال شده شرمنده باشید که از یک غم بزرگ همگانی، از یک فاجعه‌ی انسانی، به قدر کافی غمگین نیستید؟ من اینطور بودم و بلکه هستم. قدر کافی کجاست؟

چیز دیگری که ازش خجالت می‌کشم، بودن هموطن‌های حقیقتا بی‌همه‌چیزشده‌ایه که شادی می‌کنن. این چاقو برای گلوی اون‌ها هم تیز شده و افسوس که عقلشون قد نمی‌ده. اگر که بی‌وجدانی حداقل بی‌عقلی رو بهش اضافه نکن.

یکی از چیزهایی که این مدت فهمیدم اینه که من می‌خوام آدمی باشم که اگر کسی باهام کار می‌کنه هیچ نگرانی‌ای بابت حق و حقوقش نداشته باشه و مطمئن باشه که اگر من مسئولم بیشتر و پیشتر به فکر حقش هستم. سخته اما مصمم‌ام که چنین آدمی بشم.

 

 

  • محیا .

یک سال

محیا . | دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱ نظر

چند روز پیش یک سال از آمدن من به این کشور گذشت. وقتی به عقب نگاه می‌کنم، چیزها ملایم‌تر و آسان‌تر از آنچه اغلب تجربه می‌کنند گذشته‌اند و من شکرگزارم.  بخشی از این به خاطر این است که من بیشتر در درون زندگی می‌کنم و نه در بیرون. بخشی به خاطر این است که این موضوع و این کار را دوست دارم‌. بخشی به خاطر گروه خوب است.  بخشی به خاطر آسودگی خاطر از بابت چیزهای مختلف است. و من به خاطر تمام این‌ها و بسیاری چیزهای دیگر شکرگزارم. و دعا می‌کنم که از حالا به بعد هم نرم و آسان بگذرد.

 

بعضی شب‌ها، مثل امشب، صدای شجریان یا نینوا خانه‌ی تنهایی‌ام را پر می‌کند و من را به چیزهایی عمیق در وجودم که من را من می‌کنند باز وصل می‌کند.  این را بشنوید که همین حالا می‌شنوم.

 

امشب دلم تنگ زمستان‌های خانه بود. سرما و باد تند بیرون و گرمی خانه و اتاق خودم و مبل من و خانواده‌ی من.

 

صدای شجریان و فکر زمستان خانه من را به روزهای دور می‌برند که چیزی در دلم می‌درخشید و گرم بود. ولی باید قوی بود و باید محکم بود و باید که بایدها را در دل زنده نگه داشت. از رفتن شعله‌های درخشان چه گریزی هست؟ از خاموشی خیال‌ها چه گریزی هست؟ ما باید از شعله‌ها قوی‌تر باشیم.

 

اگر خواننده‌ی اینجایید، برایم به ناشناس و خصوصی چیزی بنویسید. از شعله‌های خودتان بگویید یا از سال‌‌ها یا از زمستان‌هایی که قدیم را به یادتان می‌آورند.

  • محیا .

آندا

محیا . | پنجشنبه, ۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر

آندا حدود یه هفته پیش یه باره بهم گفت آدرست رو بده برات کارت کریسمس بفرستم. امروز کارتش رسید.

آندا همیشه توی کارت‌هاش رو پر از تکه‌های کوچک براق و رنگی می‌کنه که منتظرن تا کارت باز بشه تا بریزن بیرون. توی کارت امروزش پر از درخت کاج و گوزن بود. و البته مهربان‌ترین کلماتی که می‌شد خوند.

 

  • محیا .

نقل قول

محیا . | چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۸ ق.ظ | ۰ نظر

نمی‌دونم واقعا از شازده‌کوچولوست این جمله یا از ایناییه که آدما از خودشون می‌گن و یه اسم معروف روش می‌ذارن. اما چنین بود:

گل من گاهی بداخلاق و کم‌حوصله بود، اما ماندنی بود.

 

اینطور.

  • محیا .

گرم و زنده

محیا . | پنجشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۶ ق.ظ | ۱ نظر

امروز تولدم بود. چند روز پیش یکی از بچه‌ها ازم پرسید روز تولدت می‌خوای کار خاصی بکنی؟ گفتم نه.

هیچوقت هم نکرده‌ام. اگه پیش خانواده‌ام بودم اون‌ها کاری می‌کردن. اما توی سال‌هایی که روز تولدم تنها بودم هرگز کار خاصی نکردم.

دیروز و امروز به آهنگی از فرهاد زیاد گوش کردم: گرم و زنده بر شن‌های تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت [...] زمان در من خواهد مرد و من در زمان خواهم خفت.

چه مناسبت و همزمانی خوبی.

آدم تا یه جایی از بزرگ شدن و بالا رفتن عددها خوشحال می‌شه. یعنی برای من اینطور بود.  شاید تا حدود دوازده‌سالگی، شاید قدری بیشتر. بعد در یک بازه‌ای تولدت معنای خاصی نداره. روز کیک و هدیه است. این هم شاید تا ۲۴، ۲۵  بود. بعد تبدیل شد به یادآوری یک واقعیت سخت: این که هرگز به این پیری نبوده‌ام و هرگز به این جوانی نخواهم بود.

 

  • محیا .

از سال‌ها

محیا . | يكشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۴ ق.ظ | ۱ نظر

چهارشنبه‌ها روز با جلسۀ ویژۀ صبح زود شروع می‌شه که جلسۀ مورد علاقۀ منه.  بعدش همه می‌رن قهوه می‌خورن.  این چهارشنبه استادم کنار من نشسته بود و ازم پرسید که کریسمس چیکار می‌کنی؟ گفتم می‌خوابم.  دیدم که یه کم جا خورد.  بعد پرسید که جایی نمی‌ری؟  گفتم نه.  بعد پرسید که اینجا دوستی داری که باهاش باشی؟ گفتم نه.  بعد گفت پس کاملاً  on your own؟ گفتم آره.  گفت this is unfortunate و بعد انگار فهمیده باشه حرف خوشایندی نیست، گفت in my opinion.  بهش گفتم که من از هجده‌سالگی تنها زندگی کرده‌ام.  و تعجب رو توی صورتش دیدم.  پرسید واسه تحصیلاتت؟  گفتم آره.  هجده‌سالگی رفتم تهران که برم دانشگاه و رفتم خوابگاه یک هفته و بعد به پدر و مادرم گفتم من نمی‌تونم اینجا بمونم و بعد رفتم به یه آپارتمان و شش هفت سال تنها زندگی کردم.  گفت در تنهایی زندگی کردن تجربه داری.  گفتم آره، الآن دیگه نمی‌تونم با بقیه زندگی کنم.

 

بعضی چیزها تا به کلمه درنیان، تا به دیگری گفته نشن و تبدیل به واکنشی در چهرۀ دیگری نشن، انگار فهمیده نمی‌شن.  چیزهایی مثل تنهایی از نوجوانی. یادم رفته بود یا که اصلاً فکر نکرده بودم که چنین تنها بودن از هجده‌سالگی و چنین عادی ازش گفتن چقدر می‌تونه عجیب باشه.  یادم رفته بود که زندگی عادی برای اکثریت آدم‌ها زندگیِ با دیگرانه. 

حالا چقدر باید دیوانه‌وار و حیرت‌انگیز دوست بدارم تا بتونم با کسی راحت زندگی کنم. و چقدر بعیده.

 

  • محیا .

انگار

محیا . | سه شنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۷ ق.ظ | ۰ نظر

یک گفتگوی خیالی در سر من:

+ چه احساسی داری؟

- انگار برگشته‌ام به خونه.

 

  • محیا .

شب که می‌رسد

محیا . | دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۵۲ ب.ظ | ۰ نظر

آدم می‌دونه که بالاخره می‌میره. اما دیشب وقتی منتظر بودم غذام گرم بشه و به بخار در قابلمه نگاه می‌کردم و دست‌هام توی جیبم بود، فکر کردم یه روز بالاخره می‌میرم و این لحظه و بخار شیشه و دست‌های توی جیبم و دیوار پشت گاز، تمام چیزهایی که در این لحظه حس کرده‌ام، هیچ می‌شن چنان که هرگز نبوده‌اند.

شب در این شهر یک‌باره هجوم می‌آره و یک‌باره می‌ره. تا سه روز پیش ساعت پنج هوا روشن بود، حالا آسمانِ غروبه. الآن که توی اتوبوس نشسته‌ام و می‌نویسم، فکر جلسه فردا و آسمان غروب و گفتگوی عادی توی آزمایشگاه، همه این‌ها با من می‌میرن. از آدمی چه می‌مونه؟ این رو به من بگو.

  • محیا .

چراغ

محیا . | يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ق.ظ | ۰ نظر

ساعت از یک شب گذشته. این مدت تمام اتفاقات کوچک شخصی رنگ باخته‌اند. یعنی مضحک شده‌اند. این که عکسی از مسیر خانه بگذاری یا بخشی از گفتگوی عادی امروزت را بنویسی البته که به نظر من موجه است. ولی انگار معنی ندارد. امشب در صفحه ط.ق. (اسامی را اینجا نمی‌نویسم که جستجوی آن‌ها به این نشانی ختم نشود) یک پست قدیمی، بازخوانی تصنیفی را دیدم - می‌نویسم امشب از صفای دل، نامه‌ای پرآرزو برای تو. رفتم به سال‌های دور. به قدیم. ظاهرا قدیم می‌تواند از عمر کم من خیلی نزدیک‌تر باشد و کاملا ممکن است که من بتوانم قدیم‌های مختلفی را به یاد بیاورم. اما قدیم همیشه آن خانه متواضع و امنیست که چراغی در سرمای زمستان در آن سوسو می‌زند، حتی اگر در واقعیت تابستان بوده باشد. دیگر جوان نیستم. رنگ از چهره زندگی پریده. آن گرمای امید در دلم نیست.  

 

  • محیا .

مته به خشخاش

محیا . | چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

فرض کنید چیزی هست که خیلی دوستش دارید. خیلی خوشحالتون می‌کنه و البته اشکال‌هایی داره که گاهی نگرانتون می‌کنه. یا باعث می‌شه فکر کنید اونقدرها خوب نیست. بعد به خاطر همون اشکال‌ها بهانه‌ای پیدا می‌شه که کنارش بذارید و بعد چیزی دیگه اونطور به دلتون نمی‌شینه.

من خیلی چیزها رو با همین روش باخته‌ام. آدم فکر می‌کنه خودش رو می‌شناسه. کیه که این فکرو نکنه؟ ولی بعد چیزی رخ می‌ده که فهمت می‌شه نمی‌شناخته‌ای. من خیلی حسرت‌ها رو با همین رویّه خورده‌ام. این روزها بهشون زیاد فکر می‌کنم. و درست نمی‌دونم چقدر از این حسرت‌ها واقعیته و چقدرش ناشی از میل به سرزنش خود. کاش می‌دونستم و حالا که دارم غصه می‌خورم لااقل غصه چیز واقعی رو می‌خوردم.  

  • محیا .

فنیِ بالا

محیا . | دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۹ ق.ظ | ۰ نظر

امشب از مقابل فنی امیرآباد رد شدیم. تنها چیزی که دارم یک آه بلنده.

  • محیا .

خانه

محیا . | جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۵۱ ب.ظ | ۲ نظر

امروز خیلی غمگینم. خیلی. آدمی هم که دوستی نداره که هر روز براش تعریف کنه، چیکار می‌کنه؟ می‌نویسه.

قبل از اومدن به این شهر یکی از آپارتمانای دانشگاهو اجاره کردم. شروع قرارداد امروز بود. بعدا خیلی گشتم و خونه خوب و گرون‌تری پیدا کردم برای این چند ماه. بعد با خودم گفتم اگه خیلی خوب بود همینجا موندگار می‌شم و یه جایگزین برای خونه دانشگاه پیدا می‌کنم. بعد دیدم سرده، گرونه، پول اتوبوس می‌دم، پول اینترنت می‌دم. دوباره گفتم برم تو همون آپارتمان دانشگاه. امروز کلید رو گرفتم و خیلی توی ذوقم خورد. با اینجا قابل مقایسه نیست. دلباز نیست. بزرگ نیست. و فکر می‌کردم بزرگ و نسبتا دلباز باشه.

خیلی اشتباه بزرگی کردم. نباید این خونه تو یکی از بهترین محله‌ها رو از دست می‌دادم. اشتباه کردم. چون دنبال چیز بهتر بودم.

خیلی دلم گرفته. شب آخریه که تو این خونه می‌خوابم و اینجا اولین خونه واقعیم بود. یعنی خودم پیداش کردم، خودم قرارداد بستم، خودم اجاره می‌دادم. در حالی امشب شب آخره که اون طرف رو دیده‌ام. آه.

آه. تنهایی همیشه هست. یه گوشه منتظره و نگاهم می‌کنه. می‌رم دانشگاه و خوشحالم، شام می‌خورم و خوشحالم، استراحت می‌کنم و خوشحالم. و تنهایی داره نگاهم می‌کنه. انگار دستشو گذاشته زیر چونه‌اش و نشسته پشت میزغذاخوری. بعد یه باره تو غصه‌ای مثل امروز، یا تو خستگی خیلی زیاد یا توی تردید، زیر پا لهم می‌کنه.

مدت‌ها بود از این شب‌ها نداشتم که فقط دلم بخواد دوست و دوستیِ هرروزه‌ای همصحبتم بشه. تنهایی قوی و بی‌رحمه.

  • محیا .

باز آی... ای امید!

محیا . | دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۸ ق.ظ | ۰ نظر

همیشه فکر می‌کردم وقتی آدم دلتنگ می‌شه، دلتنگی برای چیزها و افراد نیست، بلکه برای حال خودش در زمانی خاص و در کنار چیزها و آدم‌های خاصه. هنوز هم اینطور فکر می‌کنم. شاید من بی‌عاطفه‌ام و شاید دیگران واقعا دلتنگ خود چیزها و کسان می‌شن. نمی‌دونم.

مثلاً من وقتی این موسیقی رو می‌شنوم دلتنگ می‌شم. نه دلتنگ تابستان جهنمی تهران، نه دلتنگ همه‌ی آدم‌ها که اذیتم کردن (از مسئول آموزش دانشکده تا نزدیک‌ترین دوستی که داشتم)، نه دلتنگ بلاتکلیفی و دوراهی سخت اون وقت، نه دلتنگ حالت شبه‌افسردگی‌ای که از ترم شش تا اوایل ارشد همراهم بود. دلتنگ مجموع حال و هوای خودم، امید و آرزوی خودم، و درکم از تمام خوب و بد اون زمان می‌شم و تمام اون چیزی که در اون روزها همه‌ی دریافتم از زندگی بود. لابد امیدش پررنگ‌تر و بزرگ‌تر از وحشتش بوده. آره بزرگ‌تر بود. و احتمالا دلتنگ "جوانی" که شامل و یادآور تمام این چیزهاست - یادآور امیدهای بزرگ‌تر.

لطفاً اون قطعه رو که بالاتر گفتم باز کنید، بشنوید، و منِ حدوداً ۲۴ساله رو تصور کنید. شب نزدیک عید و جاده‌ی شمال و این موسیقی رو می‌شنوم. تابستان تهران، دراز کشیده‌ام روی تختم و بوی کولر خونه رو پر کرده. این موسیقی رو می‌شنوم. (این رو اولین بار در توئیت دختر غریبه‌ای دیدم که دنبالش می‌کردم و به زودی صفحه‌ام رو دنبال کرد و بعد از شاید یه سال یا بیشتر یا کمتر، سر موضوعی دیگه دنبال نکرد و من هم همین کار رو کردم.)  بی‌قرار رو می‌شنوم و در تمام این حال‌ها در قلبم چراغ امیدی روشنه. اون وسط‌ها انتخاب رشته هست، ساختمان آبشناسی هست، خبر خودکشی یک نفر در دانشکده هست، و چیزهای دیگه.

الآن اینجا نزدیک نیمه‌شبه، من بیش از بیست‌و‌هفت سال دارم، از کاری که می‌کنم راضی‌ام، خیلی چیزها یاد گرفته‌ام، بی‌قرار رو می‌شنوم و دیگه چندان جوان نیستم. خوشحالم، ولی اون چراغ هم در قلبم نیست و دلتنگش‌ام.

  • محیا .

پنج سال

محیا . | دوشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۷ ق.ظ | ۰ نظر

دیشب وقت خواب، درست نمی‌دونم چرا، یاد تابستان نودوشش افتادم.  یادمه یه روز توی گرمای تابستان تهران و توی راه دانشگاه بوی عطر معمولم رو که حس کردم فکر کردم چقدر گرمه برای این هوا و لابد مردم رو اذیت می‌کنه. همین شد که بعدش اون عطر صورتی رو خریدم. حالا اگه چشمامو ببندم بوی کولر آبی خونه، بوی عطرم، صدای اون موسیقی که اون تابستون اول بار شنیدم، همه برام زنده می‌شن. پنج سال گذشته، اما اگه برم به اون خونه، تنها باشم، کولر رو روشن کنم، روی تختم دراز بکشم و مشغول موبایلم بشم یا که بشینم پشت میزم، دوباره می‌شم همون آدم سرگردان اما دلگرم بیست‌ودوساله.

نرو که رفتن تو آفتاب را از این کرانه می‌برد به دورها. یادمه ماه رمضان بود و من از سرگردانی و دوراهی انتخاب رشته (که جز خودم کلا دو سه نفر می‌دونن چرا) چقدر اشک ریختم. اون حس استیصال هنوز یادم هست. گرمای سوزان تهران و لباس‌هایی که اون سال می‌پوشیدم هنوز یادم هست. مانتوی لیمویی، مانتوی مرجانی، مانتوی آبی آسمانی با دکمه‌های صورتی کمرنگ. اون رفت و آمدها به دانشگاه، بحث‌های انتخابات شورای شهر، حرف بزن، همه یادم هست.

کدوم بهتره؟ به خاطر داشتن رنگ لباس و بوی عطر و بوی کولر و حس گرمای تابستان خیابان طالقانی، وقتی پنج سال پیرتر و دلسردتری؟ یا تبدیل شدن به موجود بی‌ریشه و بی‌گذشته و گذرنده‌ای که همه چیز رو به آنی از یاد می‌بره؟ اولی بهتره، ولی سخت‌تره. مثل بیشتر چیزهای خوب که ساده نیستن.

ولی در همون روزها، چیزها چقدر همونی بودن که ما گمان می‌کردیم؟ پشت حس‌های ساده و هرروزه‌ای مثل حس کردن بوی کولر یا بوی عطر توی گرمای ظهر تابستان تهران، مثل شنیدن اون موسیقی، چیزهایی بود که اون روزها رو "اون روزها" می‌کردن. و حالا با گفتن این چیزهای گفتنی، چیزهایی توصیف می‌شن که به بیان درنمی‌آن. اما اون بیان‌نشدنی‌ها چقدر همونی بودن که ما گمان می‌کردیم؟ چقدر همونی بودن که من گمان می‌کردم؟ شاید تنها برای لحظه‌ای، شاید تنها برای ساعتی. نمی‌دونم. اما همه چیز عوض شد. اون چه که بین سطرهای توصیف پنهان بود عوض شد. چیزهای جدیدی شنیدم که تصور نمی‌کردم. فراموشی‌هایی پیش اومد که تصور نمی‌کردم. چیزهایی دیدم که هرگز نمی‌دونستم و از تصورم خارج بود. ولی هنوز، بعد پنج سال، تو خیال کن بعد ده سال، کافیه چشمامو ببندم تا بوی کولر آبی و عطر و ظهر داغ و موسیقی جون بگیرن، و واقعه‌های ناراست بین این حس‌ها، چنان که اون وقت گمان می‌کردیم، باز زنده بشن.

  • محیا .

.

محیا . | جمعه, ۱۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۷:۳۸ ب.ظ | ۱ نظر

کاش آدم نادرست و عوضی روی پیشونیش علامت داشت. واقعا باورش سخته که کسی بالاخره چند سالی دور و برت بوده، از خیلی فکرهات و سلایق و اتفاقات عادی زندگیت خبر داشته، حالا معلوم شده چه جانوری بوده. هرگز گمان هم نمی‌کردم چنین چیزهایی بشنوم.

  • محیا .

گرم شو از مهر

محیا . | پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۰۲ ق.ظ | ۰ نظر

دانشگاه رو دوست دارم. حالا دو ماه از اقامت من در این شهر می‌گذره. انگار هوای اینجا از سرمایی به سرمای دیگه است: از سرمای زمستان به سرمای تابستان.

به بهار دلنشین گوش می‌کنم، به نینوا. حالا که حدود نیمه‌شبه و آسمون هنوز کاملا تاریک نیست، ویدیویی دیدم از دانشگاه تهران، از اطرافش. هنوز، هنوز، حس‌هایی رو یادآوری می‌کنه که گرماشون از یادم رفته بود.

  • محیا .

کاروان

محیا . | جمعه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۳۸ ق.ظ | ۰ نظر

از پست قبلی تا به حال بارها آیین مستان رو شنیده‌ام، بارها مسافر، بارها بهار دلنشین، و بارها کاروان.  تقویم می‌گه کمتر از دو ماه می‌گذره. من به قدر چند سال تغییر کرده‌ام. فردا که روز نخست ماه چهارم میلادیه رسماً پروژه دکتری شروع می‌شه. و امروز که روز آخر ماه سوم میلادی بود، پایان رسمی کار استاد عزیزی بود که اگه چنان نبود که هست، همه چیز متفاوت می‌شد. چطور می‌شه سپاست رو بگزاری از چنین کسی؟

بار قبلی که اون پست رو گذاشتم در آستانه سفری گروهی به شهری سرد بودیم. سفری که بعدها به نظر من خوابی بود. حالا من تنها در همون شهر سرد در اتاق محقری مچاله شده‌ام.

هنوز کم‌حرفم. هنوز به بیشتر حرف‌ها و صداها گوش نمی‌دم. راحت‌تر دوست دارم و مهربانی چند نفری قبلم رو نرم کرده. آینده نامعلومه و دست‌های من در این دو ماه چمدان‌های سنگینی رو بلند کرده‌اند. از راهروهای زیادی گذشته‌ام و در بعضی گم شده‌ام.

برای من دعا کنید.

زندگی شکل دیگری گرفته. تمام چیزهای این زندگی جدیدن، مگر این آدم تودار تنها که البته هنوز اگر حرف بزنه پنهان کردن بلد نیست.

مسافر رو بشنوید.

  • محیا .

گمگشته

محیا . | سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۲۴ ق.ظ | ۱ نظر

همینجور که دراز کشیده بودم یاد این افتادم و رفتم گوشش کنم. دلم خواست به کسی هم بفرستم که گوش کنه. ولی به هر دلیلی برای شخصی نفرستادم. موقت می‌ذارم اگه خواستید بشنوید. قدری بزنید جلو.

  • محیا .

راه امشب

محیا . | دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۰۱ ق.ظ | ۰ نظر

امشب، در آپارتمان شمارۀ 2.07، وقتی به تمرین‌های dynamic light scattering فکر می‌کردم و درس می‌خواندم، رسیدم به ویدیویی در یوتیوب، به آهنگی از همایون.  حالا بیشتر از یک ساعت است که می‌شنوم و به روزهای گذشته فکر می‌کنم. کسانی هستند که همین حالا در ایران، در خانه، زیر پتوی خودشان، در اتاق خودشان، زیر سقفی که از آن خوشان است، خوابیده‌اند. راه امشب می‌برد سویت مرا. به روزی که اولین بار این را شنیدم فکر می‌کنم. به شبی که اولین بار این را شنیدم. یادم هست که لباسم چه رنگی بود. یادم هست که چه کسانی آنجا بودند. یادم هست که دلم به چیزی گرم بود. یادم هست که بعدها راجع به آن شب چه گفتم.

حالا یک رهروی سرگردانم که نه امیدی، بلکه تصوری یا خاطره‌ای دارد از امیدی به بودن چیزی در روزی و شبی که دلش را گرم کند. زیر سقفی که از آن خودش نیست.

 

  • محیا .

بعد از مدت‌ها

محیا . | جمعه, ۱۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۰ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

امشب بعد از مدت‌ها اینجا می‌نویسم و خسته‌ام. از شب‌هاییست که دوست دارم دراز بکشم روی تخت و با کسی حرف بزنم. در زمینه هم صدای شجریان پخش شود و بارها تکرار شود.

چند هفته است توییتر را دی‌اکتیو کرده‌ام. فکر می‌کنم آدم تا وقتی در آن محیط است متوجه احمقانه بودن و مخرب بودنش نمی‌شود. بعد قدری فاصله کافیست که آن تباهی را روشن ببینی. بحث‌های بسیار به عمقی ناچیز. صداهای بلند و گوشخراش. کسانی هستند که در زندگی شخصی درست غلط و چارچوبی ندارند. اما آدم به هر حال نیاز دارد گاهی حس کند که انسان درستکاریست. وقتی آن پرهیز در زندگی و در واقعیت غایب است، باید با حمله به مردم و ساختن تصویرهایی از بی‌اخلاقی یا چنان که می‌گویند «بی‌شرفی» دیگران، آن حس درستکاری را بازسازی کنی. به نظر من این ریشۀ خیلی از قلدری‌های توییتریست و تحمل این قلدری‌ها از توان من خارج شده بود.

چندین ماه پیش اینجا چیزی نوشته بودم دربارۀ می تو که به هر حال در تأیید آن بود. می‌خواهم خودم را اصلاح کنم. البته من فاصله‌ای می‌گذارم با کسانی که هر کاری می‌کنند و مشکلشان این است این بار ممکن است مردان محدود بشوند. من هرگز آنطور فکر نمی‌کنم و اتفاقاً به نظرم خود می تو چنان چیز بدی نیست. اما فکر می‌کنم موضوع جدی‌تر از فقط این جریان است. من فکر می‌کنم این فریاد کشیدن و برای هر موضوعی عده‌ای را محاکمه کردن خیلی فراتر از این ماجراست. به نظرم این یک جریان جهانیست و تفاله‌هایش به ایران رسیده. این که می‌بینید قلدران آزادی‌خواه ایرانی در توییتر برای گفتن از مشکلات محجبه‌ها به پادکستی حمله می‌کنند که دو قسمت دربارۀ مخالفان حجاب داشته، جدا از این جریان جهانی نیست؛ تفالۀ آن است.

اخیراً استاد دانشگاهی در خارجه مجبور به استعفا شده، چون به نظرش این که جنسیت هر کسی را همان چیزی به حساب بیاوریم که گفتۀ خود اوست، نهایتاً چیزی ضد زنان است و عواقب جدی‌ای در پی می‌آورد. استاد را به خاطر همین به صورت صحرایی محاکمه کرده‌اند و او هم کارش در دانشگاه را کنار گذاشته. من نمی‌دانم فضای شبکه‌های اجتماعی انگلیسی‌زبان در قبال می تو چطور است. اما فکر می‌کنم تمام این‌ها به هم ربطی دارند. این روش و رویکرد و ابزارْ چیزیست که وقتی به راه افتاد نمی‌شود کنترلش کرد. و چون هیچ تقدسی برای «مردم» قائل نیستم، به نظرم اتفاقاً اکثریت‌ در بیشتر اوقات به راه خطا و حماقت و کوته‌بینی می‌روند. یا دستکم چیزهای خوب و درست را هم به تباهی می‌کشند. بنابراین فکر می‌کنم که باید در حمایت از این رفتارها محتاط بود.

 

  • محیا .

پلاسکو

محیا . | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر

این درسته که من دیگه هر روز، یا هر هفته، یا هر ماه، اینجا نمی‌نویسم. ولی زمانی اینجا نوشته‌ام. بیش از یک سال. و حالا دوست دارم بعضی چیزها رو همچنان همینجا جا بذارم.

هر وقت که به بزرگی جهان، کهکشان‌ها، و به دراز بودن تاریخ و به پرشماری آدم‌هایی که زندگی‌ کرده‌اند و زندگی خواهند کرد فکر می‌کنم، همه چیز بی‌معنی می‌شه. دستاوردها، ساختمان‌ها، کتاب‌ها، همه به هیچ تبدیل می‌شن؛ به غبار. و اون وسط تنها یک نقطه هست که هنوز هم هست و می‌درخشه: رنج‌. رنجی که هر موجودی در هر لحظۀ کوتاهی از تاریخ زندگی کرده، واقعیست و واقعی‌ترین چیز دنیاست.

اون آتش فردا چهارساله می‌شه. گاهی که به اون مردن، به اون ساختمان فکر می‌کنم، می‌پرسم آیا واقعاً اون آتش خاموش شده؟ سوختن اون آتش‌نشان‌ها تموم شده؟ اندوه همیشه حاضر. غم همیشه منتظر.

مدت‌ها قبل از نوشتن پایان‌نامه فهمیدم که اگر روزی کسی این اوراق بی‌معنی رو بخونه، من دوست دارم که چیزی واقعی رو به یاد بیاره. چیزی که غبار نباشه. و اون چند خط، که با چشم خیس نوشتم، اولین بخش از پایان‌نامه بود که تمام شد. ناچیزه. می‌دونم. هیچه. ولی تمام چیزیست که از من ساخته بود.

من این‌ها رو خالصانه و با چشم نمناک نوشته‌ام و شک داشتم که بنویسم. بمونه اینجا، به یادآوری اون لحظۀ بی‌پایان. 

  • محیا .

همه‌ی غمم

محیا . | سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۰ ق.ظ | ۰ نظر

فعلاً جای جدیدی پیدا نکرده‌ام. ولی دلم خواست بنویسم که با «خونین‌شهر، شهر خون، آزاد شد» چشم‌هام گرم می‌شوند. و دلم خواست بنویسم که در دبیرستان روی میز سفیدرنگ مدرسه‌ام پرنده‌ای آبی می‌کشیدم. چند نقطه‌ی پررنگ از جوهر خودکار را با پاک‌کن پخش می‌کردم روی میز و پرنده می‌شد.

 

تو کمان کشیده و در کمین

  • محیا .

نشانی جدید

محیا . | شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۱۴ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

احتمالاً دیگر اینجا نخواهم نوشت. اگر از دور یا نزدیک می‌شناسمتان و دوست دارید همچنان من را بخوانید، لطفاً به طریقی پیام بدهید. اگر محل جدیدی معلوم بشود، نشانی را به شما خواهم داد.

  • محیا .

تازگی

محیا . | جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۱۷ ب.ظ | ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ آبان ۹۹ ، ۱۳:۱۷
  • محیا .

از روزها

محیا . | جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۸ ب.ظ | ۱ نظر

این روزها کارم خیلی زیاده. باید یک فایل از نحوۀ اجرای یک مورد شبیه‌سازی و نمایش نتایجش و همۀ جزئیات ضبط کنم و تحویل آزمایشگاه بدم. کارهای ثبت نمره‌ام هنوز انجام نشده و استادها به ندرت دانشگاهن چون نیمه‌تعطیله. قراره همین روزها کار مقالۀ دوم رو از سر بگیریم.

من هیچوقت جرئت نکرده‌ام از خدا بخوام هر چه خیره رقم بزنه. همیشه خواسته‌ام چیزی رو بخواد که رضایت بلندمدتم رو داره، یا خواسته‌ام آنچه دوست دارم محقق بشه و خیر هم در همون باشه. لطفاً شما هم دعا کنید همون که می‌خوام بشه و خیر هم در همون باشه.

نگرانم. شب‌ها وقتی یاد امضای فرم‌های دفاع، اپلای، مقاله و این‌ها می‌افتم، خوابم می‌پره. تمام زندگیم پر شده از ددلاین‌هایی که از قبل خیلی نزدیک‌تر و متراکم‌ترن. ولی همین که می‌شه به این‌ها فکر کرد هم از خوش‌شانسی بوده. خیلی عجیبه. تقریباً هر چی باشی و هر کاری بکنی باز خوش‌شانس بوده‌ای. می‌فهمم نسبیه و لابد این جمله بی‌معنیه. منظورم تقریباً هر چیزیه که برای ما به عنوان بدشانسی قابل تصوره.

چند روز پیش چند نفر دربارۀ من گفتن که از همه بدش می‌آد و هیچ دلیلی هم لازم نداره برای بد اومدن و این حرف‌ها. چقدر روز عجیبی بود. من به قضاوت‌های حسی نه بی‌تفاوتم و نه لزوماً بدبین. می‌فهمم که خیلی وقت‌ها بدون وجود شواهد کافی به هر حال احساس بد یا خوب به افراد داریم. خودم هم اتفاقاً هم خیلی از این قضاوت‌ها دارم و هم سعی می‌کنم تا وقتی دلیلی براش ندارم روی رفتارم اثر نذاره. و خب مسئله واقعاً این نیست که یک عده فکر کنن من از همه بدم می‌آد. هر فکری می‌خوان بکنن. ولی این که برای اثبات این قضاوت دست به کذب‌گویی بزنن به نظر من غیراخلاقیه و این خیلی ناراحتم کرد. چیزهایی رو بهم نسبت دادن که من هرگز انجام نداده‌ام. نه بحثی رو نصفه گذاشته‌ام و از جواب و گفتگو فرار کرده‌ام، نه به کسی گفته‌ام حق نداری دربارۀ فلان فیلم چنان فکری بکنی، نه فلان شخص رو بر خلاف ادعاش هرگز بلاک کرده‌ام (یک نفر دیگه رو فقط بلاک آنبلاک کردم که از قضا به خاطر نصفه گذاشتن بحثی از جانب خودش بود). ولی گفتن که من تمام این کارها رو کرده‌ام. و راستش از چنین کسی  (و این صرفاً یک مثاله) که این مشتی از خروار تعریف اخلاقیات در نظرشه و معتقده به مجاز شمردن چیزها با «سهل‌گیری مومی‌شکل» در هر کجا که خوش داشته باشه، می‌شه انتظار هر عملی رو داشت به نظر من. پس حتی خود این که چی گفتن هم برام ناراحت‌کننده نیست و حیرت‌انگیزه. در وجه شخصی ماجرا، همین که دو نفر حداقل فکر کنن در حقت بی‌انصافی شده برای من کافیه و مایۀ خوشحالیه. واقعاً دلم نخواست حتی کلمه‌ای حرف بزنم باهاشون یا از خودم دفاع کنم. حقیقتاً برای خودم هم عجیبه ولی هیچ مشکل شخصی‌ای با ماجرا ندارم و اگر کسی بهم می‌گفت روزی واکنشت در برابر چنان حرف‌هایی اینطور خواهد بود، باور نمی‌کردم. اما اینجور طلبکارانه دروغ گفتن هرگز برام عادی نمی‌شه. دروغ کم نشنیده‌ام ولی باز عادی نشده. خود این عمل و شکلش. نه این که محتواش چی بود، نه این که دربارۀ من بود. این که چنین چیزی به راحتی ممکنه. حتی وقتی تو هم حاضری، حتی وقتی می‌دونن تو هم می‌دونی. 

قراره چند روز دیگه با یک استاد ژاپنی جلسه داشته باشم. تجربۀ کاملاً جدیدیه و خب حرف زدن با غریبه‌ها همینجوریش هم برام سخته. منتها به هر حال این کارها اجتناب‌ناپذیره و بد نیست شروعش با استادی باشه که هم علاقه نشون داده و هم دانشگاهش برای دکتری ایده‌آل من نیست. بهم گفت اگه به زوم دسترسی نداری می‌تونیم اسکایپ رو امتحان کنیم. البته من از زوم استفاده کرده‌ام و مشکلی نبوده. ولی خب خود این حرف، این که وضع ما اینقدر عجیبه، باعث ناراحتیه. نه این که همه می‌دونن، بلکه خود این که شرایط اینه.

دلم خیلی نامه‌نگاری می‌خواد. می‌فهمم زندگی در امروز برای ما، خصوصاً برای یک زن، به مراتب بهتر از زندگی در زمانۀ چراغ‌های نفتیه. ولی خب زیبایی‌هایی هم هست که ازشون محرومیم. یکیش همین آهستگی و نامه‌های مشتاق و صبور. 

کاش به نیکویی ازم یاد کنید و کاش برام دعا کنید.

 

  • محیا .

نه به

محیا . | شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۵۷ ق.ظ | ۰ نظر

من مخالف بی‌قید و شرط مجازات اعدام نیستم. بعد از داغ شدن این بحث قصد داشتم چیزهایی را بنویسم. چند روز پیش باز یادم آمد و تصمیم گرفتم بنویسم. اما دیشب توییتی را دیدم که بالأخره بهانۀ نوشتن این شد. اگر شما تصمیمتان را گرفته‌اید که اعدام غلط باشد، احتمالاً این‌ها برایتان معنی نخواهد داشت. ولی اگر به دلیل در این امر بها می‌دهید، شاید با خواندن این‌ها بتوانید جنبۀ دیگری از ماجرا را هم ببینید. اگر تا به حال به آن فکر نکرده باشید.

نویسندۀ توییت گفته بود که «شهود»ی دارد که مطابق آن اعدام مجازات مناسبی برای جرائمی مثل تجاوز یا قتل زنجیره‌ای است. و برای مخالفت با این حرف دلیل خواسته بود. من با این حرف موافقم، و قصد دارم توضیح بدهم که چرا. ابتدا می‌خواهم این را روشن کنم که اینجا از قتل در دعوا، قتل تصادفی و چیزهایی از این دست حرف نمی‌زنم. آن قید «زنجیره‌ای» هم برای این است که شبهه‌های مربوط به مجرم بودن فرد را حذف کند. وقتی ده نفر آزار جنسی شخصی را روایت می‌کنند، شما باور می‌کنید. نه؟ تواتر یکی از چیزهاییست که می‌تواند از تردید ما کم کند. در دادگاه هم همین رخ می‌دهد، قطعاً با دقت و سختگیری خیلی بیشتر. در واقع تمام حرف من دربارۀ کسی است که هیچ تردیدی در جنایت او نیست، و آن اتفاق طی یک تصادف رخ نداده است. نویسندۀ توییت ابتدا به این اشاره کرده بود که سواد حقوقی ندارد. من با این بخش از حرفش مخالفم. در واقع اشاره به این نکته را اصلاً لازم نمی‌دانم. قرار نیست دربارۀ مسائلی که با زندگی ما و وجدان و موازین اخلاقی ما سر و کار دارند نظر و موضعی نداشته باشیم چون در انحصار حقوق‌دان‌هاست.

1. تا حبس ابد هست، چرا اعدام؟

اولاً، چون حبس ابد نیست. این یک نگاه رویایی از زاویۀ مخالفت با اعدام است. عدۀ زیادی نقشۀ قتل می‌کشند. عدۀ زیادی مرتکب قتل می‌شوند. هزینۀ نگهداری این افراد در زندان کم نیست. هیچ کشوری از پس چنین هزینه‌ای برنمی‌آید. این که «به جای اعدام حبس ابد کنیم» حرفیست که در ابتدای مخالفت با اعدام و فقط هم از جانب برخی گفته می‌شود. در عمل چنین نخواهد شد که هر کس مصمم دست به جنایت زد برای همیشه از آزادی محروم شود. یک سرچ ساده به ما می‌گوید مجازات قتل درجۀ اول در آمریکا 25 سال حبس است. وقتی که آن پلیس مرد سیاهپوست را در خیابان کشت و بعد از بازتاب گسترده به قتل متهم شد، شنیدم که اگر اتهامش ثابت شود چیزی کمتر از 10 سال حبس در انتظار اوست. این ناگزیر است. لغو اعدام یعنی قاتل‌هایی که بدون هیچ ضرورتی و در خونسردی دست به جنایت زده‌اند بعد از چند سال آزاد خواهند شد. و حتی با فرض حبس ابد، فرار به هر حال ناممکن نیست.  

ثانیاً، چه کسی بناست این هزینه را بپردازد؟ به جز این است که پولی از جیب مردم یک کشور خرج می‌شود تا شریری که بیست نفر را کشته یا به صد نفر تجاوز کرده زنده بماند؟ و چه کسی گفته این ظلم محسوب نمی‌شود؟ می‌توانم این جواب را تصور کنم: جامعه در آن جنایت مقصر بوده. بله آن فرد در شرایط دیگری شاید رفتار دیگری می‌کرد. ولی مسئولیت شخصی کجاست؟ چرا یک نفر این جنایت را کرده و نه دیگران؟ و چرا جامعه در سبقت غیرمجاز من مقصر نباشد و هزینه ندهد؟ چرا من جریمه بشوم در حالی که اگر در شرایط دیگری زندگی می‌کردم شاید سبقت غیرمجاز نمی‌گرفتم؟

ثالثاً، مفهومی به اسم «عدالت» به عنوان یک فضیلت در ذهن ماست. «تناسب جرم و مجازات» هم فقط برای سبک کردن مجازات نیست و در جهت مخالف هم معنی دارد. شما فکر می‌کنید این عادلانه است که کسی یک نفر را در خونسردی بکشد، و بعد به پانزده سال زندان محکوم شود؟ اگر فکر می‌کنید که در مجازات اصلاً نباید دنبال عدالت رفت، خب همین را بگویید. ولی من با چنین چیزی مخالفم. اینجا دوست دارم از یک برخورد متکبرانۀ مخالفان اعدام هم انتقاد کنم. وقتی کسی می‌گوید «اگر برادر خودت را هم با چاقو تکه تکه کرده بودند همین را می‌گفتی؟»، می‌شود فوراً با شمشیر «استدلال خواهر-مادر» به جان طرف نیافتاد و به این فکر کرد که شاید دارد توجه را به چیز دیگری جلب می‌کند. من قبول دارم که در مقام استدلال حرف دقیق و درستی نیست. ولی این را هم می‌فهمم که آن فرد ایده‌ای از عدالت به عنوان ضرورتی اخلاقی در ضمیر انسان دارد، و می‌خواهد با قرار دادن مخاطبش در موقعیتی خاص لزوم این عدالت را نشان بدهد. بد بیان می‌شود، ولی فکر می‌کنم آن احساس در وجود همه هست. اما خب مسخره کردن این حرف به مخالفان اعدام قوت قلب می‌دهد که یعنی هر که با شما موافق نبود احمق است و هیچ دلیل بهتری برای مخالفت با شما وجود ندارد.

2. قساوت

من این را درک می‌کنم که اعدام یک مأمور اعدام می‌خواهد و کسی برای کسب درآمد ناچار می‌شود در یک موقعیت بد قرار بگیرد. فکر هم می‌کنم که این اتفاقاً دلیل قابل اعتناییست. ولی بیایید تصور کنیم که ربات‌ها جایگزین انسان‌های اجراکنندۀ اعدام شده باشند. این مشکل رفع می‌شود. در واقع اجرای اعدام لزوماً همواره همراه با یک انسان اجراکننده نیست. می‌تواند اینطور نباشد. به علاوه، نظر شما دربارۀ کسی که سرباز است چیست؟ فکر می‌کنید نباید در جنگ از خود دفاع کرد، چون این دفاع یعنی سربازان بی‌گناهی درگیر قساوت می‌شوند؟ اگر یک نفر به خانأ شما حمله کند و شما فرصت تماس با پلیس نداشته باشید و فقط بتوانید او را بکشید، چه می‌کنید؟ البته شاید شما بگویید خب می‌گذاریم ما را بکشد و من از استدلال خواهد-مادر استفاده کرده‌ام. ولی آیا واقعاً می‌توانید به دیگران هم همین دستورالعمل را بدهید؟ احتمالاً دفاع را مجاز می‌دانید. پس جایی مرزی هست که پس از آن کشتن مجاز می‌شود. خب اگر دشمن کشوری را بگیرد، چه می‌کند؟ عده‌ای را می‌کشد، تجاوز می‌کند، و مالی را به غارت می‌برد. آن متجاوز حرفه‌ای هم اگر از زندان آزاد بشود می‌تواند همین کارها را بکند. اگر حبس ابد بشود هم مالی را به غارت برده است. و برمی‌گردم به بخش قبل: عدالت کجاست؟ و باز گذشته از این، عمل اخلاقی همیشه زیبا و لطیف نیست. این را که چه کاری درست است و چه کاری برای ما دشوار است یا از نظرمان ناخوشایند است باید از هم تفکیک کرد.

واقعاً هیچکدام از این دلایل آنقدر که تصور می‌شود بدیهی نیستند.

3. حرف‌های چرند

حرفی که زیاد در مخالفت با اعدام به صورت کلی شنیده‌ام و دیشب هم یک نفر زیر همان توییت گفته بود این است که اگر قتل بد است، همیشه بد است و اعدام فرقی ندارد. چرند بودن این حرف و بدیهی شمرده شدنش عجیب است. اولاً چه کسی گفته کشتن همیشه غلط است؟ به همان مثال جنگ فکر کنید. و ثانیاً، این را در نظر بگیرید که خیلی بد است که پدرتان شما را در خانه حبس کند. یا همسایۀ شما در انباری منزلتان حبستان کند. پس اگر حبس بد است، همیشه بد است. پس چرا متجاوزان را زندانی کنیم؟

حرف ابلهانۀ دیگری که اصلاً یک پله فراتر از موافقت یا مخالفت با اعدام است، این است که قربانی جرمی که مجازاتش اعدام است،  اگر مخالف اعدام است باید شکایت نکند. یا حتی وکیل اگر مخالف اعدام است باید وکالت این پرونده‌ها را نپذیرد. یک وکیل هم با افتخار این تجربه را تعریف کرده بود و وکیل دیگری هم شاکیان ک.ا. را سرزنش کرده بود که حق ندارید مخالف اعدام باشید وقتی رفته‌اید و از متجاوز شکایت کرده‌اید. فرض کنیم جامعۀ وکلا به به آن درجه از اخلاق رسیده‌اند که همه مخالف بی چون و چرای اعدام شده‌اند. پس در این شرایط، بازماندۀ قربانی یک قاتل زنجیره‌ای باید خودش از حقش دفاع کند، چون وکلا تصمیم گرفته‌اند گزندی به قاتل زنجیره‌ای نرسد. یا هر روز یک نفر از افراد درگیر در پروندۀ ک.ا. خودش را ملزم می‌داند ابراز دلسوزی کند برای متجاوز زنچیره‌ای. این فشار ابلهانه‌ای که به قربانیان وارد می‌شود و سانتی‌مانتال‌بازی پوچی که ادای اخلاق درمی‌آورد حقیقتاْ مهوع است. بین نایس بودن، گل‌گلی و رویایی بودن، و اخلاق در واقعیت مرزیست که باید به آن فکر کرد.

 

  • محیا .

جشن سالیانه

محیا . | يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۵۶ ب.ظ | ۰ نظر

فروز صفحۀ دیگری هم در اینستاگرام دارد. من دنبالش نمی‌کنم، اما امروز پستی را در صفحه‌اش دیدم. چارپاره‌ای را گذاشته و نوشته محصول سال هشتادوهفت است. هشتادوهفت. من سوم راهنمایی بودم. شیرین‌ترین سالی که تا به حال زندگی کرده‌ام. من لذت آن روزها را چشیدم و دوستانم را دوست داشتم. اما چرا جمع ما حفظ نشد؟ حلقه زدن‌های ما زیر باران، آنقدر عزیز نبود که جمعمان را حفظ کنیم؟ سالی و دو سالی یکبار هم را ببینیم؟

در دانشکدۀ ما رسم است که هر سال دانشجوهای سال سوم لیسانس جشنی را در آستانۀ نوروز برگزار کنند که جشن سالیانه می‌نامندش. وقتی که ما دانشجوی سال سوم شدیم، یک سری شرط گذاشتند که اگر جشن می‌خواهید باید منطبق با این‌ها باشد. عده‌ای از بچه‌ها لج کردند و می‌گفتند اصلاً جشن نباشد. ولی رئیس دانشکده اصرار می‌کرد که باید جشن را هر طور شده برگزار کنیم. من از رئیس دانشکده دل خوشی ندارم. ولی فکر می‌کنم این از سردوگرم‌چشیدگی او بود که به برگزاری جشن اصرار می‌کرد. ما باید جمع‌های خودمان را حفظ کنیم. ما باید خاطرات مشترک بسازیم. باید آیین‌های خودمان را نگه داریم. و البته متأسفم که آن جشن چنان سخیف برگزار شد و آنقدر مبتذل و کثیف بود.

من فکر می‌کنم دانشگاه تهران در کل چندان در ایجاد این حلقۀ ارتباط نسل‌ها با دانشگاه موفق نیست. آن چیزی که باید از دانشگاه در وجود بچه‌ها بنشیند را نمی‌تواند ایجاد کند.

به نظر من سمپاد در این کار موفق‌تر بود، و البته هر مرکز سمپادی نمی‌توانست حفظش کند.

چند ماه پیش با دوستانم نامه نوشتیم به مدرسۀ راهنمایی و گفتیم که ما دوست داریم با مدرسه همکاری کنیم و پول هم نمی‌خواهیم. اگر می‌خواهید کلاس برگزار کنیم، کارگاه، مسابقه، یا هر چیزی که مدرسه بخواهد. و هدف فقط همین است که بنای ارتباط فارغ‌التحصیل‌ها را با مدرسه بگذاریم. ولی نامۀ ما هرگز جوابی نگرفت. من هنوز آن مدرسه را دوست دارم. ولی به خاطر روزهایی که در آن گذراندم. اما چرا نباید بتوانیم خاطره‌های مشترکی حول یک فضای مشترک بسازیم؟

همین. ناراحتم که آن چیزی که باید از ارتباط با آدم‌هایی در یک فضای مشخص اندوخته‌ام می‌بود، وجود ندارد. نه از مدرسه‌ام چیزی مانده، نه دانشگاهم.

  • محیا .

کارشناسی ارشد

محیا . | چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۷ ب.ظ | ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ مهر ۹۹ ، ۱۲:۴۷
  • محیا .

۱۳۱۹-۱۳۹۹

محیا . | پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۹ ب.ظ | ۰ نظر

خالهٔ مادربزرگم برای مامانم لباسی دوخته که سال‌هاست پوشیده نشده و توی چمدانه. لبهٔ جادکمه‌ها رو با دست دوخته. او زمانی سوزنی دستش گرفته، نخی رو لمس کرده، سوزن رو از تار و پود پارچه رد کرده، و بعد از این دنیا رفته. دوختی که از لای دست‌هاش متولد شده هنوز هست، ولی خودش نه. خیلی عجیبه. خیلی عجیبه.

سال‌هایی که هنوز می‌تونستم روزه بگیرم، ربنای شجریان صدای غروب‌های ماه رمضان بود. پارسال روز مرگ مادربزرگم من تهران بودم. چند روز بود که می‌دونستیم تا آخر راهش زیاد نمونده. اون صبح جمعه، چند ساعت پیش از مرگش، توی خونهٔ من صدای شجریان پیچیده بود که می‌خوند «تشنهٔ بادیه را هم به زلالی دریاب». و در ششم محرم از خدا خواستم از رحمت خودش سیرابش کنه. و اصلاً خیلی وقت‌ها آواز شجریان ساعت‌ها پیوسته توی خونه یا توی گوشم تکرار می‌شه. چند ساله که صدای شجریان بخش عمدهٔ چیزهاییست که می‌شنوم. در عمیق‌ترین و عادی‌ترین لحظه‌ها شریک بوده. خیلی وقت‌ها اینجا یا در توییتر صداش رو پیوست چیزی کرده‌ام. من هنوز لحظه‌های زبان آتش رو به یاد دارم. تا دیشب وقتی اشک مهتاب رو گوش می‌کردم، صدای یک آدم زنده بود. حالا خودش نیست. خیلی عجیبه. این واقعیت سخت و صاف مرگ، خیلی سهمگینه. هیچوقت از پس فهمیدنش برنیومدم.

همه به رحمت خدا محتاجن. رحمت او از جمله شامل حال شریک خاطره‌های ما باشه.

 

 

  • محیا .

سکون

محیا . | چهارشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۴ ب.ظ | ۳ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ مهر ۹۹ ، ۱۳:۵۴
  • محیا .

دانشگاه

محیا . | سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ب.ظ | ۱ نظر

امشب یه ویدیوی خیلی کوتاه دیدم از یک روز بارونی دانشگاه، سال پیش. فرستادم برای مهلا و کمی حرف زدیم.

من دانشگاه تهران رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. مهلا می‌گه وسط دود و شلوغی تهران، پاتو که می‌ذاری دانشگاه، عین آلیس وارد یه جهان دیگه می‌شی. راست می‌گه. آرامش دانشگاه، اصالت و قدمت دانشگاه، شباهتی به سراسیمگی و آلودگی بیرون نداره. باورنکردنیه که اینقدر یک مکان رو دوست دارم.

و دلتنگ دانشگاهم.

بعد از چند ماه فشار روانی، تو حیاط دانشگاه بود که ناگهان فکر کردم حالم چقدر خوبه. تو دانشگاه بچه بودم، بعد یه کم بزرگ‌تر شدم. برام خونه است. همونطور امن و آشنا و عزیز.

 

فقط کاش چند تا دوست هم داشتم تو دانشگاه. این نوشته از اون چیزاییه که احتمالاً حذف کنم. ولی امشب دلم بی‌اندازه برای دانشگاه تنگ شد و باید حتماً چیزی می‌گفتم.

  • محیا .

چای

محیا . | شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۴ ق.ظ | ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ مهر ۹۹ ، ۱۱:۴۴
  • محیا .

.

محیا . | پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۲ ق.ظ | ۰ نظر

قصد دارم از این به بعد بعضی چیزها را رمزدار کنم. این رمز را -اگر بشود- خودم به کسانی خواهم داد. یا شاید بعد از مدتی به کسی بدهم. یا شاید قبل از این که رمز را بگویم منصرف بشوم و نوشته را حذف کنم. 

  • محیا .

نوشته‌ام

محیا . | شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر

چند روز پیش بحثی دربارۀ تذکر دادن غلط نوشتاری و رسم‌الخط شکل گرفت که می‌خواهم اینجا خلاصه‌ای را همراه با نظر خودم بنویسم. این موضوع برای من مهم است و به قدری که برایم ممکن بوده به آن فکر کرده‌ام.

قبل از این که خلاصۀ صحبت‌ها را بگویم، دوست دارم موضع خودم را دربارۀ غلط گرفتن از نوشتار دیگران روشن کنم. من این کار را فقط وقتی موجه می‌دانم که فرد در سواد و مطالعه و چیزهایی مانند این مدعی باشد، یا به ما نزدیک باشد و بدانیم که قطعاً ناراحت نمی‌شود و در تنهایی گفته شود، یا مسئولیت تصحیح و نظردادن به عهدۀ ما باشد. مثلاً اگر من در پایان‌نامه غلط املایی داشته باشم منطقیست که استادم اشتباهم را بگوید. اما این که هر کجا و تحت هر شرایطی چیزی به نظر غلط برسد و فوراً اعلام کنیم به نظر من صحیح نیست و می‌تواند کسی را تحقیر کند. بر نگاه خودم به «درست و غلط» این کار، مانند بقیۀ درست و غلط‌های این بحث اصرار نمی‌کنم. این انتخاب من است. 

اما دربارۀ خود بحث. این را می‌دانم که وجود صحیح و غلط سفت و سخت و قطعی در نوشتار شاید رویکرد کاملاً مقبولی نباشد. یا نزد اکثریت مقبول نباشد. ولی من چنین چیزی را ترجیح می‌دهم. وجود قواعدی که خواندن و درک متن را ساده کنند و بشود با تعلیم دادنشان کسی را باسواد کرد. هرچند خیلی بعید است به کسی تذکری بدهم، درست و غلطی را در نوشتار قبول دارم و سعی می‌کنم مراعاتش کنم. بحث از توییت یک محقق پسادکتری زبان‌شناسی شکل گرفت که گفته بود غلط گرفتن را بگذارید برای کسی که پست و مقامی دارد و غلط گرفتن از همه همان تمسخر لهجه است که صورتش تغییر کرده. من اول با این حرف موافق نبودم ولی رفته‌رفته توانستم منظورش را بهتر بفهمم.

تقریباً همه مخالف بودند و به نظرشان هکسره غیرقابل چشم‌پوشی بود. چون هکسره غلط است و معنی و تلفظ را تغییر می‌دهد، یا چون افرادی که رعایتش نمی‌کنند در نوشتارشان یک سازگاری درونی وجود ندارد (مثلاً یک جا می‌نویسند دفتر من و یک جا دفتره من)، یا چون هکسره زیبا نیست. من با همۀ این‌ها موافقم. ولی می‌توانم با ذکر مصداق نشان بدهم که مشکل هکسره و علت تمایلی که به غلط گرفتن آن در بین عده‌ای از مردم وجود دارد هیچ کدام از این‌ها نیست؛ حداقل نه برای همه.

بعد از گسترش گوشی‌های هوشمند و زیاد شدن حجم ارتباطات روزمره به صورت مکتوب، برای نوشتن برخی عبارات به صورت محاوره‌ای صورت‌های جدیدی ابداع شده است. مثلاً برای نوشتن ماضی نقلی. تا پنج شش سال پیش تقریباً همه این افعال را مشابه ماضی ساده می‌نوشتند و زمان فعل در جمله مشخص می‌شد. من فکر می‌کنم از زمانی به بعد، عده‌ای از روشنفکران به هر دلیلی آن شیوه را با روش جدیدشان جایگزین کردند و نشر دادند. دوست من گمان کرده بود که روشنفکر را در بحث برای برچسب‌زنی و تمسخر به کار برده‌ام. اصلاً چنین نیست. من گمان می‌کنم روشنفکر، بدون هیچ بار معنایی مثبت یا منفی، به طور کلی به افرادی گفته می‌شود که کارشان با نوشتن و زبان مرتبط است. نویسنده، مترجم، روزنامه‌نگار، حتی وبلاگ‌نویس‌های معروف قدیمی. این افراد، از زمانی به بعد، فکر کرده‌اند به جای رفته‌ام بنویسند رفته‌م، تا هم زمان فعل مشخص باشد و هم از شکل رسمی متمایز شود. دوستان من هم از همان شیوۀ نگارش استفاده می‌کنند. ولی این شیوه همیشه جواب نمی‌دهد و فاقد همان «سازگاری درونی» است. مثلاً برخی از افرادی که چنین نگارشی دارند به جای نوشته‌ای خودش را می‌نویسند، و برخی دیگر «نوشته‌ی». هر ایرادی که به هکسره وارد است اینجا هم دیده می‌شود. نوشته‌ی به جای نوشته‌ای تلفظ و معنی و نقش کلمه را تغییر می‌دهد. یا مثلاً برخی می‌نویسند گفته‌ایم (به جای گفته‌یم) ولی همزمان خسته‌ست. یعنی گفته‌یم چون گفته‌یَم خوانده می‌شود، باید تبدیل بشود به همان گفته‌ایم. ولی خسته‌ست خسته‌سِت خوانده نمی‌شود. اگر بخواهید یک دستورالعمل بنویسید و دست کسی بدهید تا با آموختنش بتواند شبکه‌های اجتماعی فارسی را بخواند، می‌توانید؟ به علاوه، کم‌کم آن نگارش متمایز اولیه برای همه راضی‌کننده نیست، چون دیگر نمی‌تواند دقت نظر و تشخص را به خوبی نشان بدهد. پس کتابم تبدیل می‌شود به کتاب‌م یا کتاب‌ـم. یعنی بر خلاف مورد فعل ماضی نقلی، بدون این که مطلقاً هیچ نیاز و ضرورتی در بین باشد، یک ابتکار وارد رسم‌الخط می‌شود و نشر پیدا می‌کند. من با این که آن دغدغۀ اولیۀ نشان دادن صورت محاوره‌ای و فعل صحیح را درک می‌کنم، به خاطر همین ناسازگاری و بی‌قاعدگی تصمیم گرفته‌ام بنویسم رفته‌ام و رفته‌ای و خسته است. ولی من موضعم را پیش‌تر معلوم کرده بودم و اینجا بحث این نیست. حرف این است: اگر می‌نویسید رفته‌م و فقط هکسره را تذکر می‌دهید، هر ایرادی که به هکسره می‌گیرید در نوشتار خودتان یا در نوشتارهای مشابه خودتان هم می‌تواند باشد و هست، ولی انگار آنقدرها هم غلط نیست که جبهه بگیرید یا مسئول تصحیحش باشید. رسم‌الخطی که برگزیده‌اید هم به نحوی به همان گره خورده. تا به حال دیده‌اید یک فرد حساس به نگارش صحیح و معتقد به لزوم تذکر اشتباه‌ها به فلان مترجم تذکر بدهد که «نوشته‌ی» که تعمداً به جای نوشته‌ای آمده غلط است؟ ولی دفتره من جای تذکر دارد.

دربارۀ سؤالی که بالاتر پرسیدم، می‌توانم این جواب را تصور کنم: دستورالعملی لازم نیست و افرادی که خواندن متن‌های رسمی را آموخته‌اند می‌توانند تشخیص بدهند. پس همین دربارۀ هکسره هم صادق است. حتی اگر کسی معتقد باشد هیچ درست و غلطی مطلقاً در نگارش وجود ندارد و تنها ملاک فهمیده شدن آن نزد جامعه است، باید گفت که هکسره ظاهراً خیلی وقت است از این مرحله گذشته. این که من نمی‌توانم دفتره من را راحت بخوانیم، به این معنی نیست که برای مردم به طور کلی نامفهوم است. خواندن این که «این دختر چه خوش‌حال ه چون تو که هم‌راه‌ش ی براش نامه نوشته‌ی توی کتاب‌‌ش» هم حقیقتاً برای من سخت است و به چشمم نازیباست. ولی مسئله این است: همینطور که این شیوۀ نوشتار رایج‌تر می‌شود، هکسره هم عادی‌تر از قبل می‌شود و مردم می‌نویسند و می‌خوانند و لایکش می‌کنند. اما فرق این‌ها چیست که کسی از دومی ایراد نمی‌گیرد یا جرأت نمی‌کند ایراد بگیرد، و از اولی چرا؟ فکر کردن به این سؤال، برای من نقطۀ درک مفهوم توییت آن محقق زبان‌شناسی بود. این که این غلط گرفتن‌ها ماهیت طبقاتی دارند. افرادی که هکسره در نوشتارشان پرشمار است، به طور متوسط از افراد دورتر از مؤلفه‌های روشنفکری هستند (مجدداً: روشنفکر و روشنفکری بدون هیچ بار معنایی مثبت یا منفی، و صرفاً برای اشاره به کسانی که سر و کارشان با زبان است.). برعکس، آن جملۀ گزارش وضعیت دختر خوشحال را احتمالاً کسی نوشته است که اهل کتاب خواندن ( و بلکه نوشتن) است و آنقدر دقت نظر داشته که به این چیزها فکر کند. این ریشۀ ایراد گرفتن از هکسره و سکوت و رد شدن از چیزهای دیگر است.

همچنان من به هیچکس بدون آن شرایط تذکر نمی‌دهم. این را می‌فهمم که شاید نگاه من به وجود یک درست و غلط در خط هم اشتباه باشد. این که من چطور می‌نویسم هم انتخاب من است و گفتم که به کسی برای مراعاتش اصرار نمی‌کنم. ولی اگر معتقد به غلط بودن هکسره‌اید، یعنی به لزوم رعایت قواعد باور دارید. و کاش دقیقاً نشان بدهید که قاعدۀ نوشتاری شما چیست (مثلاً بگویید تمام افعال ماضی نقلی با حذف ا نوشته می‌شوند). من به عنوان یک فارسی‌زبان عادی که خواندن و نوشتن بلد است و کارش هم ربطی به ادبیات و ترجمه ندارد، فکر می‌کنم چیزی که همواره غلط است یک بام و دو هوای ما در عمل کردن است، خصوصاً وقتی که بتواند شخصیت کسی را تحقیر کند.

  • محیا .

تَن

محیا . | سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۲۶ ق.ظ | ۱ نظر

چند روز پیش دوستم درباره‌ی زیبایی بدن زن و عکس‌های برهنه‌ی کسی نوشته بود.

من هیچوقت از تماشای این تصاویر ، این پیکرهای زیبا، حس خوبی پیدا نکرده‌ام. نمی‌دانم چرا. یادم افتاد که از چیزهای زیاده جسمانی خوشم نمی‌آید. زمانی فکر می‌کردم چه زیبا بود اگر دستی بودم. مثال دست. دستی به معنای حقیقی. دستی که جسم نیست و روح را نوازش می‌کند. یک شب که داشتیم می‌گشتیم توی شهر، باد خنک شب‌ تابستان به صورتم می‌خورد و فکر کردم کاش می‌شد دستی باشم برای در آغوش گرفتن و نوازش کردن کسانی که محتاج آنند. امن و بزرگ. لابد آن شب خسته بوده‌ام. این‌ها هذیان است. ولی این که من همیشه غیرجسمانی بودن را دوست داشته‌ام واقعیت دارد.

در خوشحالی و رویاهای من روح می‌تپد. تن زیبا در نظرم تنی است که لباس زیبایی بر آن نشسته و بر آن زیبا شده. هیچوقت از هر چه که زیاده بر تن تأکید کند خوشم نیامده. عضلات برجسته‌ی ورزشکارها به چشمم زیبا نیست. اگر روزی عاشق کسی بشوم، یقیناً کریه نبودن او کافیست. اصلاً جذابیت «پسر خوشتیپ» برایم معنی ندارد. نه این که این نگاه غلط است (که هست) یا نمی‌خواهم. «معنی ندارد.» همین و بس. نمی‌فهممش. هرگز تجربه نکرده‌ام و نخواهم کرد. این را می‌دانم.

وقتی می‌گویند پسر یا دختر زیبایی دیده‌اند و دلشان لرزیده، اصلاً نمی‌فهمم چه می‌گویند. نمی‌دانم چه رخ داده. نمی‌توانم تصور کنم که چنین چیزی ممکن باشد.

شاید یک دلیل علاقه‌ام به لباس، و خصوصاً لباس‌های گشاد، همین علاقه به غیرجسمانی بودن باشد. لباس (خصوصاً لباس گشاد) تأکید را از تن به خودش برمی‌گرداند و کمی مجال می‌دهد برای رهایی. حتی شاید از همین است که لباس‌های زمستانی را بیشتر دوست دارم. و حتی خود زمستان را.

  • محیا .

خشم

محیا . | يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۳۰ ب.ظ | ۱ نظر

دیشب فکر کردم چقدر خشم درونم هست. حیرت می‌کنم که چطور این حجم بزرگ خشم در من جا شده. گاهی فکر می‌کنم قوی‌تر از چیزی هستم که به نظر می‌رسد. این که می‌توانم ظاهر آرام را حفظ کنم. می‌توانم خشمم را بردارم با خودم ببرم سر کارم و وانمود کنم چیزی نشده و ادامه دهم. خشم از همه چیز. از همه چیز. ولی این حد از خشمگینی خود از ضعف نیست؟

من چه چیزی را ادامه می‌دهم؟ حقیقتاً چه چیز ارزشمندی در من هست که به خاطرش ادامه می‌دهم؟ چه چیزی مجابم می‌کند پرده روی خشمم بکشم؟ چرا من برای عصبانیت و بیزاری فقط بهانه‌ای می‌خواهم؟

چرا نمی‌توانم جواب آدم‌ها را ندهم؟ چرا هر چیزی برای من بدترین معنایی را دارد که می‌تواند داشته باشد؟ چرا اینقدر زودرنجم و دلم دلم را می‌خورد که بروم به کسی که از او رنجیده‌ام پرخاش کنم؟ شاید زیادی با خودم تنها بوده‌ام. شاید زیادی زخم خورده‌ام. شاید شواهد انکارناپذیر دیده‌ام.

از نابرابری‌های بزرگ و ظلم‌های بزرگ حرف نمی‌زنم. واقعیات اطراف. انسان‌های در دسترس. یک حرف معمولی. یک سکوت معمولی. یک تأخیر معمولی. این‌ها همیشه هم برای من معمولی نیست و نمی‌دانم چرا اینطور شده.

کسی که با من حرف بزند هیچوقت فکرش را نمی‌کند که زیر صدای آرام و جثۀ ریز خشم مذاب است که در وجودم جاریست. چرا همزمان که آدم‌ها را دوست دارم، عصبانی‌ام؟ چرا همزمان که اهمیت می‌دهم می‌توانم دیوانه‌وار خشمگین باشم؟

  • محیا .

سال او

محیا . | شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۵۷ ب.ظ | ۱ نظر

یک سال قبل، عصر امروز، تاسوعا، سوم مادربزرگم بود.

جهانی از رنج و صبوریِ ناگزیر با او زیر خاک رفت و من به سعادتمندی روزها باور ندارم. مرگ مرگ است. اما کسی برای عزای او به زحمت نیافتاد و اضافه سیاه نپوشید؛ همچنان که در همه‌ی عمرش آسان بود. مرگ او با عزای محرم همزمان شد و می‌دانم این آرزوی او بود. شاید دورترین آرزو.

  • محیا .

استاد ترم هفت

محیا . | چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ق.ظ | ۰ نظر

در ترم هفت دو درس را با استادی داشتم که بعد از یک سال (ظاهراً) تعلیق برگشته بود به دانشکده و حرف و حدیث پشت سرش زیاد بود. می‌گفتند چیزی که باعث یک سال غیبتش شده فایل صوتی گفتگوی او با یکی از دانشجوها بوده. من چیزهایی بریده و غیرصریح شنیده بودم. هیچ کس نمی‌گفت که او دقیقاً چه می‌کرده. چیزی که من از افراد مختلفی، از جمله همکلاسی‌های خودم، شنیدم این بود که در جلسات امتحان دست می‌گذاشته پشت شانۀ بعضی از دخترهایی که از او سؤال می‌پرسیده‌اند. در میانترم ما هم، که آخرین امتحانش بود، همین کار را کرده بود. چند روز بعد از میانترم او مرد.

مرگ آن استاد من را ناراحت کرد و اتفاق مهمی بود. یک‌باره حجمی از نیستی، خالی، در زندگی هرروزۀ ما افتاد و هضم این که نبودن چنان چیزیست، سخت بود. عجیب بود. ولی من هیچوقت فکر نکرده‌ام که دربارۀ مرده نباید چیزی گفت. این را می‌فهمم که دربارۀ کسی که امکان دفاع ندارد باید منصف بود، نباید بی‌دلیل حرف زد، نباید حرف نامطمئن زد و چیزهایی از این دست. اما آنچه دربارۀ او شنیدم برایم قطعیست و بسیاری دیده‌اند.

او در جلسۀ امتحان دست می‌گذاشت پشت بعضی دخترها. در آن فاصلۀ چندروزۀ امتحان تا مرگش، یادم مانده که در سایت با چند نفر به این ماجرا می‌خندیدیم. اینطور نبود که من نفهمم آن کار نوعی آزار بوده. حتی یادم مانده که در همان فاصله با مهلا حرف زده بودم و می‌گفتم این هم نوعی آزارگریست. به مادرم گفته بودم که این استاد چنان کرده و یک سال هم در دانشگاه نبوده و چیزهای دیگر. ولی چرا برای ما خنده‌دار بود؟ چه چیزی در این «نظرکرده» شدن دخترهای زیبا بود که ما بهش می‌خندیدیم؟ نمی‌دانم. واقعاْ نمی‌دانم و متأسفم که علیرغم آگاهی چنان برخوردی کرده‌ام.

در آن فضای سنگین بعد از مرگش، مربی آزمایشگاه حرارت که از قدیمی‌ترین آدم‌های دانشکده است کمی درباره‌اش حرف زد. در جایی از حرف‌ها در لفافه به آن حرف و حدیث‌ها اشاره کرد که «فلانی جانماز آب نمی‌کشید. چون سال‌ها خارج از ایران زندگی کرده بود رفتارش کمی فرق می‌کرد...». این حرف مسخره است و می‌دانم که همان وقت هم برایم مسخره بود. این چه توجیهیست که طرف چون چند سال از عمرش را در وطنش نبوده، حالا خیال نمی‌کند که مثلاً دست گذاشتن پشت شاگردش اشکالی داشته باشد؟ اصلاً چه ربطی به عرف ایران دارد؟ و اگر اینقدر با عرف اینجا غریبه بود چرا دست نمی‌داد؟

آن استاد البته فضیلت‌هایی هم داشت. مانند این که بعد از مرگش همسایه‌ها فهمیده بودند که استاد دانشگاه بوده و هیچوقت خودش را با عنوان شغلی و مرتبۀ علمی معرفی نکرده بوده. یا این که انسان متواضعی بود یا این که خیلی باسواد بود. خیلی. علاوه بر دانش تخصصی، ادبیات آلمانی و فرانسه را هم به صورت آکادمیک خوانده بود. در یکی لیسانس و در دیگری لیسانس و فوق لیسانس داشت. ولی من هیچوقت درک نکردم که چرا همه یکباره تصمیم به سکوت گرفتند. چرا همه بریده و نامفهوم حرف می‌زدند.

چند ماه پیش یکی از سال‌بالایی‌ها نوشت که می‌گفته‌اند او به دخترها پیشنهاد رابطه می‌داده. نمی‌دانم و نمی‌توانم دربارۀ این گزاره قضاوتی بکنم. یکی از پسرهای سال‌بالایی به همکلاسی من گفته بود که تنها به دفتر این آدم نروید. همان بعد از مرگش صاحب‌عزا شده بود و سکوت می‌کرد. چیزی که من فهمیدم این بود که مرگ صورت همه چیز را تغییر می‌دهد.

  • محیا .

دو.

محیا . | يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۳۷ ب.ظ | ۰ نظر

آن دختر من را نمی‌شناخت. ولی همین که گفتم چیزی به نام احتمال وجود دارد، فرض کرد من مذهبی هستم و سعی کرد از من اعتراف بگیرد که مذهبی هستم تا نتیجه بگیرد به خاطر مذهب آن حرف را زده‌ام و خب هر چیزی که مذهب بگوید هم لابد جای دفاع ندارد و تکلیفش روشن است.

چرا مدام سعی می‌کنند ما را در کنجی گیر بیاندازند؟

من قبلاً چند بار دربارۀ این چیزها نوشته‌ام و هنوز و همچنان آزارم می‌دهد. می‌توانید این و این و این را ببینید. حقیقتاً خسته شده‌ام.

*** 

این را زیاد شنیده‌ام که زنان محجبه و خصوصاً چادری، اگر می‌خواهند بهشان توهین و حمله نشود باید صدایشان در اعتراض بلند باشد. چرا؟ چرا این آدم‌ها باید کاری بیشتر از دیگران انجام دهند تا بقیۀ شهروندان به آن‌ها حمله نکنند؟ چه کسی این وظیفه را معین کرده؟ به علاوه، اگر زنی آن وظیفه‌ای را که فرموده‌اند انجام بدهد، در مترو و فروشگاه و خیابان از کجا می‌فهمند خوب گوش به فرمان بوده تا بهش توهین نکنند؟ 

این‌ها بهانه است. حرف مفت است.

***

در قسمت آخر این سریال جدید، دختر خواستگارش را دعوت می‌کند داخل خانه. پسر معذب است برای حرف زدن و دختر صیغه می‌خواند فقط برای حرف زدن. این به نظر من مسخره است. این که نشان بدهی آدم خوب آن کسی است که بدون محرمیت حرف هم نمی‌زند را قبول ندارم. این که تصور کنی صیغه رابطۀ مشکل‌دار را حل می‌کند هم قبول ندارم. ولی موضوع این نیست. آدم‌های زیادی به این سکانس فحش داده‌اند که رواج فحشاست و «اینا خوب بلدن» و فلان شهر را با همین چیزها کرده‌اند فاحشه‌خانه. ادبیاتی که اگر ما به کار ببریم احمق و عقب‌افتاده‌ایم، وقتی علیه هر آیین دینی به کار برود متمدنانه و اخلاقیست. شما اگر به عنوان یک مسلمان معتقد بگویید فلان جا شده فاحشه‌خانه، بزرگواران حمله می‌کنند که مگر سکسورکر بودن چه ایرادی دارد؟ چه کسی گفته کار این‌ها را «قضاوت کنید»؟ مگر به شما آسیبی زده‌اند؟ مگر کار خودشان و بدن خودشان نیست؟  شما اگر بگویید چندین دوست‌دختر/دوست‌پسر را تجربه کردن تنوع‌طلبی و خلاف اخلاق است، احمق هستید. اگر بگویید وان نایت استند غلط است عقب‌افتاده‌اید. ولی اگر بگویید صیغه چه غیراخلاقی و هوسبازانه است، مترقی و اهل فکرید.

من موافق هیچکدام نیستم. موافق هیچ رابطۀ موقتی نیستم. ولی حالم به هم می‌خورد که مدام دارند «کراش می‌زنند» (نظر دارند)، کات می‌کنند، پارتنر جدید پیدا می‌کنند، اکسشان چنین و چنان می‌کند، رابطۀ باز دارند، و وقتی همین‌ کارها (البته خیلی کمترش) یک صورت دینی پیدا کند نگران فساد و تنوع‌طلبی می‌شوند. تنوع‌طلبی را عرف جامعه کرده‌اند و به وقتش ادعا می‌کنند.

در نظر داشته باشید که اولاً مهریه به طور کلی در برابر رابطۀ جنسی نیست، و ثانیاً عده چیزیست که از قضا بی‌بندوباری را سخت می‌کند. موافق این که مرد می‌تواند چند رابطه داشته باشد هم نیستم.

فرد مسلمانی در فرنگ از دختر محجبه‌اش فیلمی گذاشته. مدافعان حقوق کودک و انسان حمله کرده‌اند که ای داد و چه حقی دارد بچه را مذهبی بزرگ کند. یکی دو نفر هم گفته‌اند که از قضا از نظر حقوق مدرن هم خانواده حق دارد فرزندان را با عقاید خودش بزرگ کند. به گوینده‌های این حرف هم حمله کرده‌اند که پس کتک زدن زن هم خوب است؟ پس حق دارد بچه را شوهر هم بدهد؟ پس حق دارد فلان کند؟

مقاومت در برابر فهمیدن این که بزرگ کردن یک کودک در خلأ ناممکن است و هر خانواده‌ای ناچار تفکری به بچه می‌دهد. خواه مذهبی باشد یا ضد دین، دوستدار محیط زیست باشد یا نژادپرست. اصلاً به جز این مگر ممکن است؟

این «قانون» و «سن قانونی» بعضی را ارضا می‌کند. نوشته که نباید به بچۀ زیر هجده سال هیچ عقیده‌ای را داد و باید وقتی به سن قانونی رسید خودش تصمیم بگیرد. حقا که کاش وقتی چیزی را به مغزتان فرو می‌کنند جرأت کنید بعد از مدتی بیرونش بیاورید.

البته فقط در این مورد نیست که «پس کتک زدن هم خوب است؟» را وسط می‌کشند. کافیست هر حرفی دربارۀ تعهد، چشم‌پاکی، پاکدامنی، کسب حلال و چیزهایی از این دست بزنی. «کتک زدن چی؟ بچه رو شوهر بدن خوبه؟ ارث زن نصفه هم خوبه؟ ...» و وقتی بگویی «نه»... غلط می‌کنی بگویی نه. اگر برابری می‌خواهی، ما متولی برابری و برابری‌خواهی هستیم و تو باید موافق هر بی‌قیدی‌ای باشی. اگر می‌گویی پاکدامنی، کسب حلال، مجبوری و راهی ندارد جز این که موافق کتک زدن و غیره هم باشی. زشت‌ترین بخش‌های سنت را نشان می‌دهند و تنها بدیل آن را گسستن همۀ بندها جا می‌زنند.

ببخشید. من اینقدر احمق نیستم که چنین فکری کنم یا چنین فکری را قبول کنم.

 

  • محیا .

یک.

محیا . | يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۳۰ ب.ظ | ۰ نظر

راستش خسته شده‌ام. عصبانی‌ام. احساس می‌کنم گلویم را می‌فشارند. هر لحظه باید جنگید.

وقتی که شما در خانه نشسته‌اید و درها را محکم بسته‌اید، شانس این که گوشی موبایلتان را بدزدند صفر است. ولی نمی‌شود همیشه در خانه نشست. تا یک جایی ریسک دزدی آهسته‌آهسته زیاد می‌شود ولی انجام بعضی کارها تندتند به کیفیت زندگی شما اضافه می‌کند. پس ریسک را می‌پذیرید چون ارزشش را دارد. این که آن نقطۀ بهینه کجاست، بستگی به توانایی مالی شما، اهمیت کارهایتان، نوع تردد شما، امنیت جامعه و چیزهای دیگر دارد. ولی به هر حال، همین که از خانه بیرون می‌روید خطری ایجاد می‌شود که در خانه وجود نداشته. این احتمالات است. و من متأسفم که احتمالات مختلف برای وقوع از ما اجازه نمی‌گیرند و برای میل و نظر ما تره هم خرد نمی‌کنند. تعرض جنسی هم همین است. بله لباس نیمه‌برهنه خطر را زیاد می‌کند، تردد در جاهای خلوت خطر را زیاد می‌کند، رفتن به خانۀ کسی و شراب نوشیدن خطر را زیاد می‌کند، از خانه بیرون آمدن هم خطر را زیاد می‌کند. این هیچ ربطی به تبرئۀ متجاوز و سرزنش قربانی و حرف‌های مد روزی از این دست ندارد. سرزنش قربانی یک اشتباه واقعیست و بهتر است فراموش نکنیم همۀ ما، فارغ از جنسیت و شرایط، می‌توانیم قربانی آزار باشیم. ولی من دربارۀ این حرف نمی‌زنم. هر حرکتی از سوی ما، و هزار عامل دیگر از جمله قانون، می‌توانند احتمال تعرض را کم و زیاد کنند و هیچکدام نمی‌تواند گناه مجرم را کم کنند. امیدوارم در دبیرستان جبر و احتمال را خوب خوانده باشید و بهش فکر کرده باشید تا نگویید «فلانی روبنده داشت و بهش تجاوز شد پس به لباس ربطی ندارد» یا «بهمانی مست بود توی پارتی و کسی دستش را هم نگرفت پس به نوع معاشرت ربطی ندارد». این که احتمال هر کدام از شیر و خط پنجاه درصد است، به این معنی نیست که ناممکن است چهل بار سکه بیاندازم و هر چهل بار خط بیاید. همین را در توییتر گفته‌ایم. س. گفته و من هم. البته خوانندۀ من خیلی کمتر است و طبیعتاً کمتر درگیر بحث می‌شوم. گفته‌ایم که کسی که هنوز درگیر نشده باید بیشتر احتیاط کند. و کسی که از ترس امل خطاب شدن رفته خانۀ غریبه و الکل نوشیده، هرچند مقصر نیست، ولی رفتارش احتمال تعرض را بالا می‌برده. ممکن بود آن فرد متجاوز نباشد و با الکل نوشیدن هم هیچ اتفاقی نیافتد. بله. ولی احتمال همین است. احتمال پیش از وقوع واقعه معنی دارد.

یکی از آدم‌هایی که در بحث شرکت کرده بود مدام تلاش می‌کرد بحث را به این سمت ببرد که شما چون مذهبی هستید فکر می‌کنید خانۀ پسر غریبه رفتن و شراب خوردن خطرناک است، وگرنه این برای دیگران عادیست. من این مقاومت در برابر فهمیدن را درک نمی‌کنم. حقیقتاً درک نمی‌کنم. بله برای خیلی‌ها عادیست. به نظر من هم دانشگاه رفتن عادیست و یک نفر در دانشکدۀ عمران پیدا شده بود که در کلاس‌ها دست می‌کشید به تن دخترها. هر رفتاری، هر حرکتی، احتمال خطر را کم یا زیاد می‌کند و باید تصمیم گرفت که تا کجا هزینۀ احتیاط کردن بیشتر از احتیاط نکردن است.

تمام حرف همین است. اگر شما فکر می‌کنید رفتن به خانۀ غریبه بی‌احتیاطی نیست، بسیار خب. ولی هر کاری که فکر می‌کنید احتمال هزینۀ گزاف مراعات نکردنش خیلی زیاد است را انجام ندهید. همین. همین.

مرز را هر کجا که می‌خواهید بگذارید. ولی مدام تبلیغ نکنید که احتیاط معنی ندارد و احتمال معنی ندارد و هیچکس هیچ نقشی در کاهش و افزایش خطر نمی‌تواند داشته باشد. و بدتر: اگر بگویی احتیاط کن، یعنی متجاوزی. این کلمه‌ها معنی دارند. قبیح و سنگین‌اند. نثار کردنشان به هر کسی که حرفش را نمی‌پسندیم هم غیراخلاقیست و هم تجاوز را به مفهومی دم‌دستی تبدیل می‌کند.

کاش وقتی چیزی را به مغزتان فرو می‌کنند جرأت کنید بعد از مدتی بیرونش بیاورید.

من بیشتر به آن بحث فکر کردم. به تفکر آن دختر که مدام سعی می‌کرد حرف بکشد که «بله رفتن به خانۀ پسر غریبه بی‌احتیاطی است» و پیروز بحث بشود فکر کردم. البته که «تیرش به سنگ آمد». ولی به نظر من این نگاه، آن تلاش، چیزیست که ارزش فکر کردن دارد.

این نوشته ادامه دارد. 

  • محیا .

یک واقعه و دو روایت

محیا . | يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۰۸ ب.ظ | ۱ نظر

روایت 1، چند ماه پیش:

چند سال پیش عاشق یکی شدم. خوشتیپ و باسواد و مهربون بود. همدیگه رو دوست داشتیم و از این که بهم توجه می‌کرد لذت می‌بردم. پدر و مادرم که فهمیدن تهدید کردن اگه یک بار دیگه با طرف بگردم نمی‌ذارن کلاس کنکور برم و باید بشینم تو خونه خودم درس بخونم. ما همه یک رومیناییم.

پاسخ‌ها:   

- تیپیکال خانوادۀ ایرانی.             

- متأسفم به خاطر تجربۀ بدی که داشتی. اینجا وقتی سنت کم باشه اختیار هیچیت با خودت نیست.

- سختگیری‌های همیشگی پدر و مادرا. منم تجربۀ مشابهی داشتم. وقتی فهمیدن ارتباطم رو با کسی که عاشقش بودم قطع کردن چون به نظرشون غلط و بد بود.

                                                           

روایت 2، چند روز پیش:

سال کنکور که یه بچه تمام زندگیش اضطراب کنکوره، ا.ر، معلم کنکور معروف، تو آموزشگاه همه رو عاشق خودش کرده بود. بچه‌ها برای نشستن تو ردیف اول کلاسش رقابت می‌کردن. یه جورایی لاس می‌زد با بچه‌ها. می‌گن با چند نفر رابطه داشته. من هم فکرم درگیرش بود تمام اون سال. ما همه قربانی هستیم.

               پاسخ‌ها:

- واقعاً سوءاستفادۀ معلم‌ها از بچه‌های درمونده بیداد می‌کنه. متأسفم به خاطر تجربه‌ای که داشتید.

- وقتی قانون درستی برای مجازات این پدوفیل‌ها نباشه همین می‌شه. هر جایی بود طرف به خاطر رابطه با زیر هجده سال پدرش رو درمی‌آوردن.

- فکر نمی‌کنم اینجوری باشه. البته می‌دونم بعد از کنکور با یکی دو نفر دوست شد. که خب هر کی با یکی دوست میشه و می‌خوابه. این به خودشون مربوطه. ولی فکر نکنم با زیر هجده سال رابطه‌ای داشته.

 

مشابه این دو روایت را حتماً خوانده‌اید. احتمالاً جملات بسیار آشنا هستند. این‌ها هر دو روایت یک واقعه هستند که برای دو نفر رخ داده. در هر دو روایت دختر جوانی، هجده‌سال‌ونیمه، عاشق معلم کنکورش شده. هر کدام از این دو نفر واقعه را به صورتی تعریف می‌کنند. یادآوری می‌کنم که هر رفتاری که از خانواده سر بزند لزوماً قابل دفاع نیست.

 

من فکر می‌کنم یکی از چیزهایی که باید مقابل آن ایستاد، خلط قضاوت اخلاقی با حکم قانونی است. قانون ناچار است برای چیزها مرز‌های سفت و سخت تعیین کند. مثلاً حکم رایج قوانین غربی ممنوعیت رابطۀ فرد بالای سن قانونی با فرد زیر سن قانونی است. حتی اگر یک نفر نوزده‌ساله باشد. ولی گویا حکم دادگاه غربی حداقل نزد کسر کاملاً قابل توجهی از ایرانی‌های امروزی و مدرن برابر موازین اخلاقی شمرده می‌شود. اگر این پرونده را به دادگاه فرانسه ببری، مجازاتی ندارد. پس اشکالی به انجامش وارد نیست.

اگر همان دادگاه اعلام کند که از فردا ملاکش برای قضاوت دربارۀ رابطه با افراد نوجوان بالای ۱۳ سال، اختلاف سن دو طرف است و نه فقط سن طرف دیگر، شما می‌توانید همچنان بر مرز بودن مثلاً 18سالگی پافشاری کنید؟ آنطور که الآن دفاع می‌کنند؟

 

 در سال سوم دبیرستان من معلم جدیدی برای ریاضی کنکور در شهرمان مطرح شد و خیلی زود شهرت پیدا کرد. من دو جلسه رفتم سر کلاسش و خوشم نیامد چون فکر کردم این آدم، هر چه هست، معلم نیست و تجربۀ معلمی ندارد. برای همین هم دیگر نرفتم. اما بسیار محبوب بود. عده‌ای از بچه‌های ما رفتند کلاس او و بسیار هم نسبت به معلمشان متعصب بودند. حتی کلاس‌های تابستانی مدرسه را به هم زدند چون مدرسه معلم‌های باسابقۀ شهر را دعوت می‌کرد. بعد از چند ماه، احتمالاً در پاییز، حرفی پیچید که شاگرد فلانی باردار شده و معلم فرار کرده. من دربارۀ این جمله چیز بیشتری نمی‌دانم به به نظرم بخش اولش اغراق است. ولی چیزی که می‌دانستیم این بود که او واقعاً غیب شده بود. آموزشگاهی که در آن درس می‌داد، اطلاعیه‌ای زد که این آموزشگاه از این به بعد با آقای فلانی به دلیل روابط غیراخلاقی هیچ ارتباطی ندارد. بچه‌های مدرسۀ ما هنوز با او در ارتباط بودند. در آن بازۀ پنهان شدن معلم و لغو کلاس‌های آموزشگاه، در محل نامعلومی که از ما مخفی می‌کردند کلاس داشتند. بعد از چند وقت آب‌ها از آسیاب افتاد و معلم برگشت به جامعه. ولی مشاهدۀ مهم من این بود که آن دخترها، که هرچند زیر سن قانونی اما همه بالغ بودند، علیرغم افشاگری، علیرغم طرد شدن آن معلم از آموزشگاه، سری نترس داشتند و در محل نامعلومی سر کلاسش می‌رفتند. این که افشاگری مفید است چون علاوه بر آگاه کردن دیگران باعث ایجاد هزینه برای آزارگر می‌شود، در آن ماجرا کاملاً اتفاق افتاد. همه شنیدند چه شده و آموزشگاه با او  قطع ارتباط کرد. به صراحت، به خاطر روابط غیراخلاقی. بچه‌های ما چه کردند؟ شدند صندوقچۀ اسرار آن شخص و رفتند به یک کلاس غیررسمی مخفی. برای قانون اینجا که سن ملاک چیزی نیست. اما حتی اگر مرز قانونی همان هجده‌سال باشد، من فکر نمی‌کنم که آن‌ها واقعاً کودک بودند و رابطه با آن‌ها رابطه با کودک بود. البته خام بودند، البته درکی از خطر نداشتند، ولی کودک نبودند. آن معلم هم جانور هزاررنگی بود که بعدها ریش گذاشت و توبه کرد و چند شعبه آموزشگاه تأسیس کرد و پولش از پارو بالا رفت و سال قبل همۀ مؤسساتش را پلمپ کردند. اما بیایید ماجرا را طور دیگری هم فرض کنیم. بسیاری از بچه‌های کنکوری بالای هجده سال دارند. فردای کنکور رابطۀ معلم-شاگردی برقرار نیست. به نظر شما چنین ارتباطی از نظر اخلاقی صحیح می‌شود؟ اگر بچه‌های ما چند سال تجدید شده بودند و بالای هجده سال داشتند آن رابطه موجه بود؟ اگر فردا قانون تغییر کند و برای رابطۀ فرد بزرگسال با فرد زیر سن قانونی مجازات در نظر بگیرد، رابطۀ معلم چهل ساله را، فردای کنکور، با شاگرد هجده سال و یک ماهه موجه می‌دانید؟

آیا آن حضور در کلاس غیررسمی علیرغم خطر آشکار درست بود؟

اگر خانواده‌ها بچه‌ها را از حضور در آن کلاس‌ها منع می‌کردند، آن وقت آن دخترها رومینایی دیگر بودند که خانوادۀ احمق و بستۀ ایرانی چون دخترند و چون سنشان کم است، به آن‌ها زور می‌گوید و ارزش‌های خودش را تحمیل می‌کند. بله برگزاری آن کلاس باید عواقبی برای معلم می‌داشت. اما وقتی از همه مخفی می‌کردند چه؟ به فرض که قانونی وجود داشت. چه کسی می‌خواست شکایت کند؟ چه کسی شهادت می‌داد؟

می‌توانید به من فحش بدهید. ولی خیلی وقت‌ها بچه‌ها واقعاً خودشان می‌خواهند. درباره بچه‌های دبیرستانی، هرچند رابطه نادرست و با سوءاستفاده همراه باشد، اما هرگز به این سادگی نیست. این چیزی از فساد آن معلم کم نمی‌کند. دربارۀ تجاوز یا چنین چیزی حرف نمی‌زنم. دربارۀ رابطه با فرد بالغی به میل خودش حرف می‌زنم. از نظر اخلاقی ماجرا از نظر من چنین چیزیست. البته آن فرد روی بچه‌ها نفوذ دارد و فارغ از این که همین حالا رابطۀ معلم-شاگردی برقرار است یا نه، آن نسبت روانی نمی‌تواند به این راحتی از بین برود. من این رابطه را صد درصد غیراخلاقی و کثیف می‌دانم، ولی دلیلش هیچ ربطی به سن قانونی و چیزهایی از این دست ندارد. این رابطه کثیف است، چون هر رابطۀ عاشقانۀ نابرابری که نمی‌تواند به یک تعهد پایدار ختم شود را غیراخلاقی می‌دانم. نمی‌شود همۀ معلم‌ها را اخلاق‌مدار کرد. البته حتماً باید هزینه‌‌های اجتماعی و قانونی برای سوءاستفاده‌های آن‌ها وجود داشته باشد. هیچ شکی نیست. اما نمی‌شود سوءاستفادۀ عاطفی را با قانون از بین برد. قانون نمی‌تواند در تمام حفره‌های ریز زندگی نفوذ کند و جایی برای امور نادرست نگذارد. ولی می‌شود به بچه‌ها درست و غلط آموخت. می‌شود چارچوب‌های اخلاقی را در زندگی تشویق کرد. می‌شود به بچه‌ها آموخت از روانشان محافظت کنند.

امروز روایتی خواندم که یک نفر درگیری‌هاش در آموزشگاه کنکور هنر را تعریف کرده بود. نوشته بود که شهرستانی بوده و با آن بچه‌ها متفاوت بوده. همین باعث جلب توجه بیشتر می‌شده. خصوصاً که برچسب «دختر شیرازی» را هم داشته. در بخشی از ماجرا چیزی گفته بود که من تمام و کمال قبول دارم و حتی خودم تا حدی تجربه کرده‌ام. گفته بود که اگر تربیت مذهبی نداشتم خیلی محتمل بود مورد سوءاستفاده قرار بگیرم. آن دختر حالا دانشجوی دکتری در آمریکاست و به نظر می‌رسید که الآن خیلی معتقد به آن حدود مذهبی نباشد. نمی‌دانم. ولی این را به صراحت و با تأکید گفته بود که داشتن تربیتی که یک سری خط قرمز را در او ایجاد کرده بوده و در اولویت بودن درس از خطر حفظش کرده. شما می‌توانید اهل دین و مذهب نباشید. ولی داشتن خط قرمزهای رفتاری افراد را از بعضی خطرها حفظ می‌کند و این فارغ از عقاید ماست.

وقتی بناست تمام محدودیت‌های رابطۀ جنسی نکوهش شوند، وقتی «تربیت» یعنی محدودیت احمقانه‌ای که خانواده به بچه تحمیل می‌کند چون فکر می‌کند بهتر می‌فهمد، چرا نباید یک فرد کم‌سال درگیری‌های غلط عاطفی پیدا کند؟

یک بار هم، فراتر از جهان مدرن و قاعدۀ حقوقی سرزمین‌های دور خوشبخت، فکر کنیم شاید اخلاق چیزیست به جز قانون، و شاید هر چیزی که خوش داریم مجاز نباشد. و این که نجات در پرهیز است.

  • محیا .

علیه تفاخر

محیا . | سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

یکی از ملاک‌های صداقت داشتن و جدی بودن در برابری‌خواهی و سایر فضیلت‌ها، برای من، تبدیل نکردن وضعیت و طرز فکر به ابزاری برای تفاخره.

هر چند وقت یکبار، زن امروزی و لابد خوشبختی پیدا می‌شه با اسکرین‌شاتی از خانوم‌های قری در دست، که از شادی شبیه نبودن خودش به اون خانوم‌ها در پوست خود نمی‌گنجه و از حماقتشون تأسف می‌خوره. چی می‌شه که یک زن چنین گدایی توجه می‌کنه و مدام در فکر «عرضه کردن» خودشه؟ یا تحت خشونت فیزیکیه یا عاطفی یا هر دو، یا این که حداقل در زندگی کمبودهای عاطفی زیادی هست. ولی این زن خوشبخت و آگاه خیال می‌کنه این زنان اصلاً عقل ناقصشون به این چیزها نمی‌رسه و از بیکاری، از حماقت، از مشکل هوشی و چیزهایی از این دسته که مدام چنان می‌کنن.

بارها دیده‌ام زن‌های شاغل چیزی با این مضمون می‌گن که تا وقتی دستتون تو جیب شوهرتونه غلط می‌کنید حرف استقلال بزنید. هیچوقت هم به ذهن مستقلشون خطور نکرده که این حرف چه معنای وحشتناکی داره. از یک سو مشارکت‌های تاریخی زن‌ها در اقتصاد رو نادیده می‌گیرن‌، و از سوی دیگه اعمال نظر شخصی که پول توی جیبشه رو بر زندگی بقیه به رسمیت می‌شناسن. من نمی‌تونم انکار کنم که استقلال مالی واقعیه و مهمه و در همه چیز اثر میذاره. اما یک زنِ لابد ضدتبعیض چنین حمله‌ای می‌کنه به باقی زن‌هایی که یا به احتمال زیاد نتونسته‌ان شغلی خارج از خونه داشته باشن، یا با احتمال کمتری تصمیم شخصیشون توی خونه موندن بوده. اولاً که زن‌ها، با این که عموماً نانخور به حساب می‌آن، اما واقعاً همیشه در طول تاریخ داشتن کار می‌کردن و می‌کنن. یک بار مدت‌ها پیش چیز خیلی خوبی خوندم دربارۀ «سبزی پاک کردن» که خودم هم بهش کمی اضافه می‌کنم: سبزی پاک کردن عبارت تحقیرآمیزیه که به حرف‌های «خاله‌زنکی» و «بی‌ارزش» و البته «زنانه» اشاره می‌کنه. در گذشته اوقات کار جمعی، مثل سبزی پاک کردن، تنها زمان‌هایی بوده که زن‌ها از دنیای بیرون از خونه خبر می‌گرفتن. این که در محله چه می‌گذره و در خانواده‌های دیگه چه می‌گذره. نوعی تفریح بوده. و بر خلاف مردها که در قهوه‌خانه و زورخانه فقط و واقعاً تفریح می‌کردن، زن‌ها حتی تفریحشون با کار و تولید ارزش افزوده همراه بوده. و حالا این عبارت تحقیرآمیزه. هر بار، هر بار، حرف مهریه می‌شه، مردها از جمله نفقه رو پیش می‌کشن. بگذریم که نفقه در برابر تمکینه و همینجور مفت و مسلم به زن نمی‌دن. ولی این نگاه «زن یعنی نانخور» علیرغم این که زن‌ها همیشه در طول تاریخ داشتن کار می‌کردن (و به بهای بسیار گزافی نیروی کار جدید هم تولید می‌کرده‌ان) اینقدر ریشه دوانده که زن‌های شاغل طرفدار برابری هم برای نوعی خودنمایی یا فخرفروشی تکرارش می‌کنن. زنی که بیرون کار نمی‌کنه، لابد در خانه کار بیشتری انجام می‌ده (اگر نگیم که تمام کار خانه رو انجام می‌ده). و پولی که می‌بایست خرج می‌شده برای انجام اون کارها رو از هزینه‌های زندگی کسر می‌کنه. به علاوه، گفتن این حرف مجوز اینه که مثلاً یک ناتوان یا یک فرد کم‌سال که نمی‌تونه درآمد داشته باشه هم غلط می‌کنه فکر داشتن حدی از استقلال رو بکنه. این خانوم‌های شاغل و مستقل فرموده‌ان که اجازۀ چنین فکری رو به بقیه نمی‌دن. و باز گذشته از تمام این‌ها، این نگاه حسابگرانه باعث شده دخترهای مستقل و تحصیلکردۀ زیادی استرس کمتر بودن درآمدشون نسبت به شریک زندگی رو داشته باشن. من واقعاً این مورد رو اطرافم دیده‌ام و هیچ دلیلی نداره که تصور کنم تعداد این دخترها کمه. در زندگی چیزهایی فراتر از چرتکه هم هست، و اگر در زندگی شما نیست از قضا این ایراد زندگی و نگرش شماست.

یا مثلاً وقتی خانودۀ برخورداری دارن و در شرایطی بزرگ شده‌ان که شریک زندگیشون چندان مردسالار نیست یا نمی‌تونه باشه و امکان جدایی هم براشون فراهمه، دربارۀ این که مهریه خودفروشیه سخنرانی می‌کنن و به این روش میلیون‌ها زنی رو که به دلایل قانونی و عرفی یا مهریه رو دارن یا هیچی، تحقیر می‌کنن و «آه ببینید من بر خلاف این‌ها چه بلندنظر و ضدتبعیض و وارسته‌ام».

چند وقت پیش دیدم زنی با ظاهر این که «فلان زن چه زیبا و آراسته است» از این که خودش در بند اصلاح موی بدنش نیست و موهاش رنگ نداره و اهل آشپزی نیست، تعریف می‌کرد. طرف رو با ظاهر تعریف تحقیر می‌کرد که خانه‌داره و مدام فکر آشپزیه و موهاش فلانه و ... .

یا یک زن تحصیلکردۀ دیگه دربارۀ «فلانی جون» نوشته بود که آرایشگره و درآمدش چند برابر ایشونه که درس خونده و زحمت کشیده. کی گفته درس خوندن یعنی ما حقی برای درآمد بیشتر از کسی که کار فنی یا فیزیکی‌ای می‌کنه داریم؟ اولاْ که شما هم می‌تونستی بهمانی جون بشی و نخواستی. ثانیاْ چی شده که باورمون شده بیش از بقیه محقیم برای زندگی بهتر؟ بله درسته که وقتی این همه دانشگاه دولتی هست لابد باید شغل مناسبش هم باشه. من نمی‌گم کسی که رفته هشت سال یا پنج سال درس خونده حالا باید بره از جای هشت سال پیشش شروع کنه و مثلاً راننده بشه. ولی اگر درآمد راننده از ایشون در شغل متناسبش بیشتر بود هم دلیلی برای گله نیست.

وقتی کسی اینطور دربارۀ آدم‌هایی که خودش رو نسبت به اون‌ها برتر می‌بینه حرف می‌زنه، من فکر می‌کنم که برابری اقتصادی یا جنسیتی براش فقط یک بازیچه است و جدی نمی‌گیرمش. راهیه برای خوشبختی خودش و هرگز، هرگز حتی به دیگرانی که شرایط متفاوت دارن فکر نکرده. عاجز بوده از گذاشتن خودش به جای آدم‌های دیگه. همون‌هایی هستن که می‌گن هر کی نرسیده، نخواسته که برسه. و خب اگر اینقدر همدل نیستیم یا نمی‌خواهیم شرایط دیگران رو درک کنیم، کاش حداقل به خوشبختی خودمون باور قلبی داشته باشیم و با تحقیر دیگران در چشم مردم فرو نکنیمش.

  • محیا .

فنی

محیا . | سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر

بارها خواب دیده‌ام که دانشکده بزرگ و پیچ‌درپیچ و باشکوه شده و در هر کنج آن چیزی در جریان است. انگار که قلعه‌ایست که از سال‌ها جان به در برده و ما مقیمش شده‌ایم.

دیشب خواب دیدم در گوشه‌ای از دانشکده سبزی می‌فروختند و من و مهلا رد می‌شدیم و من خواستم سبزی بخرم. مهلا داشت می‌رفت به یک اتاق دیگر دانشکده و گفتم که از آنجا ظرف بیاور برای سبزی. گفت نمی‌آورم و سر همین دعوا کردیم.

 

  • محیا .

از روزها

محیا . | جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ب.ظ | ۰ نظر

۱. کار پایان‌نامه دوباره بیشتر وقتم را گرفته. چندین هفته است که هیچ فرصتی برای فلسفه خواندن نبوده. مهلت زیادی برای تمام کردن پروژه باقی نمانده و باید به کارها برسم.

۲. فکر می‌کنم توییتر حرف زدنم را تغییر داده و این تغییر خوب نیست. خوشبختانه کلمات جنسی و رکیک هنوز برایم عادی نشده‌اند. اما احتمالاً زیادی رک و بی‌تعارف شده باشم. چند وقت پیش با استادم تلفنی صحبت می‌کردم. وقتی قطع کردم بهم گفتند که با استادت «بد» حرف می‌زنی. بعد توضیح دادند که یعنی به قدر کافی احوالپرسی نمی‌کنی، خسته‌نباشید نمی‌گویی، از این که تماس گرفته تشکر نمی‌کنی و چیزهایی از این دست. خصوصاً که روز جمعه زنگ زده بود و عذرخواهی کرد که جمعه تماس گرفته. البته برای کار لازم بود و خیلی خوب شد که تماس گرفت. بعد یادم افتاد که در جوابیۀ داورها چیزهایی نوشته بودم که بهم گفت انگار داری موضع می‌گیری و می‌گویی غلط کرده‌اند این کامنت را نوشته‌اند. یک طرف ماجرا البته بحث نگارش علمیست، که از نظر من بدون هیچ حاشیه و هیچ تعارف و هیچ چیز اضافه‌ایست. اما من بیشتر به این اتفاقات فکر کردم. فکر می‌کنم موضوع این است که من از یاد برده‌ام کسی که جملات تو را می‌خواند و می‌شنود هم انسان است. از یاد برده‌ام، یعنی که هر لحظه در ذهنم حاضر نیست. به تلاش نیاز است. ماه‌هاست با هیچ کسی به جز اعضای خانواده ارتباط واقعی نداشته‌ام. ماه‌هاست به بچه‌های آزمایشگاه بلند سلام و صبح بخیر نگفته‌ام. و در تمام این چند ماه توییتر را خوانده‌ام. یک بار که از دانشگاه بر می‌گشتم، در خیابان چند نفر دعواشان شده بود و من منتظر شروع فریادهای رکیک و توهین‌های جنسی بودم. ولی هیچکس چنین چیزهایی نگفت. یکی از طرفین دعوا از خشم، از استیصال، گریه می‌کرد. داد می‌زدند. اما هیچ چیز آن دعوا توییتری نبود. توییتر فارسی چنان وحشی و بی‌شرم و خشونت‌بار است که از ملایمت و مهربانی دعوای خیابانی شگفت‌زده شدم. مدت‌ها به کسی می‌گفتم «خودت را جای دیگران بگذار». فکر می‌کنم شیوۀ درست زندگی کنار ادم‌ها هم همین است. ولی خودم از یاد برده‌ام که در حرف زدن و واکنش نشان دادن دیگران را در نظر بگیرم. باید کمی مهربان بشوم.

۳. به آخر بند قبل که رسیدم، یاد چیزی افتادم که مدت‌ها بود می‌خواستم بگویم. وقتی برای ردّ غیرت، استدلال خواهر-مادر را تحقیر می‌کنند، البته می‌فهمم که این استدلال در آن جایگاه چه بی‌معنی و ابلهانه است. ولی ابلهانه بودنش از این است که آن حس برتری و مالکیت برای خواهر و مادر هم غلط است. واقعیت این است که من با پایه و اساس این استدلال، که خودت را جای طرف بگذار و خانواده‌ات را جای طرف بگذار و رفیقت را جای طرف بگذار، چندان هم مخالف نیستم. این همدلیست. این که اگر کاسبی یا اگر پزشکی یا اگر معلمی، کسی که مقابلت ایستاده را مثل عزیزانت ببین، که عزیز کسی است. و منصف باش.

۴. چند سال پیش یکی از تولیدکننده‌های لبنیات عکس یک بچۀ سیاهپوست را روی تبلیغ بستنی شکلاتی زده بود، و عکس یک بچۀ سفید را روی تبلیغ بستنی وانیلی. این اتفاق، و انتقادها به آن، حالا برای شیر پاستوریزه تکرار شده. به نظر من این انتقادها از نژادپرستانه بودن چنین تبلیغاتی خود تا مغز استخوان نژادپرستانه است. چنین است که عده‌ای باور قلبیشان این است که یک رنگ پوست پست‌تر از باقی رنگ‌هاست، و نژادپرست نبودن امتیازیست که به ترحم و ملاحظه باید به انسان‌های این‌رنگی داد: کتمان کنیم که رنگ وجود دارد.

۵. ما می‌توانیم برای کارهایی که دوست داریم دلایل اخلاقی و منطقی بتراشیم. توجیه‌های قابل قبول. مثلاً وقتی از کسی خوشمان بیاید احتمالاً در برابر انتقاد از رفتار غلط او به «اطلاعات ما کافی نیست» و «شاید نمی‌دانسته» و ... پناه می‌بریم. یا وقتی هیچ قید و تعلقی به خانواده‌ای که در آن بزرگ شده‌ایم احساس نمی‌کنیم، می‌شود به کاستی‌های والدین متوسل شد. من این‌ها را درک می‌کنم و هر دلیلی که چنان انگیزه‌ای پشتش باشد را رد نمی‌کنم. اما فکر می‌کنم در پس این توجیه‌ها چیزهای دیگری پنهان شده که باید دانسته شود. پرسیدن از مرزها آموزنده و مهم است. این که اگر فلانی چجور خطایی بکند به «اطلاعات ما کافی نیست» متوسل نمی‌شوم؟ این که خانواده‌ام باید چطور باشد تا بهش تعهدی داشته باشم و مهم بدانمش؟ یا من در چگونه شرایطی تا همیشه به معشوق خودم متعهد خواهم ماند؟ یا احتمال کشته شدن انسان‌ها با ویروسی که می‌توانم ناقلش باشم باید چقدر بشود تا از مهمانی و دورهمی صرفنظر کنم؟ احتمالاً برای وضعیت فعلی توجیه ما کارساز است. ولی فکر می‌کنم پاسخ صادقانه به این سؤال‌ها عیار ما را معلوم می‌کند و اگر به قدر کافی انسان‌های محکم و آزاده‌ای باشیم، تصمیم‌های آینده را تغییر خواهد داد.

۶. یک بار مستندی دیدم که در بخشی از آن، طرف وارد خانۀ یک پیرزن و پیرمرد خوشبخت می‌شد. مرد با خنده تعریف می‌کرد که در جوانی و اول زندگی زنش را کتک می‌زده. زن هم می‌خندید و تأیید می‌کرد. حیرت‌انگیز بود.

  • محیا .

.

محیا . | سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۶ ب.ظ | ۰ نظر

شب تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد

 

بشنوید.

 

خیلی وقت‌ها با حافظ خوندن گریه‌ام می‌گیره. از زیبایی. از غمی که در تمامش هست. از پذیرش.

  • محیا .

پیش‌دانشگاهی

محیا . | پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ب.ظ | ۱ نظر

من از اول راهنمایی تا سوم دبیرستان در فرزانگان درس خواندم و سال آخر مدرسه‌ام را عوض کردم. اواخر تابستان قبل از پیش‌دانشگاهی مدیر مدرسه عوض شد. مدیر قبلی هم «خوب» نبود و من ازش هیچ دل خوشی نداشتم. ولی قدیمی بود. قدیم، یعنی زمانی که سمپاد اختیارات خودش را داشت و معلم‌ها را انتخاب می‌کرد، مدرسه‌های دخترانه می‌توانستند معلم مرد داشته باشند، و بچه‌های مدرسۀ ما سال‌ها پیش دو سه تا مدال جهانی آورده بودند. او از آن فضا می‌آمد و هرچند بسیاری چیزها عوض شده بود، اما هنوز آشنایی‌ها و ترفندها و نگاه قدیمی‌اش برقرار بود. مدیر جدید حاضر نشد برای آوردن معلم‌های خوب با اداره بجنگد یا به آن‌ها کلک بزند یا به نحوی راضیشان کند. من و هشت نفر دیگر هم سال آخر از مدرسه رفتیم.

من از شهری هستم که امکانات آموزشی آن ناچیز است. من دیده‌ام و چشیده‌ام که المپیاد متعلق به ما نیست. می‌خواستم برای المپیاد فیزیک بخوانم ولی هیچ معلمی در شهر ما نبود. المپیاد میدان رقابت مدرسه‌های برخوردار تهران و تبریز و اصفهان و این‌ها بود. و هست. امکانات ناکافی آموزشی فقط به همینجا محدود نمی‌شود. حتی اگر بخواهید هرقدر لازم است پول بدهید و در یک مدرسۀ «خوب» درس بخوانید، خصوصاً اگر دختر باشید، در این شهر شدنی نیست. قبلاً همینجا دربارۀ سمپاد و المپیاد نوشته‌ام. ما از آن مدرسه فرار کردیم و پناه بردیم به معروف‌ترین مدرسۀ غیردولتی دخترانه.

با چیزهایی که در آن مدرسه دیدم و چیزهایی که بعداْ از بچه‌های فامیل که در مدرسه‌های گران‌قیمت تهران درس می‌خواندند شنیدم، فکر می‌کنم یک تفاوت سمپاد با رقیبانش در محل اعتبار مدرسه است. سمپاد به خودی خود معتبر است. اسم سمپاد برای معلم‌ها اعتبار می‌آورد. و برعکس، برای تعریف از فلان مدرسۀ گران‌قیمت می‌گویند که فلانی آنجا درس می‌دهد. این تفاوت، قدرت مدرسه را در مواجهه با معلم‌ها تغییر می‌دهد. در راهنمایی و دبیرستان فرزانگان مدرسه به معلم‌ها تسلط داشت و در مدرسۀ جدید مدیر هیچکاره بود.

کسی که در یکی از غیردولتی‌های گران تهران درس می‌خواند، می‌گفت که فلان معلم معروف گفته که باید جای پارکش خالی باشد. مدرسه باید جای پارک او را در خیابان نگه دارد و اگر برسد و نتواند ماشینش را در فلان نقطه پارک کند، قهر می‌کند و می‌رود. یا می‌گفت یکی دیگر از این معلم‌ها کتاب بچه‌ها را پرت می‌کند روی زمین. یا یکی دیگر با شاگردش ازدواج کرده. و چیزهای مضحک دیگری از این دست.

چند روز پیش یک نفر دربارۀ معلمی به اسم سرورپور نوشته بود. من هم اسم این آدم را شنیده بودم. چیزی که او نوشته بود، با کمی تغییر، می‌توانست توصیف من باشد از معلم حسابان و گسستۀ پیش‌دانشگاهی. شخصی بود به اسم آرمان اسدی. اسدی یکی از دو سه معلم مطرح ریاضی شهر ما بود. البته با وارد شدن افراد جدید و جوان به بازار آموزشگاه‌های کنکور، کم‌کم این‌ها رقیب پیدا کردند. ولی تا یکی دو سال قبل از کنکور ما، تقریباً فقط همین دو سه نفر برای ریاضی معروف بودند و مشتری داشتند.

اسدی شخصی بود قدبلند و لاغر، با دو پسر تقریباً کوچک، زنی که جدا شده بود، اداهایی در عرفان و فلسفه و شاعری. می‌گفت مشکل قلبی دارد و یک بار هم چند روزی مدرسه نیامد. من هیچوقت نفهمیدم که چقدر از آنچه راجع به او می‌دانستیم راست بود و چقدرش دروغ. مثلاً یک بار مدیر مدرسه گفت که زنگ زده‌اند به خانه‌اش و خانمش گفته که دارد می‌آید. چیزی که ما می‌دانستیم این بود که اسدی همسر نداشت. اسدی به وضوح انسانی مذهبی نبود. ولی می‌گفت در ماشینش رادیو قرآن گوش می‌کند چون به آن آوا علاقه داد. می‌گفت یک بار مرده و زنده شده است. می‌گفت ریل وایت‌برد مدرسه صدای ریل سردخانه را می‌دهد. وقتی همۀ این‌ها را کنار هم می‌گذارم، اسدی متخصص حاشیه بود. کسی بود که بچه‌های نوجوان تحت اضطراب کنکور را وادار می‌کرد بهش فکر کنند. این را بگویم که حداقل من هیچوقت هیچ حرفی راجع به رابطۀ او با هیچ شاگردی نشنیدم. حاشیه‌‌های او از این جنس نبود. به نظر من بیشتر اینطور بود که بچه‌ها را مجبور می‌کرد درباره‌اش فکر کنند، حرف بزنند، و حاشیه‌های بیشتر بسازند. و اینطور بود که جایگاهش را در مدرسه حفظ می‌کرد. خودش هم این وسط همیشه به حاشیه‌سازی کمک می‌کرد. سر کلاس او مدام صدای خنده می‌آمد. یک بار معلم دینی با لحن بدی گفت که سر کلاس فلانی فکر کنم زیاد گرمتان می‌شود؛ چون پارسال که مدام شلیک خنده بود. یک بار دیگر مدیر مدرسه آمد گفت که به روی این نخندید و بگذارید درسش را بدهد. اسدی بعد که آمد سر کلاس دعوا راه انداخت. بعد از این دعوا که آمدم خانه حالم بد بود و داشت گریه‌ام می‌گرفت. چرا من باید سر کلاسی باشم که اینقدر تنش و توهین دارد؟ اسدی هم چند روزی تندتند درس می‌داد و بعد کم‌کم مثلاً آشتی کرد و برگشت به همان روال مزخرف قبل. یا مثلاً یک بار سر یکی از کلاس‌ها به خاطر کمرنگ بودن ماژیک قهر کرده بود و رفته بود. 

شما اگر از یک مدرسۀ دولتی بروید به گران‌ترین دبیرستان غیردولتی شهرتان که در بهترین منطقه هم قرار گرفته و معلم‌های معروف دارد، لابد انتظار دارید برخوردهایی که می‌بینید بارها بهتر از مدرسۀ قبلی باشد. این انتظار من بود و خیلی طول نکشید که بفهمم چه خیال باطلیست. همین آدم، آرمان اسدی، قبلاً در فرزانگان هم مدت کوتاهی درس داده بود. معلم خوش‌برخوردی بود که محترمانه حرف می‌زد و تندی نمی‌کرد. یکی دو روز که از مدرسۀ جدید گذشت، سر کلاس چندین بار خطاب به شاگردهاش گفت که «شما هیچی نیستید». پفیوز. من با معلم فیزیک ارتباط خوبی داشتم. معلم جدی و سختگیری بود که با من خیلی خوب راه می‌آمد و بهش اعتماد داشتم. به او گفتم که چنین چیزی شده و یعنی چه که معلم سر کلاس بارها به این همه بچه این را بگوید. بعد از آن شکایت اسدی حرف زدنش را تعدیل کرد. ولی حتی همین معلم فیزیک، که آنقدر با من راه می‌آمد و مهربان بود، در جواب «خسته نباشید» زودهنگام یکی از بچه‌های این مدرسه گفت «خفه شو». چنین بود دبیرستان پولی معروف شهر.

ولی من دست‌کم انتظار داشتم اگر معلم‌ها بدرفتارند، خانواده‌ها واکنشی نشان بدهند. فکر می‌کردم تحقیر شدن دخترهاشان مهم باشد. ولی این هم خیال باطلی بود. خانواده‌ها پول خرج می‌کردند و بچه‌ها خوشحال از اسم مدرسه و معلم‌های معروف و مشغول حاشیه‌ها، هیچ چیزی نمی‌گفتند. 

اسدی دنبال این بود که با هر کس ماجرایی داشته باشد. منظورم از ماجرا رابطه نیست. بلکه ارتباط کوچکی که بچه‌ها به آن اهمیت بدهند و راجع بهش حرف بزنند. مثلاً در همان دورۀ کوتاه تدریسش در فرزانگان، دو بار به من گفت که برنامۀ دینانی را برایش ضبط کنم. مطمئنم که هیچوقت آن‌ها را ندید. به دوستانم گفته بودم اگر بار سومی هم باشد، می‌گویم که این کار را نمی‌کنم. فهمیده بود من فلسفه را دوست دارم و علت این کارش همین بود. بهش گفته بودم که به نظر آنچه دینانی می‌گوید شاید قشنگ باشد اما فلسفه نیست. حالا از من می‌خواست برایش سی‌دی آن برنامۀ مسخره را ببرم. یا مثلاً بعد از آن ماجرای «به روی اسدی نخندید تا درسش را بدهد»، یکی از بچه‌ها را بیرون از مدرسه گیر آورده بود و گرفته بود به حرف که «من وقتی زنم رفته بود و شرع و قانون بهم اجازه می‌دادند هیچ کاری نکردم». 

دلم به خاطر آن اضطراب مضحک کنکور که من را از کتاب‌ها برید، مدرسه‌ای که در سال آخر دیگر خانۀ ما نبود، و تمام چیزهای بیهوده‌ای که شنیدیم می‌سوزد. ما کوچک بودیم و آن همه ماجرای بی‌ارزش و احمقانه در جهان پردلهرۀ ما بزرگ بود. این معلم‌ها هنوز همینطور کاسبی می‌کنند. در تمام ایران هم روششان به هم شبیه است. از برکت سیستم افتضاح آموزشی، بازار این شیادها سکه است. با سال‌ها تجربه در حاشیه‌سازی و داغ نگه داشتن شایعه‌ها بچه‌های مضطرب را گرفتار چرندیاتی می‌کنند که هرچند دو سال بعد ناچیز و ازیادبردنیست، در روزهای کشدار پیش‌دانشگاهی همه چیز است. یا تقریباً همه چیز.

  • محیا .

چطور ممکن است؟

محیا . | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۲۴ ب.ظ | ۰ نظر

فاطمه* دوست صمیمی مدرسۀ من بود. از وقتی که هفت سالم شد تا ده‌سالگی که در آن مدرسه بودم، فاطمه کسی بود که زنگ تفریح‌هام با او می‌گذشت. حالا فکر می‌کنم که صمیمیت نیازمند چیزهاییست که در هفت‌سالگی و هشت‌سالگی بعید است وجود داشته باشند. اما آن وقت، هر چه که بود، فاطمه کسی بود که تعریف محدود من از دوستی با او مصداق پیدا می‌کرد. از زمانی به بعد، فاطمه شروع کرد به تعریف کردن از خواهرها و برادرهاش. خانوادۀ پرجمعیتی بودند. شش تا بچه اگر اشتباه نکنم، که بزرگترینشان یک پسر دبیرستانی و کوچکترین هم یک دختر چندماهه بود. از ماجراهای آن‌ها تعریف می‌کرد و می‌شنیدم. این که کدام بچه مریض شده و کدام چکار کرده. یک روز نمی‌دانم چه شد، که مامان خواست با مادر فاطمه تلفنی صحبت کند. برای تشکر کردن بود. شاید من را به خانه رسانده بود. یادم نیست. بعد از آن مکالمۀ تلفنی بچه‌ای نبود. ماجرایی نبود. فاطمه بود و یک برادر دبیرستانی. من هشت‌ساله بودم. فاطمه به من دروغ گفته بود. بعد از آن تلفن فقط خزیدم زیر پتو و فقط می‌خواستم تنها باشم. من معنی بدی کردن به دوست را نمی‌دانستم و در آن دقایقی که پتو را روی صورتم کشیده بودم فقط از خودم می‌پرسیدم چطور ممکن است. فاطمه. فاطمه. چطور ممکن است؟

فاطمه به من دروغ گفته بود. این واقعیت صاف و سخت مثل یک سنگ بزرگ به صورت هشت‌ساله‌ام خورد و بی‌حالم کرد. آنچه دیده بودم از سادگی زیاد قابل هضم و حلاجی نبود. کلمه‌های من به قدر عمر هشت‌ساله‌ام بودند. نمی‌توانستم بگویم فاطمه به اعتماد من خیانت کرده. به خودم می‌گفتم من که به فاطمه اعتماد داشتم. ما که دوست صمیمی هم بودیم. پس چرا؟

من با فاطمه دوست نماندم. ولی زنگ تفریح‌های ما هنوز با هم می‌گذشت. فردای آن روز تنها بهش گفتم که مامانت گفته تو فقط یک برادر داری. و یادم نیست چه گفت. من از دردی که کشیده بودم به او چیزی نگفتم، چون نمی‌خواستم کذب آن دختر بی‌ارزش مهم به نظر برسد. آنچه گذشته بود رنج من بود و رنج من می‌ماند. دو سال بعد من از آن مدرسه رفتم و دیگر با فاطمه حرفی نزدم. راه زندگی ما از هم جدا شد. یک سال بعد هم من به روشن‌ترین مدرسه‌ام رفتم و زندگی برای همیشه معنی دیگری گرفت.

قیافۀ فاطمه هنوز یادم است. یادم مانده که زمانی چقدر از او بدم می‌آمد. حتی یادم مانده که یک بار که پشتش بود بهش گفته بودم بیشعور. و یادم مانده که آن روز، وقتی پتو را روی صورتم کشیده بودم، چه دردی را حس می‌کردم.

وقتی که عمرم چند برابر عمر آن روزم شد و باز آن درد سخت آشنا چنگ انداخت به گلوی من، کلمه‌های بیشتری داشتم. ولی هر بار که به آنچه شده بود فکر می‌کردم فقط به خودم می‌گفتم ما که دوست صمیمی هم بودیم. چرا؟ چطور ممکن است؟ چطور ممکن است؟

چطور ممکن بود؟ هنوز نفهمیده‌ام بعضی از رذالت‌ها چطور ممکن می‌شوند. چطور کسی که چنان کرده هم شب می‌خزد زیر پتو و تعفن نفسش خودش را مشمئز نمی‌کند. فقط می‌دانم این‌ها ممکن‌اند. من مزۀ بدی دیدن از دوست چشیدم. سختی و صافی سنگی که با فاصلۀ بیشتر از ده سال باز به صورتم خورد یادم مانده. بهتی که تمام وجودم را گرفته بود یادم مانده. یادم مانده که هر بار به ساده‌ترین کلمه‌ها و ساده‌ترین جمله‌ها متوسل شدم تا بفهمم همۀ آنچه گذشته یعنی چه، و هیچوقت نفهمیدم. یادم مانده که عبارت‌های بلندتر و پیچیده‌تر در تلخی‌های بزرگ آن طرف پتو می‌مانند.

* امروز توییت م. من را یاد «چطور ممکن است؟» و فاطمه انداخت.

  • محیا .

امشب به اشکی

محیا . | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۲۱ ق.ظ | ۰ نظر

 

بشنوید. به یاد جان‌های شریفِ رفته و رنج‌هاشان.

  • محیا .

تابستان

محیا . | چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۵ ب.ظ | ۰ نظر

آخرین باری که واقعاً تابستان داشتم سال دوم دانشگاه بود. سال سوم استرس کنکور و امتحان زبان را داشتم، سال آخر استرس پروژۀ لیسانس را و در سال‌های بعد، تا همین حالا، استرس مقاله و تز.

مشغول سه کار همزمانم. طراحی و شبیه‌سازی بخش دوم پروژۀ ارشدم، خواندن چیزهایی از فلسفۀ علم و خصوصاً شبیه‌سازی، پروژه‌ای که خودم شروع کردم و تهایتاً به یک کد سادۀ جمع و جور رسید. دانشجویی که برای همکاری در این پروژه پاسخ مثبت داده بود دیگر پیگیر نشد و من هم. فکر کردم وقتی اینقدر سهل‌انگار است حتماً در ادامه با او به مشکل خواهم خورد. هر از گاهی جستجویی می‌کنم که چه کسانی دانشجو هستند و در این کار مهارت دارند. فعلاً همان استرسش مال من است.

فلسفۀ علم دنیای جدید و بزرگ و خوبیست. من مثل بچه می‌چرخم و می‌خوانم و به چیزهای مختلف دست می‌زنم. هدف نگارش چیزیست که نشان بدهد من به این موضوع علاقه دارم و می‌توانم تا حدی هم بفهممش.

استرس باطل شدن تافل را دارم. استرس مقاله، استرس آن انشا. باید کاری کرد و باید چیزی بشود. ولی دست من چه کوتاه است و توانم چقدر کم است و چقدر خسته‌ام. و چقدر چیز هست برای نگرانی. کاش حداقل تا قبل از تمام شدن اعتبار آن نمره چیزی پیش برود.

دوست دارم گله کنم از ناتوانی استادها. امکانات ما کم است، ولی این هرگز تمام ماجرا نیست. استادهای ما ایدۀ تحقیق ندارند و این بزرگترین مشکل است. با همین امکانات، با صرف همینقدر وقت و تلاش، می‌شد کارهای مهم و ارزشمندتری کرد، اگر که راهنماهای ما به واقع راه نشان می‌دادند. تعریف مسئله و برگزیدن ایدۀ تحقیق نباید به دوش یک دانشجوی تازه‌کار ارشد می‌افتاد، اما افتاد. من تلاشم را کرده‌ام. زیاد خوانده‌ام. آنچه می‌بایست بدانم را یاد گرفته‌ام. ولی نهایتاً ایدۀ من و بینشی که پشت آن ایده است، ایدۀ یک دانشجوی بی‌تجربه است و بینش او. همه چیز می‌توانست چقدر بهتر پیش برود اگر حداقل بخشی از آن متعلق به استادی راه‌بلد و مجرب و به پشتوانۀ سال‌ها مطالعۀ او بود. من برای استاد دومم احترام زیادی قائلم. از کار کردن در آزمایشگاه او خوشحالم. با او راحت حرف می‌زنم و این برای من عجیب است. ولی همه چیز می‌توانست بهتر باشد. می‌توانستم بهتر کار کنم و بیشتر یاد بگیرم.

من فکر می‌کنم صنعتی کردن و کاربردی کردن دانشگاه شاید آخرین امیدها به پژوهش اصیل را هم از بین برد. استادهایی که شاید گاهی وقتشان را برای کارهای پایه می‌گذاشتند، حالا مقالات بی‌ارزش کاربردی را کمی تغییر می‌دهند و مقالۀ جدید تولید می‌شود. استاد انتقال جرم ما که در این رشته بهترین این مملکت است، دارد در آزمایشگاهش عرق نعنا استخراج می‌کند و یک دانش‌بنیان هم آن طرف‌تر علم کرده. این صنعتی کردن اصلاً مضحک است. مهندس‌ها در بهترین حالت اپراتور دستگاه‌های آماده هستند. این کاربردمحوری در تحقیقات دانشگاهی فقط تنبل‌پرور و عمرتلف‌کن است. عبارت بی‌معنیِ پوچِ مضریست که فکر می‌کنند دهان‌پرکن است و لابد ما را تبدیل به ژاپن یا آلمان یا چنین جایی می‌کند.

به خاطر آن بخش مرتبط با فلسفۀ نگرانی‌هام، این روزها زیاد به معنی کاری که انجام می‌دهم فکر می‌کنم. این که شبیه‌سازی چیست. نوعی آزمایش است یا تئوری. چقدر مقاله نوشته شده روی همین سؤال. نظر من به تئوری نزدیک‌تر است. بعضی از حرف‌های این مقالات (به نظر من) واضحاً از بی‌اطلاعی از شبیه‌سازی ناشی شده. 

اندازۀ جهل و کم‌دانی آدم همیشه چقدر حیرت‌انگیز و دلسردکننده است. این چند ماه تقریباً هیچ روزی را کاملاً استراحت نکرده‌ام و کافی نیست. نگرانی کارهایی که پیشرفتشان در کنترل من نیست هم بازده مطالعه را کمتر می‌کنند. چند روز پیش چند خط کد نوشتم برای عینی کردن بخشی از نتایج کارم. آنچه دیدم به قدر تخمین قبلی خوب نبود و باز استرس پایان‌نامه تازه شد. حالا کامپیوتر دارد کار می‌کند، گاهی یک هفته بی‌وقفه، و در این فاصله کاری از من جز انتظار ساخته نیست. و این‌ها همه اضطراب است. بخش خوب این است که بیرون نمی‌روم، پس بسیار کمتر با سکسیسم مواجه می‌شوم و این کمی روانم را آسوده می‌گذارد. حتی تقریباً به طور منظم ورزش می‌کنم و چنین کاری چقدر بعید می‌نمود. و البته تنها نیستم. من با تنهایی مشکلی ندارم. ولی تنهایی، حتی وقتی ظاهراً با آن مشکلی نداشته باشی، آهسته‌آهسته کار خودش را می‌کند و روان آدم را می‌خراشد. 

  • محیا .

اجاقت

محیا . | چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۸ ب.ظ | ۴ نظر

در شهر ما کدوحلوایی خوراکی محبوب زمستان‌ها کنار غذاست. کدو را با آب یا آب و شکر یا آب و شیره آب‌پز می‌کنند و می‌گذارند توی سفره. مادربزرگ من که پارسال از دنیا رفت در پختن این کدوها استاد بود. حواسش به همه چیز بود. به روغن برنج، به شیرینی کدو، به سالاد، به ادویۀ دوغ. تمام عمر خانه‌داری کرده بود. زمانی که جوان‌تر بوده توی حیاط اجاق می‌بسته و برای مهمان‌های تابستان غذا می‌پخته. یکی از خوشحال‌ترین عکس‌هایی که از او دیده‌ام عکس یکی از همین مهمانی‌هاست. او و یکی از جاری‌هاش و شاید چند زن دیگر جایی بیرون از ساختمان (شاید در حیاط، شاید در دامنۀ کوهی) نشسته‌اند و بشقاب‌های برنج دستشان است و غذا می‌خورند و می‌خندند.

یکی دو روز پیش توییتی دیدم دربارۀ بار ذهنی کار خانگی که چقدر به زنان فشار می‌آورد. من قبلاً به این فکر کرده بودم و رنجیده بودم و گمان می‌کردم مطرح کردنش برای بقیه مسخره باشد. وقتی آن توییت را دیدم با مهسا هم راجع بهش حرف زدم و حالا می‌خواهم اینجا هم بنویسم.

من از این که خدمتکار خانه بشوم می‌ترسم و یکی از مهمترین چیزها دربارۀ ازدواج کردن برایم همین است که طرف مقابل فکر نکند صرفاً به خاطر این که زن منم کار خانه کار من است. از تصور این که روزی ازدواج کنم، سال‌ها از آن روز بگذرد، و من به عقب نگاه کنم و ببینم که در تمام آن سال‌های رفته مسئول نظافت و پخت و پز بوده‌ام می‌ترسم. این را می‌دانم که باید دربارۀ مشارکت در کار خانگی حرف زد. باید راه و روش زندگی را از قبل معلوم و توصیف کرد. می‌دانم که کمک واژۀ غلطیست. می‌دانم که کار خانگی فرساینده است. بی‌مزد و بی‌مرخصیست. هیچ وقت تمام نمی‌شود و هیچ وقت پیش نمی‌رود و همیشه همانیست که بوده و خواهد بود. اما وقتی به کل این بحث‌ها، به آن فرد فرضی و زندگی فرضی فکر می‌کنم، چیز دیگری هم هست که چندان در گرو این آگاهی نیست: این که در تصور خودم از بهترین حالت هم، تقریباً همیشه و احتمالاً ناگزیر، مسئول نهایی کار خانه خواهم بود. کسی که باید حواسش به روغن برنج باشد به شیرینی کدوها و ادویۀ دوغ. کسی که اگر تایپ می‌کند و می‌خواند باید حواسش هم باشد لباس تمیز نمانده و میز خاک گرفته؛ کسی که صاحب بی‌رقیب این نگرانی‌هاست. و هر بار که به ازدواج کردن فکر می‌کنم، این یکی از چیزهاییست که می‌ترساندم و تقریباً دچار تهوع می‌شوم. سال‌های زیادی گذشته از آن عکس زنان خندان با بشقاب‌های غذا در دست. من باور دارم به چیزی به اسم برابری. به مشارکت در کار خانگی. به این‌ها فکر کرده‌ام و می‌دانم که اگر روزی بخواهم ازدواج کنم باید درباره‌شان حرف بزنم. این‌های برای من خط قرمز است. اما آن اجاق بستن‌های در حیاط، آن مهمانی‌های شلوغ که من هرگز ندیده‌امشان، در بخشی از وجودم ریشه کرده‌اند.

زیر آن توییت، زن عالمی گفته بود که این حساسیت موتوریست که در ما روشن کرده‌اند و باید خودمان خاموشش کنیم. درست است و خاموش کردن این موتورها درد دارد. کندن آن ریشه‌ها از اعماق وجود کار سختیست. به مهسا گفتم آنقدر که عمر کرده‌ایم باید دوباره عمر کنیم تا بشود زخم‌های مردسالاری را کشف کرد. اگر خانواده و محیط زندگی همراه باشند، بعد از کشف این آسیب‌ها تازه نوبت التیام می‌رسد.

+ من با همین تجربۀ کم و ناچیز می‌توانم ساعت‌ها دربارۀ زن بودن بنویسم و این ایستادن روی کوهی از استخوان‌های خردِ ازیادرفته است.

  • محیا .

گوشه

محیا . | يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۸ ب.ظ | ۱ نظر

دیروز حساب توییترم باز بود و غریبه‌ای دنبالم کرد. احساس کردم امنیتم خدشه‌دار شده و حذفش کردم، حساب را هم بستم. دیشب لیست تهیه می‌کردند از وبلاگ‌های هنوزبه‌روزشونده. احساس کردم که اعلام نشانی اینجا امنیتم را مختل می‌کند. این که آدم‌هایی تماشام کنند که هیچ نمی‌شناسمشان آزارم می‌دهد. این که با آدم‌هایی که زیاد آشنا نیستند ارتباط همزمان داشته باشم، می‌ترساندم. از تلفن زدن فرار می‌کنم. من آنم که وقتی بوق آزاد را می‌شنود، آرزو می‌کند کسی آن طرف خط جوابش را ندهد. وقتی استاد مشاورم، که خیلی مهربان و محترم است، ایمیل می‌فرستد حتماً کمی هول می‌کنم. پس باید با دست‌کم چند ساعت تأخیر جواب بدهم. حتی وقتی استاد دومم، که اصلاً نمی‌دانم چطور در حرف زدن با او اینقدر راحتم، چیزی می‌فرستد هم همینطور است. چند ماه پیش دانشجویی را پیدا کردم که متخصص کاریست که من تازه در قرنطینه یادش گرفته‌ام. بعد از چند ماه که درخواستم را در لینکدین پذیرفت، پیشنهاد همکاری دادم. قبول کرد و من حالا مضطربم که اگر کار جلو برود، با ایمیل‌های پرشمار، شاید با تماس تصویری، شاید با چت با یک آدم غریبه، باید چه کنم.

امروز حرف رقص شد. من هیچوقت، در هیچ جمعی نرقصیده‌ام. بلد نیستم، این کار را دوست ندارم، و البته دوست ندارم نگاه‌های آدم‌ها به من ختم شود. به ویژه آنجا که جسم مطرح است، دوست دارم از تن تهی باشم. لباس باشم، عطر باشم، اصلاً نامرئی باشم. اما تن نباشم. 

زمانی که به استادها ایمیل می‌زدم، ته دلم بدم نمی‌آمد که بی‌نتیجه بماند. با مصاحبه چه باید می‌کردم؟ با محیط جدید چه باید می‌کردم؟ اصلاً این که روی بیشتر از یک چیز تمرکز کنم تقریباً ناممکن است. پا گذاشتن به یک محیط جدید، توجه به هر چیزی جز در و دیوار را ناممکن می‌کند. گفتگو با کسی که اولین بار است می‌بینمش توجه به هر چیزی جز حرکات لب‌ها (به چشم آدم‌ها نمی‌توانم نگاه کنم) و صدای او را ناممکن می‌کند.

از زمانی به بعد من آدم دیگری شدم. آن روز باید در کودکی‌ام بوده باشد. هیچوقت خودم را برونگرا به یاد نمی‌آورم. ولی زمانی بود که با پسرهای مهدکودک دزد و پلیس بازی می‌کردم و رئیس بودم. مبصر کلاس می‌شدم و برای بچه‌ها سخنرانی می‌کردم. عروسکی همراهم داشتم. در جشن‌های کودکستان فعال بودم. هرچند همیشه بخش مهمتر زندگی در تنهایی و سکوت می‌گذشت، ولی از روزی به بعد، آدم دیگری شدم. هیچ اتفاق بخصوصی در بچگی من نیافتاده. نمی‌دانم که چه شد و چه چیزی بین شیوه‌ها خط کشید. ولی از جایی به بعد، بازی کردن را دوست نداشتم، دویدن را دوست نداشتم، جلب توجه در جمع‌ها را دوست نداشتم. من عروسک‌ها را زود کنار گذاشتم.

+ لطفاً به من نگویید که باید تلاش کنم خودم را تغییر بدهم.

 

  • محیا .

رنگ

محیا . | يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۱۱ ب.ظ | ۰ نظر

در یکی از کلاس‌های دبیرستان حرف به برده‌داری کشید. یکی از بچه‌ها در جواب بقیه که برده‌داران رو محکوم می‌کردن گفت که شرایطش نبوده؛ وگرنه اگه «چند تا سیاهپوست» دور و بر ما بودن اون وقت معلوم می‌شد که می‌خواستیم اون‌ها رو برده کنیم.

از دیروز این حرف هی تو ذهنم می‌چرخه و می‌خواستم راجع بهش بنویسم. ولی راستش حالش رو ندارم. بمونه اینجا، از روزهایی که دیدیم زانو روی گلو بود. 

  • محیا .

از سال‌ها

محیا . | چهارشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

زمستان دو سال پیش، ویندوز لپ‌تاپم رو عوض کردم. در نتیجه تلگرام رو هم دوباره نصب کردم و محل ذخیرۀ فایل‌ها رو هم تغییر دادم. امشب رفتم توی اون پوشۀ قدیمی، و البته همه رو نگاه نکردم.

تعریف همسایه‌های احمد محمود رو شنیده بودم، و دانلودش کرده بودم. فایل نمرات حل تمرین سیالات پیشرفته، فایل اصلاحیۀ نمرات سیالات پیشرفته. نمرات ریاضی مهندسی، اسلایدهای بیوتکنولوژی و وای که چقدر استادش رو لعنت می‌کردم. با تی‌ای سیالات هم نیمچه بحثی کرده بودم که چرا حتی به کسانی که «هیچ» کاری برای پروژه انجام نداده بودن هم حداقل شش نمره (از ده نمره) داده. حالا شاید به نظرتون حرکت سبکی باشه که آدم توی ارشد این کار رو بکنه. :)) نمی‌تونم بگم که نیست. ولی خب ترم سختی بود. یک درس بیو داشتم که بسی رنج بردم برای خوندنش. سه واحد سیالات پیشرفته، سه واحد ریاضی مهندسی پیشرفته، سه واحد آمار و طراحی آزمایش. عجب درس‌های خوبی بودن این سه درس، و چقدر می‌ترسیدم. من ترم اول به دلایلی ثبت‌نامم دیر انجام شد و در نتیجه گرایشم قطعی نبود. از بس سیالات رو دوست داشتم ترم اول برش داشتم و گفتم حالا یه چیزی می‌شه دیگه. سیالات فقط به یکی از این گرایش‌ها می‌خورد ولی دلم می‌خواستش. :) وقتی گرایشم معلوم شد، در حالت عادی باید بین آمار و سیالات یکی رو نگه می‌داشتم. ولی با نامه‌نگاری و اینا سیالات رو هم ثبت کردن. آنقدر از این درس می‌ترسیدم، و آنقدر دوستش داشتم، که مدام به سرنوشت نمره‌اش فکر می‌کردم. تا مدت‌ها خوابش رو با فواصل نسبتاً کوتاهی می‌دیدیم. همین چند وقت پیش باز هم خواب دیدم نمره‌های سیالات اومده. زمستان نودوشش، وقتی بالأخره نمره رو دیدم یه نفس راحت کشیدم تازه. برف می‌اومد. تند. سخت. از خونۀ خاله‌ام برگشته بودیم. عصر، مثل چند روز قبلش، گلستان رو چک کردم و بالأخره نمره اومده بود.  ریاضی هم خیلی اوضاع بهتری نداشت. من تکالیف پرشمار ریاضی رو یکی در میان تحویل داده بودم. استاد ریاضی و آمار یک نفر بود و بسیار سختگیر. وقتی میانترم رو دادم، چون نرسیده بودم تمام سؤالات رو کامل حل کنم خیلی ناراحت بودم. اما همه وقت کم آورده بودن  و استاد گفت سؤال فلان و بهمان رو تا حد خاصی هم نوشته باشید کافیه. چند روز تعطیلی داشتیم و من اومده بودم خونه. یه شب یه شازده‌ای برداشته بود جواب‌هاش به سؤالات رو ارسال کرده بود توی گروه درس. چقدر اعصابم به هم ریخت. :)) وقتی نمره‌های میانترم اومد و فرستادن توی گروه، ردیف اسم من رو هایلایت کرده بودن. تا برسم به ستون نمره، فکر کردم لابد زیر ده شده‌ام. بعد دیدم که اتفاقاً بالاترین نمره بود و برای همین استاد هایلایتش کرده بود. ببینید. من هیچوقت، هیچوقت، از خودم راضی نیستم، مگر این که نتیجۀ کارم به نحو واضحی از بقیه بهتر باشه. در اواخر پاییز نودوشش هم، اون دانشجو با اعتماد به نفس جواب سؤالات رو گذاشته بود توی گروه و من واقعاً به هم ریخته بودم تا جایی که به حذف درس فکر می‌کردم.

کمی به عقب برگردیم. مثلاً به تابستان نودوشش. انتخاب رشته برای من یک جنبۀ اخلاقی پیدا کرده بود و چقدر گریه کردم. شب‌های ماه رمضان به دو کار می‌گذشت: غصه و ناراحتی از وضعیت رشته، حرف زدن با کسی که اوضاع روحی درهمی داشت. به جز خانواده‌ام، کلاً سه نفر می‌دونن که اون چالش اخلاقی چی بود و چقدر بهم سخت گذشت. البته، مقصر خودم بودم. 

ویدیوهایی مربوط به جام جهانی، ویدیوی بازیگران ندیمه که به کمپینی به اسم equality now دعوت می‌کردن.

مناجات با صدای معتمدی. همون وقت، احتمالاً بهار یا تابستان نودوشش، این رو توییت کرده بودم: «... کام دل، آرزوی جان خواهم/ عاقبت بگسلد چو بند از بند/ بندبند مرا به خود پیوند... خدای من». 

دوستم برام یک اسکرین‌شات از یک گفتگوی بلند توییتری با دوستش رو فرستاده بود. الآن که می‌خونم می‌گم عجبا که انگار من نوشته‌ام. رسم‌الخط من، استدلال‌های من، و با کمی اغماض کلمات من. با این که محتوای بحث رو یادم بود، تعجب کردم باز هم. در نوشتار من، از اون وقت تا حالا، فقط این تغییر کرده که میروم شده می‌روم. و سالها شده سال‌ها. 

ویدیوی مصاحبه با استادی که فوت کرده بود. ویدیوهایی از شهرزاد. کلیپ‌های دوبلۀ جشن سالیانه. :)) یکیش جدایی نادر از سیمین بود، که دو تا دانشجوی همگروهی در آزمایشگاه، داشتن پیش استاد (قاضی) شکایت همدیگه رو می‌کردن. یه جاییش سیمین می‌گفت این همه‌اش می‌ره با دخترای سال‌بالایی گزارشای اونا رو می‌نویسه. نادر می‌گفت استاد اونا خیلی خوبن. شما بودین نمی‌رفتین؟ :)) چقدر خندیدیم که استادها هم اونجا نشسته بودن. ولی باحال‌ترین کلیپ جشن، دوربین مخفی کلاس بهمنیار بود. :)) شاید حتی غیراخلاقی بود دست انداختن اون بچه‌ها. داستان این بود که همه نشسته بودن سر کلاس و استاد داشت درس می‌داد، یهو در زدن که فلانی هست؟ مامانش براش لقمه آورده. اون بدبخت می‌گفت مامان من الآن کرجه استاد! بچه‌ها هم ریزریز می‌خندیدن. قسمت دوم این بود که یهو در زدن و یه بچۀ کوچولو اومد توی کلاس که فلانی بابامه! پسر بیچاره. :)) رفت نشست پیش پسره و هی می‌گفت من گشنه‌امه. :)) بهمنیار شکلات داد به بچه و هی به پسره می‌گفت راستشو بگو خانمت کجاست؟ :)) شب که اینو گذاشتن توی گروه دانشکده من برای همۀ دوستام فرستادمش. ساعاتی بعد هم حذفش کردن. تا مدت‌ها هر از گاهی می‌رفتم نگاه می‌کردم می‌خندیدم. یادمه اون ویدیوی دوبله خیلی هم معروف شد. یه دوبلۀ دربارۀ الی هم بود. ولی جدایی بیشتر دیده شد. 

من اونقدر شیفتۀ کلاس بهمنیار و متنفر از حق و ناحق کردنش بودم، و اونقدر از رفتارش رنج بردم و اونقدر از کلاسش یاد گرفتم که می‌تونم کلی درباره‌اش حرف بزنم. یک بار باید درباره‌اش بنویسم.

نسخه‌های متوالی مقالۀ پروژۀ لیسانسو اصلاحاتش، چند مقاله، ویدیوی کار با اندنوت که فائزه فرستاده بود. رزومه‌ها، پروژه‌های بچه‌ها که باید برای امتحان می‌خوندیم.

فکر کنم ویدیوی اون خانومه که می‌گفت پای شوهرتون رو ماساژ بدید هم باشه. :/

یک عالمه هم آهنگ هست. کتاب‌های درسی و غیردرسی.

یه بار هم ویدیوی یه بچۀ بامزه رو فرستاده بودن تو گروه که سیزده فروردین به مامانش اصرار و التماس می‌کرد که بذاره فقط یه روز دیگه مدرسه نره. :)) اون رو هم دارم ولی الآن ندیدمش. 

خیلی جزئیات یادمه. خیلی زیاد. دربارۀ تک‌تک این چیزها می‌تونم مفصل بنویسم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اگه اینقدر یادم مونده، ببین چقدر چیز یادم رفته. اگر اینقدر رو از نابودی حفظ کرده‌ام، چقدر از آنچه زندگی کرده‌ایم از دست رفته. من نمی‌دونم که باید بیشتر غصۀ یادآوری خاطره‌ها رو خورد، یا غصۀ فراموش کردنشون رو. هرچند همواره و همزمان که به یاد می‌آریم، از یاد برده‌ایم، من بیشتر آدم به یاد سپردنم. 

  • محیا .

حمله

محیا . | سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ | ۲ نظر

حدود ده روز پیش، من و دوستانم مطالبی رو دیدیم و خوندیم که باعث شد به حداقل عده‌ای از فمینیست‌های ایرانی بدبین‌تر از قبل بشیم. من شخصاً سه دلیل برای این بدبینی و زاویه‌ام با اون آدم‌ها و تفکری که نمایندگیش می‌کنن دارم: خشم کور، حسابگری بی‌حد و اندازه و بی‌معنا کردن عاطفه، و حمله به قیود اخلاقی. فکر می‌کنم دلایل دوستانم هم کم‌وبیش همین‌هاست. برای این که معنی هر بخش رو روشن‌تر کنم دقیقاْ مصداقش رو توضیح می‌دم.

من هیچ‌وقت صفحۀ ن.و. رو دنبال نکرده‌ام. اما گاهی مطالبش رو در صفحۀ خودش یا مثلاً در میدان خونده‌ام. نقدی طولانی بر سریال پایتخت و کلیشه‌های جنسیتیش نوشته بود و به نظر می‌رسید هر منظور زن‌ستیزانه‌ای که بتونه از سریال استخراج کنه، امتیاز و پاداش بیشتری شامل حالش می‌شه. مثلاً شخصیت فهیمه، یک آرایشگر تازه‌به‌دوران‌رسیده است و استقلال رأی نداره، پس نمایش چنین زنی یعنی زن‌ستیزی. این رو دربارۀ سریالی می‌گه که نه‌تنها تمام شخصیت‌های مردش هم همینقدر از «تشخص» به دورن، بلکه عاقل‌ترین شخصیتش از قضا زنه. یا مثلاً مردی چند سال در اسارت بوده و اونجا نگران بوده که نکنه همسرش ازدواج کرده باشه. من فکر کنم نگرانی هر انسانی در چنین شرایطی همینه. ولی چون یک مرد در سریال این نگرانی رو داشته، پس یک حرکت ضد زن رخ داده. من اصلاً و ابداً منکر کلیشه‌های پرشمار جنسیتی سریال نیستم. ولی خشم کور همینه که هر چیز بی‌ربطی رو تعبیر به زن‌ستیزی کنی و به هم ببافی.

انتهای دو پست پیش از این نوشته بودم که عده‌ای باور دارن زن و مرد باید مبلغی مساوی رو در حسابی برای خرج و مخارج زندگی کنار بذارن، و باقیماندۀ پول هر کسی مال خودشه. پس کسی که درآمد بیشتری داره پول بیشتر جمع یا برای خودش خرج می‌کنه. به نظر ما این تبدیل خانواده به شرکت تجاری بود. من هم مثل دوستانم فکر می‌کنم برابری اینه که زن و مرد هر دو در حد توان، تمام حاصل کارشون رو در اختیار خانواده بذارن. ربطی هم نداره زن پول بیشتری درمی‌آره یا مرد. ولی چنین خط‌کشی و حسابگری زننده‌ای رو «معنای فمینیسم» خونده بودن. انگار عاطفه در زندگی هیچ جایگاهی نداره، خانواده هیچ معنایی نداره، عشق و همراهی هیچه، و فقط باید در هر لحظه چرتکه دستت بگیری و حساب کنی که چه کسی چقدر پول داره و چقدر باید داشته باشه و ماکزیمم حقی که حتماْ هم باید ازش استفاده کنه چقدره.

من فکر می‌کنم که این افراد بهتره خیلی وقت‌ها ملاحظه رو کنار بذارن و صاف و پوست‌کنده اعلام کنن که مشکلشون با حدود اخلاقیه و نه با نابرابر بودن حدود. مثلاً همون ن.و. که باز نسبت به خیلی‌ها کمتر غیرمنطقیه، در چند پست اخیرش دربارۀ این نوشته که ما اصلاً حق نداریم برامون مهم باشه که فلان زن چه پوششی داره. خب شما هم با این موافقید. پس بذارید روشن‌تر بگم که منظور چیه. مثلاً می‌گه اگر دو تا زن بی‌حجابن (یا باحجابن) و شما فرضاً دربارۀ ازدواج شخصی در خانواده با این دو زن حرف می‌زنید، حق ندارید به پوشش اشاره کنید. مثلاً اگر بگید این زن بی‌حجابه ولی پوشیده است و اون یکی نه، این یعنی شما رفتار ضد زن انجام دادید. من عمداً طرف بی‌حجاب رو مثال زدم، چون حجاب مختص زنه و حکم برابری نیست. و می‌خواستم بحثم رو روی جنبۀ دیگه‌ای متمرکز کنم. این که پوشش (که می‌توه دربارۀ زن یا مرد باشه، و نه حجاب) نباید هرگز ملاکی برای تصمیمگیری دربارۀ هیچ چیزی باشه. وگرنه شما مردسالارید. خب فکر کنم اینجا منظور مطلقاً برابری و نابرابری زن و مرد نیست. موضوع اینه که پوشیدگی نباید و نشاید که هرگز برای شما مطرح باشه. یا مثلاً وقتی دربارۀ مالکیت بر بدن حرف می‌زنن، همواره اینطوریه که هیچکس نباید براش مهم باشه که زنش قبلاً چه روابط عاطفی یا فیزیکی‌ای داشته. ببینید. به یک معنا این تأکیدها دربارۀ زنه در عرف ما متأسفانه. ولی وقتی می‌گی که نباید کاری داشته باشی که طرف مقابلت در گذشته چه کرده، داری یک حکم کلی می‌دی، فراتر از زن بودن طرف. این مهمه، و اتفاقاً دربارۀ مرد هم خیلی مهمه. بنابراین، من فکر می‌کنم که خیلی جاها وقتی با فلان حکم مخالفت می‌کنن، مشکل با نابرابری نیست. با خود اون حده. و من بسیاری از این حدود رو کاملاً درست و ضروری می‌دونم.

حالا اتفاقی که افتاد این بود که دوستان من به این نتیجه رسیدن که «فمینیسم» خطاست و هر کسی که برای توصیف دغدغه‌هاش از یک ایسم نام می‌بره لابد منافع آکادمیک و مالی و غیره داره. من ضمن این که با دغدغه‌های اخلاقیشون به شدت موافقم، ضمن این که انکار نمی‌کنم که خیلی جاها منافع آکادمیک باعث موافقت افراد با خیلی چیزها می‌شه، ضمن این که می‌فهمم چرا این عنوان خیلی جاها دافعه ایجاد می‌کنه و درک می‌کنمشون، با این واکنش و حمله به این عنوان مخالفم و توضیح می‌دم که چرا.

خب من کلاً دربارۀ هیچ نوشته‌ای در اینجا هیچ ادعایی ندارم. همه نظرات شخصیه و من فقط پژوهشگر رشتۀ خودمم یا موضوعی که براش رفرنس بیارم. دربارۀ این مسائل هم به همین ترتیب هیچ ادعایی مبنی بر مطالعۀ خاصی یا صرف وقت زیادی ندارم. ولی این رو می‌دونم که فمینیسم یک تودۀ همگون عقیدتی نیست. مثل دین که فقط و فقط یکی نیست. افراد آنقدر طیف وسیعی رو تشکیل می‌دن که خیلی وقت‌ها تشخیص این که خودشون رو به چی پایبند می‌دونن سخته. همونطور که مخالف اینم که دینداران رو بکوبیم چون یک عده از افراد سنتی کاری رو می‌کنن که به نظر ما خوب نیست، مخالفم که فمینیسم رو بکوبیم چون یک عده به چیزهایی باور دارن که از نظر ما خیلی غلطه. اگر شما دارید این نوشته رو می‌خونید، یعنی که مدرسه رفته‌اید و نگران نبوده‌ان که سواد داشتن شما آبروی خانواده رو در خطر بندازه. خود این، حاصل تلاش گروه بزرگی از زنان و مردانه که حالا اون تلاش‌ها و تلاش‌های تاریخی دیگه (مثل این که به عنوان زن بتونید تصمیم بگیرید که رأی بدید یا ندید) تحت یک عنوان کلی دسته‌بندی و مطالعه می‌شه. من هیچ مشکلی ندارم که خودمون رو برابری‌خواه بنامیم و این اسم رو ترجیح بدیم. من هم این اسم رو ترجیح می‌دم. ولی به شدت مخالف اینم که به سهم خودمون اجازه بدیم به اون عنوان کلی حمله کنن.

این که شما می‌بینید مردها به اون عنوان فحش می‌دن، به این خاطر نیست که خیلی اخلاقمدار و آزاده هستن و مخالف اون بی‌قیدی‌های اخلاقی و این‌هان. نه. نگران منافعشونن و تصور می‌کنن اون برچسب چیزیه که جای حمله داره. اگر یک نفر از مردها از زاوبۀ اخلاقی با یک پرچم مخالفت می‌کنه، در مقابلش نهصدونودونه مرد ریاکارانه و به خاطر منافع و امتیازاتشون حمله می‌کنن. این چیزیه که نباید فراموش کرد. مقصود همه از نفی اون پرچم، همون مقصودی نیست که شما دارید. ولی وقتی به نوبۀ خودتون سکوت یا همراهی می‌کنید، نهایتاً همه چیز به سمت مقصود اون‌ها سوق پیدا می‌کنه؛ نه خواستۀ شما.

یک فردی که در توییتر جز سبکسری و لودگی تقریباً چیزی ازش دیده نمی‌شه (می‌شناسیدش و اسمش با ک شروع می‌شه)، چرا هر از گاهی یک لگدی هم به فمینیست‌ها می‌پرونه؟ خیلی آزاده است؟ نگران عاطفه در خانواده است؟ نه. همون برابری‌خواهی مطلوب شما براش ناخوشاینده.

این پیج روزمره که اخیراً چرند گفته، حدود سه سال پیش به درستی گفته بود که مهریه هم لازمه. و اون وقت هم خیلی‌ها بهش حمله کردن. من یک نفر رو می‌شناختم که اون وقت به شدت مخالف این بحث بود. باهاش مفصل صحبت کردم و قانع شد که خب با قانون فعلی مهریه هم لازمه. حتی با یک پسر دیگه‌ای بحث کرده بود و بعداً برای من فرستادش و شاید هنوز تصویری که از بحثشون فرستاد رو داشته باشم. چند روز پیش متأسفانه یکی از توییت‌های همین شخص رو دیدم که به بهانۀ مطالب اخیر این صفحه، حمله می‌کرد بهش و اصرار و اصرار که فمینیسم همینه، با اشاره‌ای در لفافه به بحث قدیمی مهریه. شما فکر می‎کنید اون‌هایی که این حرف‌های اخیر رو دستمایۀ حملۀ مجدد کرده‌ان و اصرار دارن که فمینیسم همینه، دلشون برای بنیان‌های اخلاقی جامعه سوخته؟ نه. دل در گرو برابری واقعی دارن؟  فکر می‌کنید پسری که با وجود این همه بحث و شواهد و دلایل کافی، باز بحث مهریه رو نمی‌فهمه مشکل هوشی داره؟ نه هرگز اینجوری نیست. یک زمانی، به خاطر استدلال‌های مخالفشون که به قدر کافی محکمه، یا به خاطر این که دافعۀ این ضدیت با فمینیسم عواقبی داره، یا به خاطر این که نیاز به قضاوت‌های مثبت اطرافیان و دخترها دارن، یا به خاطر این که مدرن به نظر رسیدن راهشون رو برای خیلی کارها باز می‌کنه، از موضعشون عقب می‌شینن. وقتی که ما همراهی کنیم یا سکوت کنیم به خاطر دغدغه‌های بحق اخلاقی و منطقی، تنها اتفاقی که می‌افته اینه که یک مجموعۀ بزرگ از تلاش زنان و مردان آزاده زیر سؤال می‌ره، و قدرتمند قدرتمندتر می‌شه. نهایتاً نظر شخصی من در این مورد اینه که ما هم جای خودمون رو در اون طیف گستره به رسمیت بشناسیم. لزومی نداره زیر میز بزنیم و همه چیز رو دور بریزیم. مهم نیست خودمون رو به چه اسمی صدا می‌کنیم. مهم اینه که در مقابل حمله به عنوانی که حکم یک چتر رو داره ساکت و همراه نباشیم، و همراهی‌های افرادی که به هر نحوی نفعی دارن با این حمله رو هم تعبیر به برابری‌خواهی و اخلاقمداری نکنیم. به جاش، اگر با بحثی مخالفیم، موضعی که درست می‌دونیم رو توضیح بدیم. می‌خواستم نظرم رو به دوستانم بگم. اما فکر کردم بهتره مفصل بنویسم و بیش از یک چت خصوصی یا اصلاً مسئلۀ خصوصی برام مهم بود. چون در واقع به حسن نیت این افراد اطمینان دارم. 

  • محیا .

مشاهدات دانشگاهی

محیا . | شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۲۲ ب.ظ | ۱ نظر

من آنقدر که تصور می‌شود در دانشگاه با جنسیت‌زدگی مواجه نشده‌ام. یا شاید مستقیم نبوده و حتی نفهمیده‌ام که ریشۀ آن چیست. با این حال، چند نمونه را اینجا می‌نویسم.

 

یک. توصیه‌نامه

سال سوم، من و فائزه رفتیم دفتر یکی از استادها که دربارۀ ارسال توصیه‌نامه با او صحبت کنیم. همانوقت که آنجا نشسته بودیم، پسری آمد و با استاد صحبت کرد. استاد رو به پسر گفت که دانشگاهی از من خواسته دانشجو معرفی کنم، اما فکر می‌کنم معدل شما برای آنجا پایین باشد. من و فائزه به هم نگاه کردیم که یعنی کاش ما را معرفی کند. بعد فائزه بحث را به این موضوع نزدیک کرد. استاد پرسید که شما می‌خواهید هر طور که هست بروید یا نه؟ من گفتم نه قطعاً دانشگاه و کیفیت پژوهش برای ما مهم است. منظورش را روشن کرد: «به نظر من بهتر است خانم‌ها قبل از رفتن مسئلۀ ازدواج را حل کنند. الآن خانمی هست که پست‌داکش را هم تمام کرده، ولی هنوز ازدواج نکرده است.»

ما فقط بهت‌زده نگاه می‌کردیم. آن استاد به ما توصیه‌نامه داد (استادانی هستند که به دختر مجرد توصیه‌نامه نمی‌دهند)، و از قضا توصیه‌نامۀ خوبی هم داد. اما این که خودش شخصاً مداخله‌ای کند و معرف ما شود منوط به شوهر داشتن ما بود.

 

دو. رئیسِ مردان

یکی از استادان عمومی دربارۀ فعالیت زنان و چیزهایی از این دست حرف می‌زد. در جایی از حرفش، با لبخندی که بخشی از تمسخر و بخشی از ناباوری و بخشی از انکار می‌آمد، گفت که مثلاً می‌بینی یک خانمی سر ساختمان به مردها دستور می‌دهد که تیرآهن را کجا بگذارند. این که درست نیست.

ببینید. در کلاس دانشجوهای مهندسی که تعداد قابل توجهی از آن‌ها دختر بودند، می‌گفت این غلط و مضحک است که زنی به مردی دستور بدهد، هرچند که درسش را خوانده باشد و هرچند که مرد یک کارگر ساده باشد. خود مرد بودن فضیلتی بود که انسان‌ها را شایستۀ امر کردن می‌کرد و این فضیلت ذاتی نمی‌بایست زیر دست یک «زن» شأنش را می‌باخت.

 

 سه.  تبعیض مثبت

چند ماه قبل استاد من از دانشیاری ارتقا پیدا کرد و قرار شد جمع بشویم توی آزمایشگاه و کیک و چای بخوریم. یکی دیگر از استادها گفت که هر کسی باید دربارۀ ایشان چیزی بگوید. یکی از پسرها این را گفت: دخترها را راحت‌تر قبول می‌کنید.

من چند ماه پیش از آن دورهمی هم این حرف را در آزمایشگاه راجع به استادهای یک آزمایشگاه دیگر شنیده بودم. در دانشکدۀ ما جمعیت دخترها و پسرها تقریباً برابر است. در ورودی خود ما حتی دخترها شاید کمی بیشتر بودند (مطمئن نیستم). سرپرستان آزمایشگاه ما هم عمد دارند که برابری جمعیتی در گروه حفظ شود. آن دو استادِ آزمایشگاه دیگر البته انسان‌های شریفی هستند، اما من بعید می‌دانم که در حق کسی ارفاق کنند. ولی نکتۀ جالب از نظر من این نیست. سؤال این است: این پسرها از کجا می‌دانند که امتیازی به دخترها داده شده؟ خصوصاً که ترکیب جنسیتی دانشکده هم حدوداً برابر است.

دوستی داشتم که مخالف تبعیض مثبت بود (من، شخصاً، نه موافق همیشگی آنم و نه مخالف بی‌قیدوشرطش.) و دلایلی داشت. یادم مانده که یکی از دلایلش این بود که از کجا معلوم است همان مردی که از جایگاهی محروم می‌شود تا زنی جایش را بگیرد، از امتیازی تبعیض‌آمیز برخوردار شده باشد؟

من فکر می‌کنم تبعیض علیه زنان چنان رایج و عادیست که مردها (و حتی شاید خود زنان) خیلی اوقات اصلاً تبعیض به حسابش نمی‌آورند. و برعکس، برابری یعنی تبعیضی به نفع زنان صورت گرفته. در اکثریت قاطع دیدن مردان در محیط کار آنقدر بدیهی شده که هر کجا ترکیب جنسیتی خلاف این باشد، هیچ راهی نیست جز این که تبعیضی به نفع زنان وجود داشته باشد. حداقل در ایران، هر پسر نوجوانی در تلویزیون و مدرسه می‌شنود که کارش مشارکت در جامعه است: این دانشمندی افتخارآفرین بشود، یا پزشکی حاذق، نجاری چیره‌دست، مدیری برجسته. و هر دختر نوجوانی دست‌کم می‌شوند که باید مادر فداکاری بشود که فرزندان خوب تربیت می‌کند. این کمترین حد از تبعیض است که از خانواده تا مدرسه و جامعه همه در آن همدستند. ولی از نظر مردان حتماً مردی وجود دارد که از «هیچ» امتیازی به خاطر جنسیت بهره نبرده، و با فرض وجود تبعیض مثبت ظلمی در حقش روا می‌شود.

بخش آزارندۀ این نگاه آن است که از پشت نقاب برابری‌خواهی بیان می‌شود. در نظر بگیرید که با وجود انواع محدودیت‌هایی که بر اساس جنسیت اعمال می‌شوند، مثلاً در کشوری مثل ایران، چقدر باید طول بکشد تا فرضاً سی درصد از اعضای هیئت علمی زن باشند؟ عدد را کنار بگذاریم. چقدر باید طول بکشد تا زنان به همان میزانی در هیئت‌های علمی عضو باشند، که اگر تبعیضی وجود نداشت می‌توانستند؟ آن رویکرد ریاکارانه (که در حقیقت از رجحان ‌آمده) می‌گوید چون مهم برابریست، بگذار سال‌ها بگذرد و نسل‌ها به دانشگاه بیایند و فارغ‌التحصیل بشوند، چون راه برابر این است و نباید حتی موقتاً از هدف مقدس برابری روی گرداند. و چه باک که صدها و هزاران زن نشوند آن کسی که می‌توانستند باشند؟ مهم برابریست.

می‌خواستم این پست به مسائل دانشگاهی محدود باشد. اما چیز دیگری هم یادم آمد. شاید یکی دو سال پیش، کسانی گفته بودند که مهریه هم لازم است. آن وقت عده‌ای وکیل و فعال اجتماعی و ... در مخالفت می‌گفتند که اگر هدف برابریست، نباید از راه غلط و نابرابر به آن رسید و گفتن این که مهریه لازم است به خطا رفتن است.

وقتی پای زنان در میان است، مهم نیست واقعیت قانون و جامعه چه می‌گویند. حالا که برابری می‌خواهید، هر امتیازی هم که می‌تواند بخشی از نابرابری را جبران کند فراموش کنید، و بنشینید به امید روزی که دخترهای نوجوان برای بچه‌داری تربیت نشوند و ارث زن و مرد برابر باشد. تا آن زمان، البته زندگی هزاران زن تلف می‌شود، که خب بشود. و مردان از نابرابری‌ای که هیچ امتیاز کوچکی هم از آن کسر نشده لذت می‌برند، که خب چه می‌شود کرد وقتی قانون این است؟ چون مهم برابریست و ما خوش داریم که تو زیستنت را، به نام برابری، چند ده سال تأخیر کنی. 


+ امروز یک چیز بسیار زننده دیدم. این که کسانی گفته بودند در راستای برابری در زندگی مشترک، هر دو نفر مقدار یکسانی پول در حسابی می‌ریزند برای مخارج، و باقی پول مال خودشان است. پس کسی که درآمد بیشتری دارد پول بیشتری هم جمع می‌کند یا برای خودش خرج می‌کند. این شیوۀ حسابگری و خط‌کشی در زندگی زننده است. من گمان می‌کردم که فاصلۀ برابری حقوقی و اجتماعی، و تبدیل خانه به شرکت تجاری روشن است.

++ امروز رفتم دکتر. شکر خدا. و هر بار چقدر استرس. اما همچنان شکر خدا.

+++دلم برای شبهای قصه‌گویی و دخترهای معمار خیلی تنگ شده.

++++در شب‌زنده‌داری‌ها یادم کنید. 

  • محیا .

ریشه‌ها

محیا . | پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

خانم ح. معلم جغرافیای راهنمایی ما بود. من هیچوقت جغرافیا را دوست نداشتم و به اجبار می‌خواندم. اما ح. در نظرم معلم نسبتاً متفاوتی بود. یا انسان متفاوتی بود. یک بار در دبیرستان به یکی از دوستانم گفته بودم که ح. از یک معلم جغرافیا بیشتر بود. معلوم نبود و نیست که آن فکر بیشتر از تحقیر جغرافیا می‌آمد، یا از تکریم آن معلم، یا هر دو. ریشه‌ها، نوشتۀ الکس هیلی، اسم کتابیست که خانم ح. به ما معرفی کرد و گفت چند سال بعد بخوانیم. آن وقت من سرم درد می‌کرد برای کتاب خواندن. در شهر ما نمایشگاه کتاب کوچکی برگزار می‌شد که حداقل در آن سال‌ها به جز سه چهار ناشر معروف، بقیۀ غرفه‌ها کتاب‌های زرد می‌فروختند. یکی از آن سه چهار انتشارات، امیرکبیر بود. ریشه‌ها را امیرکبیر چاپ کرده بود و من، که هیچوقت آن توصیه فراموشم نشده بود و دبیرستانی شده بودم، تصادفاً دیدمش و خریدم و شروع کردم به خواندن. نمی‌گویم «خواندمش»، چون هیچوقت به پایانش نرسیدم. از جایی به بعد از آن نفسگیری افتاد و رهاش کردم. چند هفته پیش در توییتر همدیگر را دعوت می‌کردند به نام بردن پنج کتاب اثرگذار یا مهم. من به آن سؤال فکر کردم و ریشه‌ها یکی از جواب‌هام بود.

ریشه‌ها داستان هفت نسل از سیاه‌پوستان آمریکاست که آخرینشان خود نویسنده است. کونتا کینته، اولین نفر، سیاه‌پوست مسلمانیست که در ابتدای جوانی در آفریقا دزدیده می‌شود و این شروع بردگیست. ریشه‌ها نفسگیر بود، چون چیزهایی را تصویر می‌کرد که پیش از آن در خیال من نمی‌گنجید. در کتاب ادبیات بخشی از کلبۀ عمو تام را خوانده بودیم و متأثر شده بودم. بعدها آن کتاب را هم کامل خواندم. ولی همیشه فکر می‌کنم که نوشتۀ الکس هیلی کتاب به‌مراتب بهتریست؛ چه صورت برده‌دار و برده‌داری را در هیچ کجا بزک نمی‌کند و برده‌ای را که زندگی‌اش از او دزدیده شده به یک موجود قویِ مظلومِ مهربان تقلیل نمی‌دهد. و البته اثری که بر من گذاشت از یک غم عادی بزرگ‌تر بود.

من نشسته‌ام به دانشگاه فکر می‌کنم. به کیفیت تحصیل. به رشتۀ تحصیلی. به شغل. به این که بهتر است چه چیزهایی بخرم. به پروژه‌ام فکر می‌کنم. شما که این را می‌خوانید به درستان فکر می‌کنید. به آینده. شاید به عشق فکر می‌کنید. به خانواده. همۀ ما به این که می‌خواهیم این زندگی حداقل یک جنبۀ متمایز، خوب، قابل تحسین، داشته باشد فکر می‌کنیم. شاید دانشگاه باشد. شاید این باشد که اسممان به تحسین در کتاب‌ها نوشته شود. شاید این باشد که زندگی عاطفی درخشانی داشته باشیم. یا تفریحات خوب. سفرهای به‌یادماندنی. یا هر چیز خوب و خیلی خوب دیگری. به این که یک چیز ارزشمند و قابل توجه در این زندگی باشد. و این به نظر منتهای چیزهاست.

کونتا کینته را از آفریقا با کشتی به آمریکا می‌برند برای بیگاری. در کشتی جایی هست که برده‌ها را بدون آب، بدون دستشویی، بدون فضای کافی، ریخته‌اند روی هم تا در خون و استفراغ و مدفوعشان بغلتند و به ارزان‌ترین روش برسند به آمریکا. بعدها مدفوع‌های خشک‌شده از روی تن آن‌ها می‌تراشند. آب روی تنشان می‌ریزند و این شکنجه است. برگشتن به آن چالۀ متعفن بعد از تنفس هوای بیرون شکنجه است. مرده‌ها را می‌برند بیرون. به تن‌های شستۀ زنده‌ها روغن می‌مالند تا پوستشان برق بزند. و بر پشتشان داغ می‌زنند تا آمادۀ فروش شوند.

در جایی از توصیف آن سفر طولانی کونتا را نشان می‌دهد که چند روز در برابر نیازش به دفع مقاومت کرده چون نمی‌خواسته کثافتی به کثافت آنجا اضافه کند. اما بعد تسلیم شده. و گریه می‌کند. این توصیف دوخطی برای من تمام شدن جهان یک انسان بود که البته بارها تمام می‌شود. کونتا ازدواج می‌کند و دختردار می‌شود و دخترش در خردسالی هر صبح باید ظرف ادرار ارباب را خالی کند (و ارباب گفته که او این کار را خوب انجام می‌دهد) و بعد دختر نوجوانش را می‌فروشند به یک ارباب دیگر. روشن بودن پوست فرزند برای آن‌ها ننگین است. چون یعنی در جایی از این زنجیرۀ نسل‌ها سفیدپوستی به آنها تجاوز کرده. و دختر نوجوان کونتا نه ماه بعد فرزند کمرنگی به دنیا می‌آورد که نسل سوم ریشه‌هاست.

آنجا در کشتی، موجوداتی در استفراغ و مدفوع می‌لولیدند که انسان بودند. ریشه‌ها با تصاویر فراموش‌نشدنی‌اش انسان‌هایی را به من نشان داد که همه چیزشان، از کرامت و آزادی و آرزو، غصب شد و زندگی‌شان که با رنج بسیار همراه بود به هر حال به پایان رسید. این انسان‌ها زندگی کرده‌اند. واقعیت داشته‌اند. فکر کرده‌اند. آرزو کرده‌اند. خواب دیده‌اند. دنیا به تعداد همۀ آن‌ها معنی گرفته و معنی باخته و به پایان رسیده است. و هنوز هست.

این‌ها واقع شده‌اند. این سرنوشت‌های هولناک ممکن‌اند. تجسم این‌ها، که بدیهی و همزمان بعید است، چیزی بود که از ریشه‌ها برای من ماند. برای فهم بی‌اهمیتی انسان، اهمیت انسان، برای درک هیچ بودنش و این که همه چیز است، می‌شود به تصویر کهکشان‌ها نگاه کرد. اما من این غبار را در رنج‌های سهمگینِ ناشمرده می‌بینم.

  • محیا .

از روزها

محیا . | دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۹ ق.ظ | ۰ نظر

از بعد از پست قبلی هر روز چیزهایی خونده‌ام. فهمیدم یک بخشی از فلسفۀ علم به فلسفۀ شبیه‌سازی‌های کامپیوتری می‌پردازه که الآن برای من قابل فهمه. چند تا آدم مطرح این حوزه رو شناختم و چندین مقاله و کتاب پیدا کردم برای خوندن و دارم می‌خونم. این جهان رو بیش از مهندسی دوست دارم. در نظرم شاید معنادارتره از کارهای مهندسی. 

چقدر چیز هست برای یاد گرفتن. هر چی می‌خونی بیشتر می‌فهمی هیچی بلد نیستی و این هرچند بدیهیه، همچنان آزارنده است. الآن تازه دارم معنی یک سری از کارهایی که توی آزمایشگاه و در مدلسازی انجام می‌دیم رو می‌فهمم. قبلاً هیچوقت در ذهنم اینطور دست‌بندی‌شده نداشتم خیلی چیزها رو. الآن فکر می‌کنم همۀ بچه‌های مهندسی، حداقل در مقطع ارشد، اگه شده به قدر یک کارگاه چندساعته، باید معنی کاری که می‌کنن رو یاد بگیرن و بفهمن.

من ایراد مهمی دارم. این که کلاً لجبازم. روی هر چیزی اصرار می‌کنم. ایستادن خیلی وقت‌ها خیلی خوبه. ولی گاهی هم نه. بعد در تحقیق این مشکل ایجاد می‌کنه. روی اطلاعات غلط یا خروجی غلط اصلاً پافشاری نمی‌کنم. اما روی ایده چرا. در نتیجه وقت خوندن ایده‌ای به ذهنم می‌رسه و دیگه نمی‌تونم کنارش بذارم. می‌چسبم به همون و احتمالاً ایده‌های بهتری رو از دست می‌دم، چون دیگه راه رو به روی چیزهای جدید بسته‌ام.

------

چند روز پیش که روز معلم بود، فکر کردم چقدر خوب که استاد دومم که توی آزمایشگاهش کار می‌کنم هیچ فشاری بهم نیاورد که اینقدر ساعت در آزمایشگاه باشم یا هر روز حضور داشته باشم یا هر چی. همین که می‌دید کارم رو انجام می‌دم براش کافی بود و من معمولاً صبح‌ها دو سه ساعت می‌رفتم دانشگاه و برمی‌گشتم خونه و بخش‌های مطالعاتی و چیزهای یادگرفتنی رو تقریباً به طور کامل توی خونه دنبال می‌کردم. برای من که بیرون بودن خسته‌ام می‌کنه و تحت کنترل بودن و ترسیدن از برخوردی در حد جملۀ «چرا نیستی؟» بی‌اندازه به هم می‌ریزدم، این واقعاً امتیاز بزرگی بود. 

------

این دو تا رو بشنوید: این و این

اولی آهنگ معروفیه که مرحوم فریدون پوررضا هم اون رو اجرا کرده با حال و هوای محلی‌تر. من این اجرا رو بیشتر دوست داشتم. 

دومی زمزمۀ دلتنگی نوعروس نوجوانی برای مادرشه. اگه گوش کردید، تا آخر ادامه بدید. 

  • محیا .

از روزها

محیا . | يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۳۵ ب.ظ | ۴ نظر

انتخاب رشته برای من کار بسیار سختی بود. در سال‌های دبیرستان همیشه تصمیم‌گیری رو به بعد از کنکور موکول می‌کردم. تنها چیزی که می‌دونستم این بود: دوست ندارم زیست‌شناسی و در نتیجه تجربی بخونم، دوست دارم علوم انسانی بخونم اما این رشته درس‌های مزخرف داره‌. معلم برنامه‌نویسی می‌گفت کامپیوتر بخون. خودم فیزیک رو همیشه دوست داشتم. فلسفه رو هم همینطور. وقتی کنکور دادم تنها گزینه‌ای که از قبل داشتم فیزیک بود. خیلی مشورت و تحقیق کردم و نهایتاً فیزیک نخوندم. دو دلیل عمده وجود داشت. اول این که همه می‌گفتن فیزیک اون چیزی نیست که توی مدرسه دیدی و اگر اون برات جالب بوده به این معنی نیست که فیزیک خوندن هم برات جالب خواهد بود. دومین دلیل هم این بود که همیشه در یک جایی از ذهنم محتمل می‌دیدم که بخوام بعداً برم به سمت علوم انسانی، و لیسانس فیزیک ارزشی نداشت. بنابراین فکر کردم مهندسی بخونم و مهندسی‌ای بخونم که فیزیکش زیاد باشه تا اگر بعداً خواستم برم سمت فلسفه حداقل مدرک مهندسی دستم باشه. به طور خاص ارشد فلسفهٔ علم در ذهنم می‌چرخید. حتی دفترچهٔ کنکورش رو نگاه می‌کردم. من از فلسفه چه می‌دونستم؟ در واقعیت خیلی خیلی کم، و در قیاس با آنچه یک بچهٔ مدرسه‌ای می‌تونه بدونه نسبتاً خوب. اثرگذارترین کتاب زندگیم رو در چهارده‌سالگی خوندم. مجموعهٔ نامه‌هایی بود که بین یک دختر یازده‌ساله و یک استاد فلسفه رد و بدل شده بودن. من گمان می‌کنم که اون مطالعات دبیرستانی چیزی رو در من شکل دادن که تا امروز با خودم همراه دارمش. شاید پایهٔ تفکر فلسفی یا چنین چیزی. متأسفانه بعد از کنکور کتاب‌نخوان و بی‌انگیزه شدم و اون مطالعات در واقع ادامه پیدا نکردن. من بدون این که انگیزهٔ تغییر داشته باشم همون رشتهٔ خودم رو ادامه دادم و اتفاقاً در کاری که می‌کنم بد هم نیستم. مکانیک سیالات رو دوست داشتم و دارم. برای همین پروژهٔ ارشدم رو به اون سمت بردم و خیلی چیزها یاد گرفتم و خوشحال بودم.
تقریباً همزمان با شروع قرنطینه من هم شروع کردم به یاد گرفتن یک روش مدلسازی و کدش رو نوشتم. برام مهم بود از پسش بر بیام. حالا چند روزه که کدم کار کرده و حداقل کاری که به تنهایی شروع کرده بودم به نقطهٔ مشخصی رسیده.
من در این کار بد نیستم. ولی این کار رویایی من هم نیست. وقتی جدی‌تر و دقیق‌تر به خودم نگاه می‌کنم، ترجیح می‌دم با ایده‌ها و مفاهیم کار کنم. دربارهٔ چیزهایی که ربطی به مهندسی ندارن. این که یک جسم نرم در یک کانال حرکت می‌کنه و تغییرشکل می‌ده جالبه، اما این که حرکت چیه، این که موانعی که زنان برای نوشتن کد مسئله مقابلشون حس می‌کنن چیه، این که برهمکنش چیه، این که ما چطور بدون این که چنین چیزی رو مشاهده کرده باشیم به طور شهودی پیش‌بینیش می‌کنیم جالبتره.
ریاضی یا علوم انسانی برای پرداختن به پایه‌ها. دلایل زیاد و واضحی دارم برای کنار گذاشتن ریاضیات.  الآن دوست دارم برم به سمت علوم انسانی. ولی دوست ندارم اینجا درس بخونم. گرفتن پذیرش و فاند در علوم انسانی سخت‌تر از مهندسیه و برای کسی که تحصیلاتش مرتبط نبوده خیلی خیلی سخت‌تر. به علاوه همه چیز هم فاند نیست. باید خود آدم هم یه زمینه و دانش قابل قبول داشته باشه. اون دانش نیاز به وقت، دایرهٔ لغات بسیار گسترده، انگیزه و نقشهٔ راه معلوم داره. من هیچکدوم رو ندارم. به نظرم راه منطقی اینه که همین رشته رو اپلای کنم و کم‌کم یه دانشی فراهم کنم. طبق کدوم مسیر؟ نمی‌دونم.
اوضاع با چند سال قبل فرق داره. خیلی راحت نیست آدم بگه حالا یه ارشد دیگه اینجا می‌گیرم و فلان.

از پیشنهادهای شما استقبال می‌شه. اگر حوزه‌ای رو سراغ دارید که «حجم» کمتری مطالعه برای کسب مقدار قابل قبولی اطلاعات می‌طلبه، اگر مسیر مناسبی برای مطالعه و باسواد شدن می‌شناسید، اگر موضوعی هست که تصور می‌کنید من براش مناسبم یا زمینهٔ مهندسی ممکنه کمک‌کننده باشه، یا هر چی. فقط در حیطهٔ علوم انسانی باشه. بعداً می‌شه فهمید خوشم می‌آد یا نه.

___
جان برجر سال‌ها پیش مجموعه‌ای به اسم Ways of seeing ساخته. نشر بان هم کتابش رو منتشر کرده. چند وقت پیش جایی این چهار قسمت رو دیدم و دانلود کردم. فعلاً دو قسمت رو دیده‌ام. بخش دوم دربارهٔ برهنه‌نگاری و شیوهٔ نگریستن به زنانه. می‌گه که اگر برهنگی یعنی خویشتن خویش بودن، برهنه‌نگاری‌ها در واقع شخص برهنه رو نشون نمی‌دن. بلکه شخصی رو نشون می‌دن که به تماشا شدن آگاهه و به برهنگیش شکل می‌ده و رها نیست. سراغ مشابهت‌ها در حالت صورت مدل‌های مجلات و برهنه‌نگاری‌های کلاسیک اروپایی می‌ره. 
می‌گه که زنان یاد می‌گیرن همواره خودشون رو از نگاه دیگری (مردان) ببینن. 
با این جملات شروع می‌شه:


Men dream of women. Women dream of themselves being dreamt of. Men look at women. Women watch themselves being looked at.

به نظر من تنها حالت/نتیجهٔ این دیدن خود از چشم دیگری جذابیت/برهنگی/آراستگی هم نیست. بلکه حتی استانداردهای نابرابر در حجب و حیا هم به نوع دیگری دقیقاً همین رو در وجود زن نهادینه می‌کنن. اول خودت رو از چشم مردها ببین، بعد بسنج که آیا با استانداردهای مردمحور درست هستی یا نه. حالا هر جایی یه جور.

کلاً مجموعهٔ خوبیه. هر قسمت یک ساعته. اگر وقت دارید تماشاش کنید.
___
حس می‌کنم این قرنطینه فرصت طلاییه برای یاد گرفتن. در نتیجه حس می‌کنم اگه بعدش دانشمند درنیای باختی. :)) چه فکر مزخرفیه آخه.
___
ماه رمضون برای من واقعاً ماه مبارکه. روزهایی بوده در ماه رمضان که معنی پرهیز کردن، معنی پاکی قشنگ فهمم شده. سال‌های دور. وقت‌هایی که روزه می‌گرفتم عاشق روزه و ماه رمضون بودم. چند ساله که نمی‌تونم روزه بگیرم. من عوض شده‌ام ولی به بودن چیزی در این ماه، به گشوده شدن درها مؤمنم. برای من هم، خصوصاً اگر روزه می‌گیرید، دعا کنید که همه سخت محتاج دعاییم.

 

+ بشنوید. سحر ماه رمضان.

  • محیا .

نه گفتن، نه نگفتن

محیا . | پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۲۶ ب.ظ | ۰ نظر

یک. شخصی در توییتر است که من بی‌اندازه توصیف‌هاش را دوست دارم و درکش از تکه‌های زندگی را تحسین می‌کنم. فلسفه‌خوانده است و بارها پیش آمده که چیزی را توصیف کرده و با خواندنش فکر کرده‌ام این همان چیزیست که همیشه می‌دانستم و هیچوقت نتوانسته بودم به این خوبی بگویمش. امروز دربارۀ دو اتفاق نوشته بود. اول، دربارۀ کتابی که توریست مؤنث انگلیسی دربارۀ سفرش به ایران نوشته به اسم زن‌ها نمی‌توانند در ایران موتورسواری کنند. روی جلد کتاب، عکس خود آن زن است سوار بر موتور، و پشت سر او پیرمرد طبیعتاً فقیری که با الاغ دارد می‌رود و کمی تار است. نوشته بود که رنج واقعی عده‌ای از انسان‌ها تبدیل می‌شود به منبع رزق عده‌ای ماجراجوی ساده‌لوح که همه می‌گویند فکر می‌کردیم ایران خیلی بد است، اما دیدیم «اینجورها هم نیست». دوم، دربارۀ تجربه‌اش از فقر در سال‌های کودکی. این که یک بار از پدرش پول خواسته برای مدرسه، و او گفته که بگو ما پول نداریم. نویسنده به پدرش گفته که اگر این را بگویم از مدرسه خواهند آمد و وضعیت زندگی را خواهند دید تا باور کنند، و پدر جواب داده که خب ببینند. نوشته بود که آن وقت از این حرف پدرم حالم بد شد. شاید چون عینیت تجربۀ من از من دزدیده می‌شد. آن فقط از چیزی که مال من بود تبدیل می‌شد به چیزی که از چشم دیگری نگریسته می‌شود.

 

دو. چند ماه پیش، نوجوانی در کوه به خاطر فقر یخ زد و جانش را باخت. عکس مشت منجمد او معروف شد و بسیاری برایش مرثیه نوشتند. بعضی از آن نوشته‌ها آنقدر زیبا بودند که برای لحظاتی با خودم می‌گفتم کاش این‌ها کلمات من بود. ولی این غبطه زود به انزجار نبدیل می‌شد.

 

سه. وقتی که کورونا آمد و جدی شد، یک حرف بیش از بقیه شنیده و خوانده می‌شد: در خانه بمانیم. در درجۀ بعد، این که دست‌ها را بشوییم، ماسک بزنیم، وسایل را ضدعفونی کنیم، ماسک و ضدعفونی‌کننده از کجا پیدا کنیم؟ بعد کم‌کم دربارۀ کودکان کار حرف می‌زدند. دربارۀ بی‌خانمان‌ها.

 

این «ـیم» کیست که در خانه بماند و لوازمش را ضدعفونی کند؟

 

من فکر می‌کنم وقتی تفاوت در بخت و اقبال (که نمود مهمش رفاه و طبقه است) از حدی بگذرد، گفتن هر حرفی، هر مرثیه‌ای، هر «اینجوری‌ها هم نیست»ی می‌شود منبع رزق، که می‌تواند رزق روح باشد یا رزق تن. یک نفر از فقر جان می‌دهد؛ در کوه یا کنار سطل زباله. هر حرفی، هر نگرانی‌ای، هر شرمی، هر چیز پیچیده و والایی که از بخت بلندتر آمده، در قیاس با این واقعیت عریان و بی‌رحم و سخت و صاف «مرگ» در خودش رگه‌ای از شادمانی دارد. البته گوینده حتماً ابراز شادمانی نمی‌کند و حتماً در عمق وجودش به آن آگاه است. ولی مطمئنم همزمان که اشک می‌ریزد ترجیح می‌دهد همین مرفهی باشد که دارد گریه می‌کند، تا فقیری که می‌میرد و این اشک برای اوست (؟). وقتی توریست‌ مرفهی با انسان فقیر اینجایی عکس خندان می‌اندازد حالم به هم می‌خورد. وقتی توریست سفید مرفه با کودک اینجایی عکس خندان می‌اندازد حالم به هم می‌خورد. این که چطور انسان‌ها در شرایط مختلف، اما همه به خاطر تفاوت در یک چیز، تبدیل می‌شوند به اشیای موزه، به عکس‌های جالب هنری، به موضوع انشاهای غمگین یا ستایشگر، منزجرکننده است. اما تمام ماجرا این نیست. شاید این نوشتن‌ها بتواند برای بچۀ زباله‌گرد چند وعده غذا یا سرپناه محقری فراهم کند. ناچیز است. در قیاس با آنچه باید باشد هیچ است. دربارۀ یک نفر است در مقابل هزاران. اما همین هم از هیچ بهتر است. یا اگر قرار باشد یک بهبود پایدار در زندگی تعداد زیادی حاصل شود چه؟ راهش لابد همین گفتن‌ها و فکر کردن‌ها و نوشتن‌ها و نشان دادن‌هاست. و این کارها هم احتمالاً بخت بلند می‌خواهند. پس در جایی، افرادی که هیچ درکی از موضوع ندارد باید دست‌به‌کار شوند و رنج را مبتذل کنند و این منزجرکننده است. شاید محدودۀ باریکی بین مواجۀ درست و غلط با این تفاوت باشد. من نمی‌دانم که واقعاً مرزی گفتن درست و غلط را از هم جدا می‌کند یا نه. ترجیح می‌دهم اگر نمی‌توانم کاری کنم ساکت باشم و وجدانم را هم طور دیگری ساکت کنم. 

 

  • محیا .

قهرمان‌های دوست‌نداشتنی

محیا . | دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ | ۶ نظر

به توصیۀ مهسا فصل اول Unorthodox را نگاه کردم. داستان دختر نوزده‌ساله‌ای از اعضای یک گروه بسیار مذهبی یهودیست که در آمریکا به صورتی کاملاً جداافتاده از جامعه زندگی می‌کنند. اِستی که یک سال است ازدواج کرده و (خیلی دیرتر از آنچه رسم است و از او انتظار می‌رفته) باردار شده، به آلمان فرار می‌کند. این چهار قسمت ماجرای تلاش او برای شروع یک زندگی جدید در شرایطی کاملاً متفاوت و برش‌هایی از زندگی پیشینش در خانواده است. مهسا لطف کرد و قسمت‌هایی از کتاب را هم به عنوان محتوای تکمیلی برایم فرستاد. فهمیدم که چقدر اطلاعاتم از یهودیان کم، غلط و کلیشه‌ای بوده. مثلاً من تصور می‌کردم که یهودیان مخالف با صهیونیزم قطعاً از افراد روشنفکر جامعه هستند. در حالی که این گروه بسیار افراطی ضد صهیونیست‌ها هستند و این ایده را شایستۀ عقوبت می‌دانند. زن‌ها حق آواز خواندن ندارند و ساز نواختن نکوهیده است. زن‌ها بعد از ازدواج باید موی سر را بتراشند و همواره (حتی در خانه، حتی وقت خواب) موی تراشیده را با کلاه‌گیس یا کلاه یا دستمال‌سر  بپوشانند. گوشی هوشمند به نوعی گمراه‌کننده تلقی می‌شود و اینترنت و کامپیوتر ممنوع است. افراد این جامعه از تلفن‌های سادۀ قدیمی استفاده می‌کنند و تقریباً فاقد تحصیلات هستند. به خصوص زنان که تنها مهارتشان خرید کردن و کارهای معمول روزانه و خدمت به شوهر و فرزندآوریست. از آنجا که زادوولد یک ارزش محوری محسوب می‌شود، همۀ اعضای خانواده از وضعیت رابطۀ زوج باخبرند و برای برای برقراری رابطه و بارداری به استی فشار می‌آورند. در نهایت همسر استی تحت فشار خانواده‌اش حرف طلاق را پیش می‌کشد و استی که وقت نکرده دربارۀ بارداری‌اش چیزی بگوید از کشور خارج می‌شود. همسرش با همراهی یکی از اقوامشان به دنبال استی به آلمان می‌رود و ماجراهای دیگر.

 اما من این قهرمان را دوست ندارم. دشواری زندگی یک دختر جوان در این شرایط و فشاری که برای فرزندآوری به او وارد می‌شود تکان‌دهنده است. قوانین نابرابر را هم دوست ندارم. ولی قهرمان سریال یک بی‌همه‌چیز واقعیست. در نوزده سال زندگی، در یک سال زندگی مشترک، هیچ ارزشی برای او درونی نشده. هیچ حد و حدودی از خودش و برای خودش ندارد. در جایی از فیلم، قبل از ازدواج، مقابل مادر یاغی‌اش می‌ایستد و به او پرخاش می‌کند. یکی از افراد آن جامعۀ تندروست. و بعد از مدت بسیار کوتاهی اقامت در آلمان تمام حدود همان جامعه را زیر پا می‌گذارد. بسیاری از این حدود تبعیض‌آمیزند و زیر پا گذاشتنشان قابل سرزنش نیست. ولی وقتی کسی یک‌شبه خودِ پیشینش را تماماً زیر پا بگذارد قابل تردید است. اما استی خیانت می‌کند (و همسرش هرگز به زنی جز او نگاه هم نکرده. شرایطش را داشته و خودش را آلوده نکرده). فیلم نهایتاً مبلغ ارزش‌های جهان آزاد / جهان غرب / جهان مدرن است و این دختر قهرمانیست که از بند رها شده. و من رها شدن از همۀ بندها را هرگز دوست ندارم.

وسط نوشتن همین متن یادم آمد که زمانی دربارۀ سریال سرگذشت ندیمه چه خوانده بودم. من آن سریال را دوست دارم. از آن جامعۀ ضدزن بیزارم. به دوستانم معرفی‌اش کرده‌ام. اما یادم آمد که همزمان با پخش یکی از فصل‌های قبلی سریال زن غیرمذهبی باسوادی (پس حرفش را به پای دین و جنسیت نگذارید) در توییتر نوشته بود که سرگذشت ندیمه می‌خواهد بگوید تنها راه مدرنیته است. من آن وقت نفهمیدم که چه می‌گفت. بعد از دیدن این چهار قسمت گمانم می‌توانم درکش کنم و با او موافق باشم. دانش این را ندارم که بگویم مدرنیته طبق شواهد تاریخی و سیر فلسفی چه هست و چه نیست. اما درکی شهودی به من می‌گوید که همین گسستن همۀ بندهاست.

یک بار کسی نوشته بود که «حق داشته» چنین و چنان کند. تمام خطاهاش را ردیف کرده بود و حق داشتن را در گیومه بارها تکرار کرده بود. و منظورش این نبود که شرایط او را ناچار کرده. حق داشتن را به معنی بی‌اشکال بودن به کار برده بود؛ مثل این که من حق دارم قرمه‌سبزی را دوست داشته باشم یا آش‌رشته را. فکر می‌کنم این گسستن بندهای درونی، مرز بین توانستن و حق داشتن را از بین می‌برد. هر چه که قادر به انجام آنی، محق به انجام آنی.

چند شب قبل از شروع تماشای این چهار قسمت، در توییتر با دوستم بحث مختصری کرده بودم دربارۀ حدود اخلاقی و نسبی نبودن برخی از این حدود. جهان دارد رشته‌های پرهیز را می‌درد و به سوی بی‌مرزی می‌رود. این که غالب جامعه چه می‌اندیشند و چه چیزی در نظرشان غلط است ملاک چیزی نیست. من هر روز از قبل بیشتر اطمینان دارم که اخلاقیات نباید نسبی باشد. می‌توانیم بحث کنیم که زمانی فلان چیز غیراخلاقی نبوده و حالا است، یا برعکس. اگر به این بحث وارد شویم، خودم تضییع حقوق زن را مثال می‌آورم. ولی چیزهایی هست که تغییر نکرده. مثل میل به عدالت، مثل صداقت، مثل فداکاری، مثل ستودن پرهیز از آنچه سهل است و ممکن است به نفع آنچه دشوار و بعید می‌نماید، که روح و ریشۀ همۀ این فضیلت‌هاست. من برای این، برای پرهیز کردن، در هر زمانه‌ای اصالت قائلم. بنابراین، هرچند تلاش می‌کنم حدودم را بازاندیشی کنم، چیزهایی را بدون تغییر نگه خواهم داشت؛ از جمله برابری، پاکدامنی، پاکدستی و حفظ کرامت انسانی. و به انتهای نسبی‌انگاری اخلاقیات بی‌اندازه بدبینم.

کسی را می‌شناختم که به دلایل مختلف از دین و مذهب بریده بود. برای برخی بخش‌ها که با آن‌ها مخالف بود دلیل می‌آورد. اما نکته این بود که می‌گفت حالا که بخش الف و ب از دین در نظرم غلط است، پس از پ تا ی را هم کنار می‌گذارم و اگر برای بخشی دلیلی پیدا کردم به حدودم اضافه‌اش می‌کنم. این حرف البته خودفریبیست. این گفته را به حدود اخلاقی تعمیم دهید.  مثلاً اگر در گذشته کسی فکر نمی‌کرده که پوشیدن پالتوپوست غیراخلاقی باشد و حالا این امری غیراخلاقیست، پس من لزوم کسب مال از طریق صحیح و بدون فریبکاری را هم که جزئی از همان اخلاقیات قدیمی بوده کنار می‌گذارم. چون حدود مذهبی یا اخلاقی هیچکدام اثبات منطقی و ریاضیاتی ندارند. با روش علمی نمی‌شود با آن‌ها مواجه شد. چون علم / منطق دربارۀ چیزهای ممکن یا ناممکن حرف می‌زند و اخلاق قلمرو چیزهای ممکنِ درست و غلط است. این خشم کور، این ازخودبریدگی، تا آنجا ادامه پیدا می‌کند که از بندهای درونی هیچ چیزی باقی نگذارد.

اگر زن سنتی بدبخت بوده چون باید بچه می‌زاییده و حق انتخابی نداشته و نمی‌توانسته مستقل باشد، به این معنی نیست که تنها بدیل این فلاکت آن است که همۀ مرزهای زندگی سنتی را، ولو صحیح و اخلاقی، کنار بزند و چنان زندگی کند که این قهرمان کوچک. فکر می‌کنم در مواجهه با رسانه (نه فقط فیلم و سریال، بلکه شبکه‌های اجتماعی و غیره) باید به بنیاد و خاستگاه رویکردها فکر کرد و نباید در دام این دوگانۀ احمقانه افتاد. زشت‌ترین بخش‌های سنت را نشان می‌دهند و نقطۀ مقابل آن زشتی را کنار گذاشتن تمام بندها جا می‌زنند. انسان‌ها می‌توانند حدود بسیار داشته باشند و برابر زندگی کنند. می‌توانند به پوشیدگی (فارغ از جنسیت) به عنوان یک ارزش نگاه کنند و خوشبخت باشند. می‌توانند خیانت را خط قرمز بدانند و حس نکنند که زندانی شده‌اند.

شاید این وبسایت را دیده باشید. اگر حوصله کنید چیزهای جالبی در آن پیدا می‌شود. در پیج اینستاگرامشان مقدمه‌هایی چندجمله‌ای از مطالب سایت را به اشتراک می‌گذارند. چند ماه پیش در یکی از این پست‌های اینستاگرامی چیزی را خواندم که متأسفانه دیگر نتوانستم پیداش کنم. این که محور عملکرد ما در زندگی باید این باشد که می‌خواهیم چگونه انسانی باشیم، نه این که چه حسی داشته باشیم. من نسخۀ کامل مقاله را نخوانده‌ام و نمی‌دانم که موضعش چه بود. اما این جملۀ کوتاه شیوۀ دلخواه من در زندگیست که پیشتر نتوانسته بودم اینقدر موجز و دقیق بیانش کنم. انجام هر کاری که برایم ممکن است، شاید بتواند خوشی و راحتی به همراه بیاورد. اما آنچه محق به انجامش هستم، حتماً چیزهای مهمتری خواهد آورد. 

  • محیا .

از دستِ رفته

محیا . | يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر

در خاطراتم، کمی بیش از سه سال قبل، نوشته‌ام که گاهی اتفاقات را پیش از وقوع به یاد می‌آوریم. دربارهٔ روزیست که در کلاس از آتشسوزی پتروشیمی و کشته‌های آن حرف زده بودیم، و چند روز بعد پلاسکو در آتش فروریخته بود. من آن وقت نمی‌دانستم که «آتش» تا چند روز دیگر برای مدتی محور حرف‌ها و اتفاقات خواهد شد. اما وقتی پلاسکو فروریخت، به دانشگاه فکر کردم و آتش به یادم آمد. اتفاقات بزرگ دریچه‌ای متفاوت به یادآوری رخدادهای پیش‌پاافتاده باز می‌کنند.
بریده شدن یک دست چه دریچه‌ای به یادآوری خاطرات یک عمر باز می‌کند؟
امروز بالأخره I lost my body را تماشا کردم. داستان دستیست که در حادثه‌ای بریده شده و دنبال صاحبش می‌گردد. کسی که این فیلم را معرفی کرده بود، آن را روایتی از گسست توصیف می‌کرد. مثل گسست دستی از تنش، گسست کودک از والدینش و گسست از معشوق. اما برای من، مثل خود زندگی، گسست با پیوست توأم بود. دست جداافتاده در فیلم کاملاً هویت انسانی دارد. محیط را درک می‌کند، فکر می‌کند، حافظه و مقصودی دارد. و بنابراین هرچند بریده شده، هنوز با صاحبش در پیوند است. علاوه بر این، تکه‌هایی از گذشتهٔ صاحب دست (مثل پشه یا عروسک فضانورد) در روایت سرگذشت او و آنچه حالا دستش تجربه می‌کند کنار هم قرار می‌گیرند و این هم پیوستگی دست بریده و صاحبش است، و هم پیوستگی قسمت‌های ظاهراً مجزای گذشتهٔ آن‌ها.
دستی که می‌خواسته پشه را بگیرد. دستی که میکروفون ضبط صوت را نگه می‌داشته. دستی که ساز می‌نواخته. دستی که تلاش کرده دری را باز کند. دستگیره‌ای در اتوبوس که خالی مانده. عمر رفته را این بار دست رفته‌ای به یاد می‌آورد.

  • محیا .

زن بودن در حلقهٔ متحدان

محیا . | سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ | ۳ نظر

فرد دهان‌دریده‌ای در اینستاگرام چیزی نوشته دربارۀ دخترهای محجبۀ بالاشهری اهل موسیقی و مد و عکاسی و چیزهایی از این دست، که سراسر تحقیر و تمسخر این عده است. من احساس نزدیکی به این دخترها نمی‌کنم و در دوستانم کسی از این‌ها نیست. می‌توانستم بعضی از حرف‌هاش را ملموس و حتی درست بدانم، اگر به این دخترها توهین جنسی نکرده بود. هر چند در پایان به این دخترها گفته «دختران متعفن» و نمی‌دانم این که کسی عشق بنیامین است یا از ترنجستان خرید می‌کند با لباس‌های گران می‌پوشد چطور تعفن محسوب می‌شود. اما در جایی از متنش گفته «کشتزارهای خیس حاصلخیز بعد از قبِلتُ». من البته که می‌دانم این از کجا آمده. دیشب مهسا اشاره کرد به نوشته‌های قبلی طرف. رفتم و خواندم. به قول خودش در هشتاد درصد اوقات به سکس فکر می‌کند. این عبارت کشتزار خیس را هم قبلاً در یکی دیگر از نوشته‌های اروتیکش به کار برده بود. داشته دخترهای مذهبی پولدار را می‌نواخته، که دیگر نتوانسته جلوی خودش را بگیرد و مجبور شده اشاره‌ای به زیر چادر کند.

اما این ماجرا برای من عجیب و تکان‌دهنده بود. نویسنده ظاهراً به نسبت مذهبیست. ما می‌دانیم که این عبارت از کجا آمده. قبلاً در نوشته‌ای، ظاهراً به قصدی به جز تحقیر، همین را به کار برده. پس دقیقاً دارد چه چیزی را سرزنش می‌کند؟ چیزی که ستایشش می‌کند، برای دخترهای مذهبی مایۀ ننگ و نشانۀ ابتذال است؟ در توییتر دو واکنش آمیخته به تحسین دیدم. یکی از طرف فردی که مدام به شوخی یا جدی در اکانتش از عکس برهنه و غیره حرف می‌زند، و یکی از فردی که ظاهراً متفکر و البته اهل دین و مذهب است. در نظر هر دو این توهین جنسی یا درست و بیان حقایق بود، یا بامزه و خنده‌دار. البته از حق نگذریم: نفر اول دست‌کم دست روی آن عبارت نگذاشته بود و دومی دقیقاً از کشتزارهای خیس حاصلخیز ذوق‌زده شده بود. البته کسی که زیادی احکام خوانده باشد همین می‌شود.

من خجالت کشیدم و احساس حقارت کردم. یک بار به جای خودم، چون به هر حال دخترم و این سکسیسم رکیک و عریان در مقابل من هم متوقف نمی‌شود، و یک بار به جای دخترهای مذهبی هدف این متن که به چنان چیزی تقلیل داده می‌شوند و این اصلاً خنده‌دار نیست.

زننده بودن و کثیف بودن این توصیف واضح است. حتی افراد مذهبی و بعضاً متعصبی را دیدم که در اینستا واکنش نشان داده بودند. یکی گفته بود اگر جلوی دختری می‌گفتی کشتزار می‌زدم توی دهانت چون همۀ دخترها ناموس ما هستند. من بحثی دربارۀ نفرتم از کلمۀ ناموس نمی‌کنم. اما حتی در قاموس کسی که زن را ناموس می‌بیند هم این توصیف بی‌شرمانه و توهین‌آمیز است. 

به دومی اعتراض کردم که توهین رکیک جنسی خنده ندارد و دعوت به خنده هم ندارد. جواب شنیدم که این از سختگیری من ریشه گرفته. غلط دانستن تحقیر «زن»، شیء جنسی دانستن «زن» و توهین جنسی به گروه بزرگی از دخترها (که اتفاقاً حداقل حدی از عفاف را برای خودشان محفوظ داشته‌اند)، غلط دانستن خندیدن به چنین چیزی و دعوت به خندیدن به چنین چیزی، از سختگیری من است، نه از بی‌حیایی و سکسیسم ریشه‌دار در وجود کسانی که به چنان تعفنی می‌خندند.

من خجالت کشیدم و احساس کردم تحقیر شده‌ام. کسی که می‌خندد یا کسی که فکر می‌کند حرف دلش زده شده، نهایتاً ما را کشتزار می‌بیند. می‌تواند به پیش از قبلتُ بخندد یا به بعد از آن. وقتی پای زن وسط است، حرف دل همۀ سکسیست‌ها یکی است.

  • محیا .

از این تعفن منزجرم

محیا . | پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ق.ظ | ۵ نظر

بارون می‌آد. باد و بارون. باد هر از گاهی مشتی بارون ریز رو می‌کوبه به پنجره. زندگی در انزوای واقعی کم‌کم از شکل روزمرهٔ پیشینش فاصله گرفته و در خلأ ادامه داره. ارتباط با روزمرگی قبلی تقریباً قطع شده و فکر، دربارهٔ همه چیز، خودش رو تحمیل می‌کنه.

ن. از بچه‌های مدرسه بود. هیچ وقت دوستش نداشتم. در نظرم بدجنس و منفعت‌طلب بود. من به ن. اعتماد نداشتم. برای ن. اتفاق مهمی افتاد که فکر می‌کنم از کسی پنهان نموند. چه همه از چیزهایی که به اشتراک می‌گذاشت خبر داشتن. مدت قابل توجهی از اون اتفاق گذشته. او امشب عکسی از خودش به اشتراک گذاشته و زیرش، با شیوه‌ای که مشخصاً برای متفاوت بودن انتخاب شده، دربارهٔ صدای امیدواری درونش نوشته. من عکس رو دوست نداشتم. اون جملهٔ زیر عکس رو دوست نداشتم. اما امشب، در این خلأ ناگزیر، این ترکیب در نظرم محترم بود. ن. به مشکلی برخورده، و حالا، امشب، بعد از مدت‌ها، نیاز داره عکسش اونجا باشه و نیاز داره از صدای امیدواری بنویسه تا صدای امیدواری رو بشنوه. در برابر امید و ناامیدی و بی‌پناهی یک انسان، چه اهمیتی داره این چیزها؟

***

من دلزده‌ام. از همه چیز دلزده‌ام. از بخصوص جهان کثیفی که توییتر پنجره‌ای بهش باز می‌کنه دلزده‌ام. از جوان‌هایی که فوران هورمون و رومانس پوچ و احمقانه و تفکیک جنسیتی و هیجان جمع مختلط و رابطه‌خواهی بیشتر و بیشتر و امکان دیده نشدن در توییتر هارشون کرده متنفرم. جماعت «بی‌اصولی» که شهوت دیده شدن و کول دیده شدن و سکسی دیده شدن و بی‌قید دیده شدن تعیین می‌کنه که چی بگن، چطور بگن، چطور فکر کنن. از جهانی که در هر حرفی باید چیزی جنسی گنجانده بشه تا به قدر کافی «کول» دیده بشه متنفرم. دنیای پوچی که آدم‌هاش باید لغات معمول رو فارسی نگن تا گزینهٔ باحال‌تر و مدرن‌تری برای شهوت باشن. بله. همهٔ راه‌ها به یکجا ختن می‌شه. جاج نکن. مهم اینه که خوشحال باشی. حوالهٔ اندام جنسی به این و اون و زمین و زمان. تیک ایت ایزی. مهم اینه که خوشحال باشی.

نهایتشون در همین جملات خلاصه می‌شه. ادعا و ادای برابری‌خواهیشون گوش فلک رو کر کرده و فحش‌‌های جنسی و کلمات جایگزینی که برای رابطهٔ جنسی به کار می‌برن همگی ضد زن هستن. اما چه باک وقتی این آدم‌ها و روابطشون سنتی نیستن؟ مشکل سنت اینه که دست و پای این‌ها رو می‌بنده. همین. همین.

واقعاً زندگی شرافتمندانه‌ایه. نه حرف زدنت حد و مرزی داره، نه شوخی کردنت، نه روابطت، نه تفریحت، نه خودت رو ملزم به هیچی می‌دونی و نه خودت رو برای اخلاق و کار درست به زحمت می‌اندازی. تنها یک ملاک وجود داره: بهت حال بده. 

احتمالاً توییتر رو دی‌اکتیو کنم. یا به جز فالویینگ‌هام دیگران رو نخونم. ولی وحشت و دلزدگی من فراتر از اینه: چند درصد از مردم واقعی شبیه این بی‌همه‌چیزهان؟ آلات متحرک؟ و تازه این‌ها از مریضی و قتل و جنگ و جنایت جداست. این همه تباهی و نکبت.

و البته خاطراتی هم برام زنده شدن. سه سال پیش، یکی یک حرفی پروند که در ستاد فلانی اتاق سکس بوده. چرند. اون آدمی که دو سال بعد با کثافتکاری و هرزگی اعتماد به هر کسی رو به من حرام کرد، اون روزها توییتر داشت و من حسابش رو دیده بودم. دیده بودم که هر چرند جنسی‌ای که در تمسخر این حرف ساخته شده بود، هر توصیفی از عمل جنسی که با مسخرگی به این ماجرا چسبونده شده بود، لایک می‌کرد. چرا من یادم رفت؟ چی شد که فکر کردم کسی که در کنج مجازی خودش آزادانه این‌ها رو می‌پسندیده، باید چیزی به جز ماشین شهوت باشه؟ کسی که دقیقاً «تلاش می‌کرد» در جملاتش انگلیسی به کار ببره، کسی که هیچ چیزی، هیچ اصل و چارچوبی به جز دیده شدن و پیدا کردن موقعیت و شاخ به نظر رسیدن در انتخاب واژه، در نوشتار، در سیاق و سلیقه، از خودش نداشت. همه چیزش برای این بود که بگه ما هم بعله؛ ما هم اونقدر که خوشتون بیاد امروزی و بی‌قید و راحتیم پس در جمع خودتون راهم بدید. چرا این ماجراها زود از ذهنم پاک شد؟ 

بله. همهٔ راه‌ها به یکجا ختم می‌شه و این جماعت واقعیت دارن و من از چنین دنیایی حالم به هم می‌خوره.

دوست دارم برگردم به سال‌ها قبل. به جمع امن دوستانی که هر روز می‌دیدمشون. به سال‌هایی که همه‌چیز تمیزتر بود. این بار شاید ن. رو هم جور دیگری ببینم، حتی اگه دوستش نداشته باشم. یا کاش برم به جای دوری، وسط یک عده آدم مقید و چارچوب‌دار و همونجا زندگی کنم و کارم با این حیوانات نباشه. که والله حیوان هم بخشی از زندگیش تولید مثله. 

 فکر می‌کنم چیز روشنی در این دنیا نیست. یا تیرگی خیلی بیشتره. بی‌اندازه ناامیدم از این جهان. من هم به صدای امیدواری نیاز دارم.

احتمالاً این رو پاک کنم و مرتب‌تر بنویسم.

  • محیا .

تحقیر

محیا . | چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر

از این که کسی جلوی چشمم تحقیر شود خجالت می‌کشم. حتی بیشتر: می‌ترسم. از این که در سریالی یا فیلمی یکی از شخصیت‌ها به خاطر پول، ظاهر، موقعیت اجتماعی، تحقیر شود می‌ترسم. این استرس معمولاً وقت تماشای فیلم‌هایی که به نوعی ارتباط‌های نابرابر را نشان می‌دهند همراهم است. معمولاً ویدیوهای مواجهۀ یک فرد فقیر را با کسی که مقامی دارد تماشا نمی‌کنم. فیلم‌هایی که هر از گاهی منتشر می‌شوند که فلان شخص صاحب مقام با فقیری، کشاورزی، پرستاری، سربازی، چنین و چنان حرف زده. از این که دکتری با منشی‌اش تندی کند می‌ترسم. از این که آدم‌ها اغلب با بزرگتری که مرتبۀ پایین‌تری دارد با ارجاعات مفرد حرف می‌زنند آزار می‌بینم. ویدیوی راه رفتن شفیعی کدکنی با فروتنی بسیار در کنار مریدان بی‌نام و نشانش هم. در آن‌ها هم تحقیر هست. عکس گرفتن و جمع شدن مردم دور سلبریتی‌ها هم منزجرم می‌کند. در آن‌ها هم تحقیر هست. و بدتر: هر آن ممکن است طرف نقاب مردمداری‌اش را کنار بزند و از تواضع و صبوری‌ای که از ادعا و تفاخر است، برسد به تفاخر و ادعایی که عریان است.

تحقیر کردن را فقط وقتی مجاز می‌دانم که کسی تحقیرم کرده باشد. اما حالا نگرانم از این که بدون این شرط کسی را خرد کرده باشم. خصوصاً به خاطر چیزهایی که در کنترل خود شخص نیستند. «خطا» نیستند.

خدا همۀ ما را از تحقیر کردن و تحقیر شدن حفظ کند.

  • محیا .

Open Sesame

محیا . | شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۰۸ ب.ظ | ۲ نظر

این اسم مجموعه‌ای از کتاب‌ها و محتوای آموزشی است که زبان انگلیسی را به کودکانی یاد می‌داد که دانش پیشینی از این زبان نداشتند. زمانی که من یادگرفتن انگلیسی را شروع کردم حدوداً هشت‌ساله بودم و به آموزشگاهی می‌رفتم که با این روش پیش می‌رفت. کتاب‌های رنگارنگ ما، که نوشته‌ای در آن‌ها نبود، خیابانی را نشان می‌دادند که ساکنانش موقعیت‌های مختلفی را تجربه می‌کردند و ما پا به پای آن‌ها شنیدن و حرف زدن را یاد می‌گرفتیم. این کتاب‌ها در اصل تکمیل‌کنندۀ برنامه‌های آموزشی‌ای بودند که در آمریکا پخش می‌شد و تا امروز هم با رویه‌ای دیگر ادامه دارد. هرچند نمی‌دانم انگلیسی در جایگاه زبان دوم مخاطبان هدف آن‌هاست یا نه.

جایی خواندم که این مجموعه در ابتدا با تمرکز بر کودکان آمریکایی که در محلات محروم‌تر زندگی می‌کردند تهیه می‌شده و فضاهایش حال و هوایی «پایین‌شهری» داشته. شخصیت‌ها در یک «محله» ساکن بوده‌اند و در فضاهای معمول شهری بازی می‌کرده‌اند. حالا این رویه عوض شده و مفهوم محله که پیوستگی ماجراها و شخصیت‌ها را حفظ می‌کرد، از برنامه حذف شده است. چند سال قبل، مجموعه‌ای از اپیزودهای قدیمی Sesame Street را منتشر کرده‌اند، با این توضیح که مناسب بزرگترهاست. برنامه‌ای که هدفش کودکان دبستانی و کوچکتر بوده‌اند، امروز دیگر مناسب همان افراد شناخته نمی‌شود. شخصیت‌ها، که حالا جا افتاده‌اند و برند هستند، در فضاهای ایزوله و بدون پیوستگی یک محله و یک خیابان، به بچه‌ها آموزش‌های زبانی و اجتماعی می‌دهند.

اما من. من عاشق این عروسک‌ها و ماجراهاشان بودم. من که هشت سالم بود و با مانتوی خاکستری به مدرسه‌ای خاکستری می‌رفتم، عاشق خیابانی بودم که پر از رنگ بود و بچه‌هایی رنگی در آن بازی می‌کردند. این علاقه و جذابیت بصری کتاب‌ها، در کنار محتوای به غایت صحیح، به سرعت پایۀ زبان انگلیسی را در من شکل داد. آن وقت‌ها خیال می‌کردم در سال تحصیلی فرصتی برای کلاس زبان ندارم و نباید خودم را اذیت کنم. فکر می‌کنم این بزرگترین اشتباه من در زندگی یا یکی از بزرگترین اشتباهاتم بود. حتی یک بار بهترین معلم زبانی که داشتم زنگ زد به خانۀ ما که محیا نباید زبان را رها کند و برگردد سر کلاس. یک ترم از پاییز را هم رفتم و بعد باز رها کردم. هر سال سه ماه، زمانی بود که برای زبان می‌گذاشتم. این مجموعه آنقدر عالی طراحی شده بود که با وجود کمی این زمان، و با وجود وقفه‌های مسخره‌ای که می‌انداختم، پایۀ زبان انگلیسی را به شیوه‌ای در من شکل داد که بعدها به کلاس و معلم نیازی پیدا نکردم. مثل زبان مادری. مثل کسی که مدت نسبتاً کمی از سال‌های کودکی را در محیط بومی گذرانده باشد. فرصت ندادم که دایرۀ لغاتم را گستره کند یا ساختارهای پیچیده را در ذهنم جا بدهد. اما همان چیزی که یاد گرفتم، باعث شد بعدها بتوانم به قدر نیازم خودم به خودم یاد بدهم.

اما خانم ک. خانم ک. مؤسس آموزشگاه بود. به گفتۀ خودش از حدود شانزده‌سالگی به آمریکا مهاجرت کرده بود. چند سال در آلمان و ژاپن زندگی کرده بود و کارمند سازمان ملل بود. چند سال در مرز افغانستان بود و بعد به طور دائم برگشت به ایران. شیوۀ زیستش به وضوح ایرانی نبود. نگاهش به کارمندانش شبیه نگاه مدیران آمریکایی بود و با کسی تعارف نداشت. از همین هم بود که معلم‌های خوبش را یکی‌یکی از دست داد. این کتاب‌ها را برای ما از خارج از کشور تهیه می‌کرد و می‌آورد. عاشق کتاب‌هایی بودم که هرگز درسم به آن‌ها نرسید و داخلشان را هیچ وقت ندیدم. دربارۀ بچه‌ها و تربیت بچه‌ها هم نگاه خودش را داشت. به نظرش این که بچه‌ها با بزرگترها بروند به مهمانی فامیلی و تا نیمه‌شب بیدار بمانند غلط بود. می‌گفت مادرها به من اعتراض می‌کنند که به جای کتاب و پاک‌کن به بچه‌های ما باربی جایزه بده ولی باربی یک چیز بیخود مصرفیست و من از این چیزها به بچه نمی‌دهم. یا مثلاً می‌گفت مادرها بچه را که می‌گذارند سر کلاس وقتشان تلف می‌شود و می‌نشینند همینجا تا فرزندشان برگردد. برای همین می‌خواهم یک کارگاه پرده‌دوزی راه بیاندازم که به جای اینجا نشستن کار مفید کنند و وقتشان تلف نشود. من از قدیمی‌ترین شاگردان آموزشگاهش بودم. من و خواهرم و مادرم را می‌شناخت و حتی هنوز هم می‌شناسد. از زمانی که به طور دائم مقیم ایران شد، آموزشگاه را از واحدی در یک ساختمان اداری برد به خانه‌ای زیبا و ویلایی. خودش هم حداقل تا مدتی همانجا زندگی می‌کرد. مثلاً برای تماشای فیلم که می‌رفتیم به اتاق فیلم، چمدان خانم ک. که تازه از سفر برگشته بود هم آنجا بود. آخ که چقدر دوستت دارم خانم ک.

اما من. Sesame Street  برای من هیچ وقت تمام نشد. نه کتاب‌های Open Sesame را تا آخر خواندم، و نه از جادوی آن رنگ‌های زیبا، از آن محلۀ امن (که در واقعیت اصلاً امن نیست) دل کندم. در فیسبوک صفحه‌شان را دنبال می‌کنم. هر چند سال یکبار برگشته‌ام و دنبال آن کتاب‌ها و شعرهاش گشته‌ام. چند سال پیش تعدادی پادکست دانلود کردم که هر کدام لغتی را یاد می‌دادند. باز هم، بعد از چند سال، شیرین و آموزنده و به‌یاد ماندنی بود. حتی پیشتر، قبل از اینترنت پرسرعت، به سختی ویدیوهایی را به هزار دردسر از یوتوب دانلود می‌کردم. چند سال است که استیکرهای تلگرامشان را دارم. چند روز پیش دیدم که دسترسی به تعداد زیادی کتاب در این نشانی آزاد شده. از اولین چیزهایی که سرچ کردم، کتاب‌هایی بود که عاشقشان بودم و هیچ وقت درسم به آن‌ها نرسید و داخلشان را ندیدم. فقط یکی را پیدا کردم. و در کنارش، دو کتابی را که خودم داشتم و خوانده بودم. سال‌ها گذشته و من بزرگتر شده‌ام. اما بودن کنار خانم ک. و یاد گرفتن از او زمانی که آن آموزشگاه شبیه یک خانواده بود، رسیدن به کتاب آبی و بنفش و قرمز و یاد گرفتنشان، هرگز در ذهن من بس نشد. گذشت و به قدر کافی از آن جادوی شگفت رنگ و یادگیری و زبان و کم‌سالی برنداشتم و... پایانی کو؟

 

 

این اولین درس از اولین کتاب است. معرفی شخصیت‌ها.
What's his name? What's her name?
  • محیا .

تبریک

محیا . | جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۵۲ ب.ظ | ۰ نظر

امسال در «جان» گفتن به آدم‌ها خسیس نبودم. هر جا که به جمله‌ام می‌خورد و احتمال سوءتفاهم نبود جان صداشون کردم. حتی قلب هم فرستادم. :))

نه چون دروغ در نظرم بی‌اشکال شده یا هر چی. چون که فکر می‌کنم اون چیزی که من جان خودم می‌دونم از همین دوستان دور و نزدیک می‌تونه روشنی بگیره. چون که وقت کمه. پس بذار کمی مهربان‌تر حرف بزنم. من که با کسی اونقدر گرم نمی‌گیرم و کار خاصی هم برای کسی نمی‌کنم. پس چجوری یه ذره مهربون باشم یا نشون بدم هستم؟ :))

تبریک دو نفر به طور ویژه کیف داد. چون انتظار نداشتم. خصوصاً که از خاطرات خوش من می‌آن. به کسی هم که دیشب چند تا ایموجی یادم انداختنش خواستم به جبران وقت‌های بی‌حوصلگی و بداخلاقیم تبریک بگم، اما توان شنیدن جواب احتمالی رو نداشتم.

با کسی تلفنی حرف نزدم و گفتم بگید محیا خوابه، بگید محیا غذا می‌خوره.

 

  • محیا .

عید

محیا . | پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۳۱ ب.ظ | ۰ نظر

سال‌هاست که اشتیاق هفت‌سین در سرم نبوده. اما دم تحویل سال، گمشده‌ای دارم. کاری باقی مانده است. کاری باید باقی مانده باشد برای انجام دادن. هیچ وقت نفهمیده‌ام که چیست. اما قلبم را قدری می‌فشارد. اگر بشود نماز می‌خوانم. دعا می‌کنم. آرزو می‌کنم. اما هیچ وقت کافی نیست.
حفره‌ایست که بین اینجا که منم و سال نو فاصله انداخته. باید پرش کنم اما نمی‌توانم. یک بار، فقط یک بار در هر سال می‌شود به پر شدنش امید داشت. سال تحویل می‌شود، فرصت می‌گذرد، حفره می‌ماند.
من به سال قدیم دلبسته‌ترم. به زمستان مشتاق‌ترم. تحویل سال پشت سر گذاشتن است. زمستان رفت. عمر شناخته‌ات رفت. به یاد بیاور.
اتاقم می‌درخشد. بوی پارچه‌های شسته. بوی الکل. پنجره را باز گذاشتم رطوبت خنک اسفندی اتاق را پر کرد و بوی الکل را برد. همه چیز صاف است و فقط یک حفره، یک شکاف، یک ضرورت ناشناخته هست و سال بالأخره نو می‌شود.

  • محیا .

از سالی که رفت

محیا . | چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ق.ظ | ۰ نظر

به اتفاقات یک سالم فکر می‌کنم. سالی که با تنش شدید روانی شروع شد و در کمتر از یک ماه قطع شد. چند ماه بعد تصادفاً باقیماندۀ کثافتی که رخ داده بود و ازش بی‌خبر مونده بودم رو دیدم و تازه فهمیدم که هرزگی و وقاحت و دروغ چیه، بی‌اخلاقی و بی‌وجدانی یعنی چی، و بی‌همه‌چیز کیه. فهمیدم که لجن از تصور ما و از اطلاعات در دسترس ما می‌تونه چقدر چقدر متعفن‌تر باشه، و بود. آخر چنین زیستنی چیه جز بی‌چیزی و فرومایگی؟ 

امسال کارم رو توی آزمایشگاه شروع کردم. چند ماه اول هر روز، هر روز، یک چیز جدید یاد می‌گرفتم و چقدر خوشایند بود. هرچند اوایلش حداقل برای پرسیدن بعضی سؤالات کسی توی آزمایشگاه بود، اما برام دلگرم‌کننده بود که نهایتاً همۀ مشکلات اساسی کار رو خودم رفع کردم، و به شیوه‌ای که اون آدم تجربه‌اش رو نداشت و می‌گفت نمی‌شه. می‌گم دلگرم‌کننده «بود» چون فکر می‌کنم هرگز کافی نیست کارهایی که کردم. هرگز اونقدر کامل و فوق‌العاده نیست که بتونم به طور مداوم بهش دل خوش کنم. چند روز پیش مقاله رو تموم کردم و فرستادم برای استادم که سابمیت کنه. امیدوارم دیگه نیاز نباشه کاری انجام بدم. استاد مشاورم هم امسال به کار اضافه شد. استاد خوبیه و خیلی خوشحالم که استاد دومم ترتیب پیوستنش به کار رو داد.

مادربزرگم امسال از دنیا رفت. و من از یاد نمی‌برم اون‌هایی رو که می‌دونم فهمیدن، ولی از یک خط تسلیت دریغ کردن، چون راحت‌تر بود که ننویسن، تا این که بنویسن! همین. هرچند بین ما ظاهراً دوستی برقرار باشه، اما من از یاد نمی‌برم. امسال برای مامانم سال سختی بود. خیلی سخت.

اینترنت رو امسال قطع کردن. هواپیما رو امسال زدن.

توی گوشیم عکسی دارم از خودم جلوی آینه، که لباس پوشیدم برم دانشگاه. اولین برف تهران بود. روز بی‌خبری. از فردای اون روز، هر روز شد صد روز.

امسال بود که فهمیدم چجور زندگی‌ای رو می‌خوام و چه شیوه‌ای رو هرگز نمی‌خوام. امسال مرزهای انسانیت، ایستادن، اخلاق، عشق، قول، برام روشن‌تر شدن.

امسال بعد از چند سال دوباره کتاب خوندم. هرچند بعد تقریباً رها کردم، اما حالا فکر می‌کنم که دوباره «می‌تونم» کتاب بخونم.

خیلی از روزهای امسال تشنۀ یک هم‌صحبت نزدیک همیشه در دسترس شریف بودم.

زمان آنقدر زود می‌گذره که آدم به نشانه نیاز داره که به یاد بیاره یک سال گذشته. مثلاً حساسیت دست من از زمستان پارسال شروع شد. بیشتر از یک ساله که دستم حساسیت داره. یا مثلاً یکی از اولین روزهای فروردین که زیر سایه‌بان هایپرمارکت ایستاده بودیم و باران مثل دریایی بود که از آسمون فرود بیاد. امسال نمی‌شه سفر رفت. یک سال از اون بارون می‌گذره. یا مثلاً توی ایام عید یه چیزی توی اینستا نوشته بودم دربارۀ آهستگی. همیشه همینطوره. تقویم شخصی و شمارۀ روزها روی هم می‌افتن برای یادآوری.

***

قرنطینه تغییر مهمی در زندگی من ایجاد نکرده. همیشه هر چیزی که قرار بوده توی یخچال بره تمیز می‌شستم، هر از گاهی گوشیم رو با الکل تمیز می‌کردم، از روبوسی متنفر بودم، اهل مهمانی هم نبودم. حالا هم نشسته‌ام گوشه خونه و کارهام رو می‌کنم.

امیدوارم زودتر تموم بشه این وضعیت. 

این چند وقت سه تا فیلم رو با گروه فیلم سعیده دیدم. آخرین وسوسۀ مسیح، پرسونای برگمان و قرمز از سه‌گانۀ رنگ‌ها برای دومین بار.

اولی معمولی، دومی عجیب و خوب، و سومی خوب. از بین این سه تا، قرمز به سلیقۀ من نزدیک‌تر بود. قرمز رو فکر کنم تابستان پارسال یا شاید قبلش دیده بودم. یک بار هم اینجا نقل قولی از کارگردان رو گذاشته بودم. یاد اون روزهایی افتادم که این فیلم‌ها رو می‌دیدم. یه صحنۀ تکراری توی این سه فیلم هست، که یه پیرزنی تلاش می‌کنه یه بطری رو بندازه توی مخزن بازیافت. یادمه دفعۀ پیش که فیلم رو دیدم چقدر دربارۀ این بخش سخنرانی کردم. :))

پرسونا رو هم همون وقت دانلود کرده بودم. اما هیچ زیرنویس هماهنگی براش پیدا نکردم و ندیدمش.

افسوس که روزهای خوب، هرگز اونقدر خوب و تمیز نبودن که امید داشتم.

زنان کوچک رو هم شک داشتم، مهسا که معرفی کرد دانلود کردم تا هر وقت که شد ببینمش.

***

این روزها این دو تا رو زیاد گوش می‌کنم:

+ این

++ و این

 

اونقدر سرم شلوغه که فرصت نوشتن پست مرتب و فکرشده رو ندارم.

این پست خیلی خودمونی و اشتباهه. شاید بعداً حذفش ‌کنم. :))

الآن باید توی راه شمال می‌بودیم و من غر می‌زدم که دیروز این وقت‌ها راحت توی خونه پامون رو هم دراز کرده بودیم.

آرزو می‌کنم سال جدید براتون، و برای خودم، با سلامتی، خاطرات خوش، موفقیت، اطمینان، رضایت، آرمان‌های بلند و درستی همراه باشه.

  • محیا .

ویتامین

محیا . | پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۲:۰۳ ب.ظ | ۳ نظر

 این که پزشک‌ها و پرستارها وظیفه دارن در شرایط سخت کار کنن، البته در صورتیه که تا حدی که خود بیماری اجازه می‌ده ازشون حفاظت بشه. می‌تونم استرس این افراد رو به خاطر احتمال مبتلا کردن خانواده‌هاشون درک کنم.

ولی در کنار از خود گذشتگی و خطری که تهدیدشون می‌کنه، بعضی از این افراد فرصت خوبی پیدا کردن برای بروز دادن همون نگاه تحقیرآمیز و از بالایی که همواره به مردم داشتن و دارن.

چند وقت پیش، دربارۀ این دارویی که مردم به اشتباه دنبال خریدش بودن تا از کورونا پیشگیری کنن و خطر کوری داره، یکی از پزشک‌های فرهیختۀ اهل ادبیات و غیره در توییتر نوشته بود که حالا پسفردا «باید کوریتون رو جمع کنیم». واقعاً نمی‌دونم چی می‌شه که اینقدر وقیحانه و با بی‍شرافتی دربارۀ مردم حرف می‌زنن. واقعاً نمی‌دونم. نمی‌دونم جمع کردن کوری یعنی چی، و این خانم دکتر بعد از تموم شدن کورونا چه کار ویژه‌ای قراره شخصاً برای مردم بکنه که اینطور حرف می‌زنه. و مگر این نیست که هر کاری بکنه مزد خواهد گرفت بدون این که خطرات امروز وجود داشته باشن؟ *

یا مثال دیگه، همکلاسی سابق خودمه که داروسازی خوند، با یکی از همکلاسی‌هاش ازدواج کرد و چند ماه قبل فارغ‌التحصیل شد. چند روز بعد از اعلام رسمی وجود کورونا در کشور که همه تشویق به موندن در خونه می‌کردن، ایشون داشت عکس‌های مهمونی دندون درآوردن بچۀ فامیلشون رو به اشتراک می‌ذاشت. حالا دو روز پیش استوری گذاشته دربارۀ ویتامین خریدن مردم، با این توضیح: فکر کردین یه قرص چیکار می‌کنه؟ هیچکار.  توش چی ریختن؟ توش قرمه‌سبزی ریختن که اگه نخورین سوءتغذیه می‌گیرین.

نمی‌دونه که این بیماری چند ماه قراره طول بکشه حداقل و «یک قرص» نیست؟ نمی‌دونه ویتامین دی اتفاقاً در حفظ قدرت سیستم ایمنی بدن مهمه؟ قطعاً می‌دونه. اما فکر می‌کنه فرصتی پیدا شده که تحقیر کنه و خودی نشون بده. بهش اعتراض کردم که چقدر از بالا و با تحقیر حرف می‌زنی. گفت که آره از بالا حرف می‌زنم با اینا که سواد ندارن و می‌آن دارو می‌خوان و اگه بپرسی رفرنست چیه، اسم یه رفرنس بلد نیستن بگن. اضافه کرد که می‌رن پیش دکتر عمومی و بهشون می‌گه که ویتامین و زینک بخورید. در واقع دکتر عمومی صلاحیت حتی تجویز مکمل رو نداشت از نظرش. بهش گفتم این ادبیات کسی که ادعای تخصص و تفکر داره نیست، و تو که تا چند روز عکس مهمونی رفتنت رو می‌ذاشتی اینجا حرف از رفرنس نزن، که اگر مزیتی داشته باشید به بقیه، دونستن همون اسم رفرنسه.

اینطور نیست که این ماجرا و فشار کاری و اطلاعات غلط و درستی که بین مردم می‌چرخه باعث عصبانیت و واکنش‌های هیجانی این‌ها بشه. همواره همینطور بوده‌اند، و امروز شرایطی پیش اومده که راحت‌تر بزنن تو سر مردم. کارمند بانک هم کمتر از داروساز با مردم در ارتباط نیست. در این بین فقط یک نفر از دوستان داروسازم رو دیدم که ضمن توضیح نحوۀ صحیح مصرف ویتامین، به مقاله‌ای ارجاع داده بود که مصرف روزی یک عدد قرص اگر تا چند ماه ادامه پیدا کنه خطرناک می‌شه، و بنابراین اگه تا حالا بیشتر از اندازه مصرف کردید نگران نباشید. همون وقت هم به خودش گفتم که چقدر به نظرم این واکنش درسته و چقدر کار خوبی کرده که گفته.

خلاصه که اگه مصرف مکمل‌ها واقعاً برای مردم بی‌پناه و رهاشده فایده‌ای نداشته باشه، برای بعضی از پزشک‌ها و داروسازها فرصت خوبی فراهم کرده.

_______________________________
* مهسا گفت که عبارت جمع کردن اینجا تحقیرآمیز نیست و اصطلاحیه که به طور معمول بین کادر درمان به کار می‌ره. به گوش من خیلی زننده بود. اما بهتره توضیح مهسا هم اینجا باشه. 

 

  • محیا .

برای نفیسه که همیشه آشناست

محیا . | جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۵۶ ب.ظ | ۰ نظر

خانۀ ما دویست متر با مدرسه فاصله داشت و رفت و آمد من با خودم بود. هرچند خیلی از روزها صبر می‌کردم و با بقیه می‌رفتم تا راحت‌تر به مدرسه برسم. و  بعضی از روزها اگر جلوی مدرسه بودم و ماشین را می‌دیدم، می‌دویدم و سوار می‌شدم تا پیاده برنگردم.

من از دوازده‌سالگی با نفیسه همکلاس بودم. نفیسه بلندقد بود، برعکس من. پوستش از من تیره‌تر، و صدایش از من جدی‌تر بود. تندتر از من حرف می‌زد و بیشتر از من می‌خندید. قدی بلند داشت، پس ردیف آخر می‌نشست و جای من یکی دو ردیف اول بود. راه من از همه نزدیک‌تر بود، پس بازگشتم به خانه می‌توانست معطلی نداشته باشد، و نفیسه با سرویسی می‌رفت که همیشه دیر سراغش می‌آمد. در بخش مهمی از خاطره‌هایم از مدرسه، من و نفیسه ایستاده‌ایم جلوی در مدرسه و منتظریم که سرویسش، که به خاطر ماشین زردش به او یرقان می‌گفتیم، برسد. یادم نیست بیست دقیقه طول می‌کشید یا چهل دقیقه یا چیزی کمتر یا بیشتر. اما مطمئنم که در روزهای روشنِ بیشماری، با نفیسه مقابل مدرسه ایستاده‌ام و از هر دری حرف زده‌ایم.  

در دوره‌های روشن زندگی‌ام، یا پس از آن‌ها، همیشه آرزو کرده‌ام که کاش می‌شد اولین روز را به یاد آورد. اگر می‌شد از پیش دانست که این زمان روشن زندگیست، می‌شد به خاطرش سپرد. اما کسی هرگز نمی‌داند که نور از کدام پنجره قرار است بتابد. مثل نفیسه. از خاطرم پاک شده که اولین بار چه شد که کنار نفیسه منتظر سرویسش ایستادم. اگر از نزدیک بشناسیدم، می‌دانید که این شیوۀ من نیست. من نمی‌توانم اینطور به کسی نزدیک بشوم. اما شد. نمی‌دانم که چطور توانستم. چطور به یک رویۀ ثابت تبدیل شد. اما در جایی از زندگی که بی‌پایان می‌نمود و دریغ که بی‌پایان نبود، من کنار نفیسه ایستاده بودم و با هم می‌خندیدیم. 

نفیسه دوست نزدیک من نبود و یک خاطرۀ خیلی روشن و واضح از او برای من مانده. کتاب قرآن راهنمایی تمرین ترجمه داشت و معلم قرآن سوم راهنمایی ما هر جلسه تمرین‌ها را نگاه می‌کرد. من تقریباً هیچ وقت ترجمه‌ها را توی خانه نمی‌نوشتم. اصولاً نیمی از تکالیفم را قبل از کلاس و در مدرسه تکمیل می‌کردم. یکی از آن زنگ تفریح‌های قبل از کلاس قرآن، حوصلۀ نوشتن ترجمه را نداشتم و قید نمره را زده بودم. کلاس خلوت بود و نشسته بودم پیش نفیسه و داشتم می‌گفتم که نمره برود به جهنم. نفیسه هم داشت تمرین می‌نوشت. وقتی که زنگ خورد و بچه‌ها کم‌کم برگشتند به کلاس و نشستند و معلم آمد، نفیسه کتاب من را داد دستم و گفت که تکالیفم را برایم نوشته. حانیه گفت که دوست واقعی این است. و من مطمئنم که دوستی واقعی همین است.

نفیسه هیچ وقت دوست نزدیک من نبود. اما نزدیک بودن چیست؟ جز این است که من به تو مطمئن باشم؟ یا این که بتوانیم با هم حرفی بزنیم؟ یا حدی از شباهت فکری در بین باشد؟ نمی‌دانم.

بعد از شش هفت سال، حدود یک سال قبل نفیسه را دیدم. با هم قراری گذاشتیم و چند روز مانده به نوروز ساعتی با هم حرف زدیم. من در تمام این سال‌ها هر از گاهی یادش افتاده‌ام و نفیسه حتماً از آشنایان انگشت‌شماریست که برای پرسیدن حالش هیچ وقت هیچ محاسبه‌ای نمی‌کنم. هر وقت که یادش بیافتم حالش را می‌پرسم و مهم نیست که چند وقت است حرف نزده‌ایم.

سیزده سال از اول راهنمایی گذشته و یازده سال از روزی که ترجمه‌ها را در کتابم نوشت. هشت سالی از آخرین وقتی که همکلاسی بودیم گذشته و یک سال از آخرین باری که همدیگر را دیدیم. من سالی چند جمله با نفیسه حرف می‌زنم. این که میزان ارتباط ما خیلی کم است یا رازی به هم نگفته‌ایم، هرگز او را برای من غریبه یا نامطمئن نکرده. کافیست هم را ببینیم تا باز مدرسه تعطیل شود و بایستیم جلوی در. او برای من دریچه‌ایست که روزهای روشنم را نشانم می‌دهد. روزهایی را که بهترینِ خودم بودم. نفیسه هرگز دوست نزدیک من نبود و نیست. اما چه آشنایی خوبی.

 

  • محیا .

از روزها حرف بزن

محیا . | يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۳۳ ب.ظ | ۲ نظر

دیشب توییت خوبی دیدم دربارۀ تفاوت بین درست بودن و طبیعی بودن. فکر می‌کنم در این هنگامۀ بی‌قیدی و بی‌اخلاقی باید این تفاوت رو مدام در نظر داشته باشیم. هر چیزی که طبیعیه (با این فرض که ما بتونیم تشخیص بدیم چی طبیعیه) لزوماً درست نیست. اصلاً تمدن رو شاید بشه مقابل اون چیزی تلقی کرد که بهش می‌گن طبیعی. اگر قرار بود طبق طبیعت رفتار کنیم، انسان هنوز در غارها به آمیزش مشغول بود. و طبیعت انسان لابد خونریزه. چون کدام جانور در طبیعت چنین نیست؟ و اخلاق چیزی زائده. چون کدام موجود طبیعی در طبیعت به اخلاق پایبنده؟ خیلی از چیزهای غیرطبیعی ما رو انسان می‌کنن. مثل پرهیز. مثل قضاوت. مثل ادبیات و هنر. به عنوان یک تجربۀ شخصی، تصور می‌کنم وقتی کسی در توجیه عملی می‌گه که فلان چیز «طبیعیه»، به این علت این رو می‌گه که برای «درستی» اون کار دلیلی نداره. امتحان کنید. این بار که از کسی (یا از خودتون) شنیدید که فلان چیز بی‌اشکاله چون طبیعیه، بپرسید که آیا چیزی در اون نادرست نیست که توسل به طبیعت وسط کشیده شده؟ احتمالاً هست.

***

من معمولاً در بحث‌ها مخالفم. مرض مخالفت کردن ندارم. به این خاطر مخالفم که معمولاً جایی در میانه‌ام و طرف دیگر بحث چنین نیست. در صحبت از سیاست، از دین، از آزادی، اغلب مخالف طرف دیگر بحثم. وقتی تقلید تجاوز تفریح مرسوم دانش‌آموزهاست، خانواده‌ها رو درک می‌کنم که به هر شکلی می‌خوان فرزندشون رو به مدرسۀ خیلی مذهبی که لابد خیلی چیزهاش مقبول من نیست بفرستن. وقتی زن هیچ حق و حقوقی نداره، حق می‌دم که آدم‌ها از دین دور بشن. وقتی هرزگی و شهوترانی شیوۀ معمول و مطلوب زندگی خیلی‌هاست، حد و حدود اسلام رو قطعاً قبول دارم.

گاهی خارج از بحث‌ها یادم می‌ره که طرف مقابل هر کدوم از دو طرف در هر ماجرایی روی تاریکی هم داره، و در تنهایی به یک طرف می‌لغزم. باید مستقل‌تر باشم هر لحظه.

***

فکر کردم حال سعید رو بپرسم. بعد یادم افتاد که دلم برای همۀ اون جمع تنگ شده. عکس گروه رو گذاشتم استوری: «به یاد حرف بزن داخلی     مراقب خودتون باشید رفقا.»

سه سال قبل، چند روز بعد از حالا، سعید شروع کرد به اعلام آرزوهاش برای ما در سال جدید. آرزویی که برای من کرد به اپلای مربوط بود. یک عالمه آرزوی بامزه کرد برای همه. سعید وقتی حالش خوب باشه استاد آرزو کردنه. توی خاطراتم از دو سال قبل نوشته‌ام که «برایم چنان آرزو کرد که انگار قلبم را خوانده باشد».

گلناز رو به یاد می‌آرم با آهنگ‌هایی که می‌فرستاد. با دونیا یالان دونیا دی. با عکس‌هایی از پاییز و شومینه و آتش که اولین روزهایی که از گروه رفته بودم برام می‌فرستاد. با کاناپۀ زردش.

چمن رو به یاد می‌آرم. سعیده رو که توی آژانس بود و توی راه. سعید و پویا که شوخی می‌کردن و اینقدر باحال بود که چند وقت بعد که ستایش رو دیدم هم دربارۀ حرف‌های اون شب حرف زدیم و خندیدیم. می‌گفتیم یه جوری با هم هماهنگ بودن که انگار یک نفرن. «ردای بلند حقانیت» رو به یاد می‌آرم.

عید نودوشش، چند تا ریجکت دریافت کردم. یک شب رفتم توی گروه به غر زدن و حرف زدن از وحشتی که از سال بعد داشتم. از این که کجا خواهم بود. و اون آدما، برای چنان شبی، بهترین، بهترین رفقای روی زمین بودن که می‌شد داشت. دلداریم دادن و امید. یادم مونده که سعید گفت این چیزها یه توزیع رندومه و اگر تا به حال بیشتر بدهاش رو دیدی، شاید از این به بعد خوب‌ترهاش بهت رو کنن.

یک بار هم اتفاقی افتاد که خیلی مایۀ شرمندگی من شد. ایمیلی به اشتباه به کل دانشگاه ارسال شده بود و پاسخی از یکی از بچه‌ها هم توش بود. به عنوان سند مؤدب بودن بهش اشاره کردم، ولی فهمیدم که کلی فحش خورده برای یه جواب خیلی خیلی محترمانه.

من هری پاتر رو نخونده‌ام و ندیده‌ام. اما اون بچه‌ها اغلب دیده بودن. یه بار داشتن می‌گفتن هر کی کدوم شخصیته. من گفتم هر چی صلاحه. گفتن محیا دامبلدوره. مهسا گفت نه دامبلدور رو من می‌خوام. من بازم گفتم والا هر چی صلاحه. بعد دیگه فکر کنم شخصیت جایگزینی معرفی نکردن. :)) از اون وقت گاهی فکر می‌کنم کاش خونده بودم و می‌دونستم دامبلدور چجور کاراکتریه. چی رو دوست داره و چطور عمل می‌کنه.

کاش می‌دیدید که در روزهای کرونا چه لبخند بزرگی رو صورتم نشسته وقت نوشتن این چیزها.

به جز مهسا با مکالمات گاه‌گاه، و به جز سعیده با فرستادن آهنگی یا کامنتی در اینستاگرام، ارتباط مداومی با هیچکدوم از اون دوستان ندارم. ولی در وقت‌های خوش، یا وقت‌های تنهایی، یادشون می‌افتم و دلتنگشون می‌شم.

اگر زمان برمی‌گشت، اگر هستی چنین منعطف بود، ارتباطم رو با اون آدم‌ها با تغییر کوچکی به بیرون از اون چارچوب گسترش می‌دادم. تلاشم رو می‌کردم که اون جمع باقی بمونه.

چرا دارم این‌ها رو می‌نویسم؟ بچه‌ها می‌گفتن من خوب یادم می‌مونه. و راست می‌گفتن. سر من خونۀ اتفاق‌های کوچکه. سرپناه جملات عادی که روزی از دست و دهن کسی بیرون اومدن. اما حافظه باز هم پر از نقصه و جزئیات روزهای با هم بودن ما از یاد می‌رن. چون هر چند گذشته از هر گزندی در امانه، حافظه در امان نیست و جادو یک بار اتفاق می‌افته. سال سوم راهنمایی برای من سال بی‌نظیری بود. بهترین پاییز و زمستان عمرم بود. من به شهود می‌دونستم و می‌دونم که همون یک بار بود. سال‌های خوب شاید باز هم باشن. اما اون سال، اون کیفیت، اون چینش بی‌نقص همه چیز، یک بار ممکن شده بود. هم می‌دونم که حرف بزن یک بار بود. اون اعتماد و راحتی که معلوم نیست از کجا جوانه زده بود، اون احترام و حد و مرز و رفاقت توأم، یک بار بود. به شهود این رو می‌دونم.

هنوز گوش دادن به آهنگی که اون‌ها برام می‌فرستن لذتبخشه. هنوز دیدن تصویری که اون‌ها برام می‌فرستن لذتبخشه. دیروز با پری‌ناز چندین تصویر از «دست» نگاه کردم. «دست در دست». عالی بود. بهش گفتم چه کنایه‌آمیزه در روزهای دست‌دردست‌ممنوع. یاد فیلم دیدن‌ها افتادم. یاد عکس فرستادن‌ها. حرف زدن‌ها. «اومدیم اینجا که زیاد حرف بزنیم :))»

شاید جزئیاتی که الآن به خاطر دارم فراموش بشن. اما آنچه تجربه کردم، کیفیتی از دوستی و هم‌صحبتی که درک کردم، هرگز از وجودم پاک نمی‌شه. دارم می‌نویسم، چون اگر فردا من نبودم، پس کاش یادی از چیزهای شیرین و تمیزی که چشیدم باقی باشه.

  • محیا .

علیرغمِ نبودن

محیا . | جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۰۱ ب.ظ | ۱ نظر

با م. دربارۀ عادت کردن و فراموش نکردن حرف زدم. مثل عضوی از بدن که دیگر نیست. مثل فرزندی که نیست. مثل انسانی که دیگر نیست.

نزدیک دویست نفر، بسیاریشان با قلب‌های عاشق، در چند دقیقه متلاشی شده‌اند. عشق شبیه یک بی‌نهایتِ کوچک است که انسان می‌تواند در خانه داشته باشد. در گوشی موبایلش، در کتابخانه‌اش، روی میز غذاخوری‌اش و در اتاقش. در قلبش. اما من چنین آدمی نبودم. من تا چند سال پیش فکر می‌کردم عشق تباهیست. و مقاله و درس و رشد اجتماعی می‌توانند روح را غذا بدهند. می‌توانند. اما کافی نیستند. زندگی کوچک است. و انسان برای دنیا ناچیز است. به قول اونامونو «من در ترازوی جهان هیچم و برای خودم همه چیز». من در ترازوی جهان هیچم و حالا دلم می‌خواهد برای یک نفر تمام آن چیز عاشقانه‌ای باشم که از اشتراک مجموعۀ همۀ انسان‌ها و خودش بیرون می‌ماند. تا همیشه. 

من باور ندارم که عشق چیزیست که معجزه‌آسا ایجاد می‌شود. بر عکس، برای من آن چیزیست که با شناخت زیاد، دوستی عمیق و تلاش ساخته می‌شود. اگر شناخت را از این روال منها کنم، احتمالاً فقط شبحی از عشق می‌ماند و نه بیشتر. باور نمی‌کنم که کسی در مدت کوتاهی عاشق کسی بشود. باور نمی‌کنم که برای هر کسی یک «بهترین آدم» در جایی از دنیا متولد شده و منتظر است که پیدا شود. باور نمی‌کنم که بهترین آدمی وجود دارد. برای همین، عشق چشمپوشیِ بعد از شناختن است. چشمپوشیِ همواره از همه است برای یک نفر. عشق همیشه علیرغم چیزیست. این که من از همۀ دیگرانی که از تو زیباترند چشم پوشیده‌ام. و از همۀ کسانی که از تو بهتر حرف می‌زنند. و از هر که از تو باسوادتر است. و از آن‌ها که هستند، روزی که تو دیگر نباشی.

به نبودن عضوی از بدن می‌شود عادت کرد. شاید سخت. اما زندگی پیش می‌رود. مجبوریم که زنده باشیم و گریزی نیست. اما عضوی از تن که دیگر نیست، برای همیشه نیست. یک عضو مصنوعی جای آن را نمی‌گیرد. مادرهای فرزندمرده به زندگی ادامه می‌دهند. اما کسی هرگز نقش آن فرزند را بازی نخواهد کرد. عشقی که نیست، باید چنین باشد. نوعی از تعلق که جایگزین ندارد و اما و اگر بر‌نمی‌دارد. و اصلاً مگر انسان چند بار می‌تواند عاشق باشد؟ دو بار؟ سه بار؟ هزار بار؟ چیزهایی هست که نمی‌شود بارها دستمالی کرد و همچنان از آن‌ها توقع معنی داشت. 

صادقانه، کسی که همسرش را از دست داده و باز ازدواج کرده مشمئزم می‌کند. خصوصاً اگر این پیوند عاشقانه بوده باشد. تو مرده‌ای و من هر چند فراموشت نمی‌کنم و ویژگی‌های هر شخصی منحصر به خود اوست، اما خب. می‌روم ازدواج می‌کنم و صبح کنار معشوق دیگری بیدار می‌شوم و نوازشش می‌کنم و با او سفر می‌روم و عاشقانه دوستش دارم. همین. تو برای من همین بوده‌ای. از تو، از عاشقی ما همین مانده: چند ویژگی که با معشوق فعلی من فرق می‌کند. روزی عاشق تو بوده‌ام و لابد بنا بوده به هم تعلق داشته باشیم. اما حالا که نیستی، من قرار نیست تنها بمانم. من می‌توانم تنها نمانم و برای خودم عزیزِ دیگری دست و پا کنم.

عشق برای من مشابه چیزیست که دربارۀ پوری سلطانی و مرتضی کیوان می‌توان خواند. تمیز و همواره و علیرغم همه چیز. عاطفه‌ای که چنین نیست برای من با عشق فاصله دارد. می‌خواهم چیزی که می‌ماند این باشد: عهد من به چشم بستن بر همه، به خاطر تو، برای همیشه. «اگر پیش از تو مُردم، تو را وصیت می‌کنم به ناممکن‌ها».

بخشی از این از کمال‌طلبی‌ام آمده. از این که طرفدار چیزهای یگانه و نامیرا و ابدی‌ام. بخشی از این آمده که اندوه و کاستی قسمتی از زندگیست و گاهی قسمت زیبایی از آن. این که غایت زندگی را در بیشینه کردن شادمانی ندیده‌ام و نمی‌بینم. یا چون شیفتۀ پرهیز کردنم. این که فکر می‌کنم گاهی باید تنها بود، باید رنج برد، و زندگی آن چیزیست که از همۀ آین‌ها در انسان ته‌نشین می‌شود. و فکر می‌کنم که اگر تنها دو چیز ارزش چنین پرهیزی را داشته باشند، یکی اخلاق و شرافت است، و دیگری عشق.*

به آن آدم‌ها فکر می‌کنم که در چند دقیقه متلاشی شدند. بعد از چنین مصیبتی اگر قرار است زنده‌ها برای خودشان معشوقان تازه پیدا کنند، اگر قرار نیست حتی از تنها نبودن چشم بپوشند، خاک بر سر دنیا. ماندن چیست؟ جای ایستادن کجاست؟ می‌دانم که بسیاری از آن‌ها ازدواج خواهند کرد. اما دلخوشم به همان انگشت‌شماری که یک چیز را، ولو به بهای تنهایی، همیشگی نگه خواهند داشت.

من در ترازوی جهان هیچم. وقتی که نباشم هیچ کار دنیا لنگ نمی‌شود. زندگی راهش را می‌رود و آدم‌ها عادت می‌کنند یا فراموش. اما کسی را می‌خواهم که بعد از من از ارتباط عاشقانه چشم بپوشد. از معشوقان چشم بپوشد. همین. زندگی کند و خوشحال باشد. با آموختن و کار و هر چیزی به زندگی رنگ بدهد. اما بی‌نهایتِ کوچکمان را به جان نگه دارد و از غارت نیستی و زمان حفظ کند. می‌خواهم در ترازوی عشق کسی همه چیز باشم. علیرغم همه چیز.

___

* خیانت فصل مشترک نقض این دو است. انسان خائن، خواه خیانت عاطفی یا بیشتر، به «هیچ» عهد و حدی پایبند نخواهد ماند. به شما قول می‌دهم. 

+ همین حالا دیدم یک نفر در لینکدین پیام داده که برای یک رابطۀ عاطفی سالم و پایدار افتخار آشنایی می‌دید؟ :)

  • محیا .

باد

محیا . | شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۴ ق.ظ | ۱ نظر

اومدم خونه. همین الآن که این‌ها رو می‌نویسم، صدای باد می‌آد. بادهای شدید و سخت و سرد. اینجا تا بوده چنین بوده. بادهای جدی و محکم. صدای بلند رد شدن باد از لای شاخه‌های خالی درخت‌ها رو می‌شه شنید.

در چنین شب‌هایی، دوستی و عشق دو چیزی هستن که دل آدم رو گرم و محکم نگه می‌دارن. وسط سرمای پرسروصدای بیرون، گرم بودن و امن بودن جات رو مرئی می‌کنن و می‌شه یه دل سیر کیف کنی که اگر بیرون سرده، تو نمی‌لرزی؛ اگر بیرون فقط صدای باده، توی دل تو پر از زمزمه‌های گرمه. تصور کن، از اون مهمونی‌های خودمونی که تا نصف شب حرف بزنی و بخندی و غیبت کنی. یا مثلاً برای یه کار گروهی، برای فردا، از امشب جمع شده باشید. من می‌گم یه فیلم هم ببینید و بعد بخش دوم تعریف رو شروع کنید. 

خب. من هیچ کدوم رو ندارم. نه عشقی و نه چنین جمعی. حالم بد نیست. ولی از اون زمزمه‌های گرم هم خبری نیست. 

دیشب به مرگ فکر کردم. و قصه‌ای شنیدم راجع به زنی که کودکش مرده، و برای تسکین شروع می‌کنه به یادآوری مرده‌هایی که می‌شناخته و هر چه از جزئیات اون‌ها به یاد می‌آره می‌نویسه. اما سوگ فرزند، به سوگ‌های دیگه می‌رسه و قصه‌ای که خودش درگیرشه، به قصه‌های دیگه. و برای سوگواری قصه‌های دیگه هیچ وقت دیر نیست. بعد چیز دیگری شنیدم: نوایی. من اولین بار احتمالاً پاییز پارسال شنیده بودمش. اون صدای زیبا، اون صدای قوی، واقعاً معرکه است. شنیدنی. توی همون حال و هواها، ناگهان برای چند لحظه حس کردم کینه ندارم‌. از کسی که بانی خیلی چیزها بود و اینجا درباره‌اش نوشته بودم، کینه ندارم. مرگ، فکر کردن به مرگ، بین آدم‌ها خط می‌کشه. جدا می‌کنه. در نسبت با مرگه که معلوم می‌شه ما کی هستیم و چی می‌خوایم. من چیزهای همیشگی می‌خوام. چیزهای ناممکن. چیزهای کم‌تعداد و اصیل و دائمی. قلمرو امن و ابدی. همه چنین چیزهایی نمی‌خوان. بعضی خوشی می‌خوان. کیه که نخواد؟ اما برای من خوشی هرگز تنها خواسته نیست. هرگز مهمترین خواسته نیست. اصالت رو به خوشی نمی‌دم در زندگی. اما برای بعضی چنین جایگاهی داره. باید هم رو بشناسیم. باید خودمون رو بشناسیم. باید در نسبت با مرگ معلوم کنیم که کجا ایستادیم. مرگ چیزهای زائد رو خط می‌زنه و چیزهای اساسی رو باقی می‌ذاره. چیزهای اساسی ما کدومن؟ 

برای من این خط‌کشی در قلمروی جدا از اخلاق قرار می‌گیره‌. به نظرم در هر طرف ماجرا می‌شه اخلاقی بود یا نبود. و او اخلاقی نبود، و از سرزمین دیگری می‌اومد. 

اما حس کردم که کینه ندارم.دیشب، داستانی شنیدم و آهنگی، و با چشمی که بسیار گریسته و قلبی که نبخشیده، ناگهان دیگه کینه‌ای نداشتم. پس این کینه چیه؟ نمی‌دونم. من هیچ وقت براش آرزوی مرگ یا چنین چیزی نکردم. نتونستم. گاهی که می‌خواستم آرزویی کنم به این چیزها فکر می‌کردم و می‌دیدم که نه اینو نمی‌خوام. پس چی می‌خوام؟ فقط می‌گفتم کاش بفهمه چیکار کرده. فهمیدن یعنی تجربه کردن، و می‌خواستم که رنجی که به وجود من بار کرده بود رو با وجودش بچشه. همین. هنوز هم دوست دارم بفهمه. ولی کینه؟ فکر نکنم داشته باشم. پس این کینه چیه؟ نمی‌دونم.

نبخشیده‌ام و فکر کنم که نخواهم بخشید. می‌دونم «هر» دوست دیگری در جایگاه من، باید انتظار همون چیزی رو بکشه که به من نشون داد. پس یادم نرفته که واقعیت‌ها چی بودن. اما کینه انگار چیز دیگریه. چیه؟ نمی‌دونم.

باد می‌آد. سرد و جدی. من یاد اون سه دانشجوی معماری می‌افتم که قرار بود با دوست مسافرشون چند روز کنار هم بگذرونن و برای مسابقه آماده بشن. یاد تمام شیشه‌های مربا و همهٔ ساعت‌سازی‌ها. اون دخترها کجان؟ برنده شدن؟ امشب بهشون خوش می‌گذره. برای فردا هدف دارن، و برای امشب دوستی. 

ما کجاییم؟ سعیده، سعیدهٔ عزیز. انگار که من چند بند از اون ۲۷سالگی رو زندگی کرده باشم. من که همواره ترسیدم از «اه بازم این». من که هرگز، هرگز، هرگز، عزیزِ یگانهٔ هیچ کس نبودم. من که معمولی، سرگردان، با هدف‌هایی از سراب، می‌چرخم. 

می‌خواستم دست باشم. مثال دست. دستی برای آغوش و نوازش. فقط دست. دستی که هم هست و هم نیست. دستی که می‌تونه نوازش کنه، اما جسم نداره. و می‌خواستم همهٔ اون‌هایی که ترسیده‌اند، لرزیده‌اند، تنهان، و بی‌نهایتِ کوچکی برای خودشون ندارن، نوازش کنم. باشم به قدر همهٔ نبودن‌ها. ولی فقط محیام. معمولی، سرگردان، که هیچ‌وقت عزیزِ یگانه‌ نبوده‌ام و هیچ وقت بی‌نهایتِ کوچکی برای خودم نداشته‌ام، و همیشه از بار بودن ترسیده‌ام. و امشب، که بادهای سرد و جدی شاخه‌های درخت‌ها رو با خودشون به هر جا می‌برن، نه مهمانی در خانه دارم و نه عشقی در دل.

من دیشب انگار که از کینه گذر کردم. دیروز، انگار که تکلیفم رو با زندگی فهمیدم. من اینجام، و دستی نیست. ما که به جایی نرسیدیم، ما که ترسیدیم، باید حلقه می‌زدیم و اشک‌هامون رو به آتش می‌سپردیم. نه حلقه‌ای هست و نه آتشی.

من دیشب خاکستر اشک‌های کوچک رو به باد دادم. و حالا اشک‌های گران پشت پلک‌هام دارم. من محیا بودم که شروع کردم به نوشتن این. و حالا کی‌ام؟ نمی‌دونم. ما که هیچ جای این دنیا رو مال خود نکردیم، ما که تکلیف سختی با زندگی داریم، ما که منتظر گذشتن روزهاییم, ما که دستی برای حلقه زدن نداریم.

  • محیا .

ناممکن

محیا . | چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۰۸ ب.ظ | ۳ نظر

«اگر  پیش از تو مُردم، تو را وصیت می‌کنم به انجام ناممکن.»  - محمود درویش

 

احسان سنایی، که هر جا و هر چه نوشت من توصیه می‌کنم به خوندن، امروز دربارۀ یادآوری سوگ و به یاد سپردن امور دردناکی که واقع شده‌اند نوشته. اندیشیدن به انسان‌هایی که کشته شدند و رنج بردند. یادآوریِ همواره، انجام ناممکن. 

یک سال قبل از کسی شنیدم که «تو همیشه می‌خوای کارای غیرممکن بکنی». در این مدت و در اوقات سخت دیگه، هرگز فکر نکردم چیزی که می‌خوام تحقق امر ناممکن باشه. الآن فکر می‌کنم اگر از یاد نبردن ناممکنه، اگر ماندن و صبوری، اگر تعلق ناممکنه، پس راست گفته. همیشه می‌خوام کارای غیرممکن بکنم و چیزهای غیرممکن دریافت کنم. «و این بار هم کردی.» 

و باز هم می‌کنم. دست‌کم براش خواهم جنگید. و امید دارم. این، محقق کردن چیزهای دور، اهتمام به امور ناممکن، مهمترین چیزیه که از بودنم می‌خوام.

  • محیا .

.

محیا . | دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۰۷ ب.ظ | ۰ نظر

این که آدم‌ها بد می‌کنن، گاهی چون نمی‌دونن یا نمی‌تونن خوب باشن، و گاهی هم چون بد بودن رو ترجیح می‌دن، واقعیت هولناکیه که مدت‌ها تقلا کردم برای خودم حلش کنم ولی نشد. بد می‌کنن و فقط همین. نمی‌شه گفت چرا چنین کردی. نمی‌شه نشون داد که نباید اینطور عمل می‌کردی. اصلاً نمی‌شنون و این تلاش‌ها مطلقاً بی‌معناست.

گفتۀ خیلی معروفی از کانت هست که دو چیز همواره باعث حیرت من می‌شن: آسمان پرستاره‌ای که بالای سر ماست و موازین اخلاقی که در دل ماست. نمی‌خوام دربارۀ حدود و ثغور منظور کانت از این موازین اخلاقی چیزی بگم. اصلاً دانشش رو ندارم. ولی فکر می‌کنم آنچه به اسم اخلاق یا وجدان در دل‌های ماست بسیار عجیبه. و نبودنش هم عجیبه چون که خودِ بودنش عجیبه: اگر اخلاقیات در وجود ما نبود، نبودنش هم هرگز احساس نمی‌شد. 

به هر حال احساسی به اسم وجدان یا درکی از خطوط اخلاقی هست عموماً. ولی گاهی هم نیست یا بسیار متفاوت هست. بسیار متفاوت هست.

حدود یک سال قبل، من یکباره چشم باز کردم و روی دیگری از رفیقی رو دیدم که تا قبل از اون اصلاً تصورش ناممکن بود. هرچند همواره درباره‌اش مردد و مشکوک بودم، اما خوش‌خیال با خودم فکر می‌کردم به هر حال غیرممکنه آنچه قبلاً کرده رو دربارۀ من هم تکرار کنه. اصلاً چطور ممکنه این آدم، این دوست درجه یک، بتونه اینقدر شر در وجودش نگه داره؟ حتماً دفعه‌های قبل نفهمیده بوده. انتظار بدی داشتم، اما نه به این شکل و این شدت.

ماه‌ها طول کشید تا اون بهت و غم و ناامیدی هی مثل موج‌های دریا بالا و پایین بره و کم و زیاد بشه. تا این که بعد از ماجراهای اخیر مملکت دیگه به ندرت یادم می‌افتاد که چه چیزهایی دیده‌ام و شنیده‌ام و داستان اون رفاقت به کجا ختم شده. دیروز صبح قهوه‌ام رو گذاشتم کنار دستم و دیدم که یک پیغام خصوصی دارم. چنان تمام تنم می‌لرزید که نمی‌تونستم چیزی بخورم. نمی‌تونستم تایپ کنم. مدتی طول کشید تا خودم رو جمع و جور کردم و اون جواب رو نوشتم. به عنوان کاربر مهمان پیغام گذاشته بودن و نمی‌شد جواب خصوصی داد. هیچ جای دیگری هم مایل نبودم جواب بدم. برای همین اینجا نوشتم. از دیروز تا حالا، تمام مدت ذهنم درگیره.

مثل این که توی یک ظرف غذا تو نمک زیادی ریخته باشی. یکی دیگه اما اومده و یک تکه کثافت انداخته توی ظرف. حالا که دعوا شده بهت یادآوری می‌کنه که تو هم نمک زیاد ریختی و فکر نکن که فقط تکه کثافتی که من توی ظرف انداختم خرابش کرده. این خلاصۀ پیغامی بود که دیروز گرفتم. اگه خیلی بخوام خودم رو محکوم کنم و مسئولیت اون شوری رو بپذیرم، نهایتاً می‌شه همین. 

واقعیت اینه که من نمی‌دونم چرا سر و کلۀ این آدم بعد از ماه‌ها پیدا شده. هیچ حرف جدیدی نبود. واقعاً نمی‌دونم چی شده. حدس من اینه که با رفقای جدیدش به مشکلی خورده و داره فرار می‌کنه. چون در جایی، بدون این که به من مربوط باشه، اشاره کرده بود که فهمیده اطرافیانش -که من و دیگران باشیم- افراد مناسبی نبوده‌اند. من در این حرف فرار می‌بینم. به هر حال، این که بعد از ماه‌ها قطع کامل تمام ارتباطات، اینجا رو خونده و دیده که از ماجرای هواپیما چه غم بزرگی توی دلم نشسته و چه حالی دارم و باز اومده حرف تکراری می‌زنه که «یادت باشه تو هم نمک زیاد ریخته بودی»، واقعاً احمقانه است. و البته مهم هم نیست که اون چرا این کار رو کرده. مهم اینه که من به هم ریختم.

عجیبه. نوشتن معجزه می‌کنه. تا همینجا کلی آروم شدم. :))

تلخه. نمی‌دونی دستی که الآن به مهر به طرفت دراز شده، در آستین چه خنجری برای قلب تو پنهان کرده. این چیزیه که این مدت با ناباوری بهش فکر کردم و هی با خودم گفتم که آخه چطور می‌تونست چنین چیزی برای من تدارک ببینه؟ چطور ممکن بود چنین چیزی؟ برای من؟ من؟ برای محیا؟ بله می‌دونم که چه اتفاقی افتاده. می‌دونم همون روزهایی که من ممنونش بودم برای خیلی چیزها، اون چیزهای دیگری در سر داشته. ولی کماکان، چطور ممکنه؟

به نظرم جوابش رو خونده و شاید دیگه اینجا رو نخونه. چون در تنها جایی که هنوز در لیست ارتباطات هم بودیم حذفم کرده. نمی‌دونم. خوند هم خوند. اینجا چند خوانندۀ ثابت داره، ایشون هم روش. به هر حال به خاطر چنین چیزی خودم رو سانسور نخواهم کرد. 

 

  • محیا .

جواب

محیا . | يكشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۳۱ ق.ظ | ۰ نظر

من باید سر صبح مثل بید بلرزم؟ تمام وجودم داره می‌لرزه چون بعد از چندین ماه زجر و اذیت، یکباره دلیل این اتفاقات برام پیغام می‌ذاره.

من هیچ حرفی دربارۀ این چیزها ندارم. فقط شما رو به یادآوری هرروزۀ هفده اسفند و طومارنگاری و پادکست و تلاش دعوت می‌کنم. نه چون تنها اتفاق این بوده یا چون تنها دلیل این بوده. بلکه چون این کار و این تاریخ چکیدۀ تمام وجود حقیر و غیرقابل اطمینان و بی‌قید شماست. خلاصه و تکرار عملکرد چندسالۀ شماست. و چون فراموشی کلید این رذالت‌هاست. البته لابد همۀ این‌ها -از بی‌قیدی تا همه چیز- «حق» شماست. بسیار خب. من تمام این‌ها رو حس می‌کردم. هفده اسفند سند عیان درستی حسم شد بعد از چند ماه. 

اعصاب فرستادن هیچ پیغام شخصی‌ای رو ندارم. پس همینجا جواب شما رو دادم. این که بعد از بارها تلاش لعنت هم نثارتون نکردن، به من ربطی نداره. بیشتر تلاش کنید. شاید مزدتون رو گرفتید روزی.

نام و نشان شما برای من، حتی در روزی که حالم خوبه، مترادفه با سرما و لرز در تمام وجودم. ممنون که اسم من رو نمی‌آرید. به خاطر این یکی واقعاً ممنونم. لطفاً این یکی رو همینطور ادامه بدید. این تنها خواستۀ منه.

  • محیا .

نم‌نمِ وارش

محیا . | شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۵۴ ب.ظ | ۰ نظر

شما می‌خندید، من گریه می‌کنم. کشته می‌شوید، گریه می‌کنم. جنازه‌های شما را زیر خاک می‌کنند، گریه می‌کنم. موسیقی می‌شنوم، گریه می‌کنم. تماشا می‌کنم، گریه می‌کنم. تمام این روزها را باید گریست. ماتم شما را باید خون گریه کرد. امروز بغض و غصۀ مصیبت شما از خواب بیدارم کرد. باید گریه شد در عزای شما. 

  • محیا .

پرواز ۷۵۲

محیا . | سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

تمام آنچه فردای فاجعه نوشته بودم چقدر ناچیز است در مقابل غمی که حالا حس می‌کنم.

جنازه‌های شما را تحویل می‌دهند. من فراموشتان نخواهم کرد. 

  • محیا .

پرواز ۷۵۲

محیا . | پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر

اگر در اتوبوس یا سینما یا هواپیما نشسته باشید، نفر کناری را از زاویهٔ مخصوصی می‌بینید. آدم‌هایی که دیروز با خبر مرگ آن‌ها شروع شد، تا چند ثانیه قبل از تمام شدن همه چیز، همدیگر را برای آخرین بار از همین زاویه دیده‌اند. از دیروز بارها به لحظات آخر آن‌ها فکر کرده‌ام. ما هرگز نمی‌دانیم که آخرین بار چطور از آن زاویهٔ مخصوص به نفر کناری نگاه کرده‌اند. نگران؟ آسوده‌خاطر؟ با فریاد؟

پروفایل لینکدین چند نفر از کشته‌شده‌های هواپیما را دیدم. صورت‌های خندان که مهارت‌های حرفه‌ای و علایق علمیشان را اعلام می‌کنند. یکی از آن‌ها (که در جای دیگری خواندم کاشف درمان یک بیماریست) آخرین بار سه هفته پیش پستی را لایک کرده بوده. پروفایل یکی دیگر از آن آدم‌ها را هم در گروه اپلای پیدا کردم. از نظر تلگرام او اخیراً آنلاین بوده. ما نمی‌دانیم این مدت برای او چقدر گذشته است. کسی نمی‌داند آن دم آخر برای آن‌ها چقدر طول کشیده. ولی به هر حال تقویم ورق می‌خورد و چند روز دیگر تلگرام به ما می‌گوید که او طی یک هفتهٔ گذشته آنلاین بوده است. بعد می‌شود یک ماه و همینطور روزها می‌گذرند. زوجی که برای ازدواجشان به ایران سفر کرده بودند هم نشسته‌اند توی آن هواپیما که برگردند به خانه و ناگهان همه چیز قبل از آنکه شروع شود به پایان رسیده است. با قلب‌هایی پر از عشق و تعلق و آرزو، با خیال آسوده و خوش، نشسته‌اند و آخرین کلماتشان را به هم گفته‌اند. فردا یک هفته از ازدواجشان می‌گذرد و سال بعد، یک سال و یک هفته. اما همهٔ آن‌ها دیروز در جایی از گذشته یخ زدند و جوانیشان برای همیشه از گزند زمان محفوظ خواهد ماند. جان‌های مشتاق آتش را دیدند، گرما به پوستشان رسید، آتش به پوستشان رسید، لابد فریاد کشیدند و فکر کردند که «یعنی همین بود؟»، انفجار تنشان را کوبید روی دیوار، و قبل از این که باور کنند که «همین بود.»، خون تازه و بهت‌زدهٔ آن‌ها روی دیوار پاشید.
بدن‌ها سوخته‌اند و تجزیه شده‌اند. جایی خواندم که تقریباً هیچ تن یک‌تکه‌ای باقی نمانده. دست‌هایی که شاید در هم گره خورده بودند، هر کدام به یک طرف پرتاب شدند.

در یکی از تصاویر بقایای هواپیما، دیوان حافظی هست که باز و نیم‌سوخته افتاده روی زمین و این شعر پیداست:

بر سر آنم که گر ز دست برآید       دست به کاری زنم که غصه سرآید


غم این واقعه برای من شبیه پلاسکوست. با این تفاوت که این‌بار غم با چند ساعت فاصله از شنیدن خبر شروع شد و زمستان آن سال چند روز طول کشیده بود. آن تن‌های شریف که زیر آوار جهنم دفن شدند و لباس‌های نسوزشان را چند روز بعد بیرون کشیدند. 
چشم‌هام خیس است و دلم می‌خواهد پیش از سوختن مرده باشند. دوست دارم که بودنی دیگر باشد و خداوند همهٔ این جان‌های سوخته را آرام و آب بدهد. آمین.

  • محیا .

دلی گرم در روزهای سرد مونترال

محیا . | يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر

من فهیمه را از همان انجمن کذایی شناختم. روز جشن ورودی‌های جدید، با او قرار گذاشتم و توی جشن پیداش کردم. ترم پنج، برای پروژۀ انتقال جرم باید به گروه‌های سه‌نفری تقسیم می‌شدیم و فهیمه من را، که هیچ دوست و آشنایی در کل کلاس نداشتم، برد توی گروه خودش و فائزه. من و فائزه با هم اپلای کردیم، شکست خوردیم، پروژۀ لیسانس را تمام کردیم، و حالا او دارد می‌رود آن سر دنیا. امروز دیدمش، شاید برای آخرین بار.

من هیچ دوست نزدیکی توی دانشکده ندارم و فائزه نزدیک‌ترین آدمی است که می‌شناسم. تقریباً در همه چیز، به جز شکست‌هایی که تجربه کرده، نقطۀ مقابل من است: تکاپوی مدام، یک عالمه آشنایی، کلّی ماجراجویی.

صندلی‌هایی هست و چیزهایی که گذشته را یاد آدم می‌آورند. صندلی‌های برای خاطرات ما، و چیزها از گذشتۀ من. مثل صندلی‌های قسمت اداری دانشکده که همیشه خلوت است و ما روزی در چهار سال قبل اسلایدهای پروژۀ انتقال جرم را آنجا مرور کرده‌ بودیم، مثل صندلی‌های سایت.

صندلی‌های سایت را عوض کرده‌اند. فائزه می‌گوید خیلی وقت است، اما من قبلاً ندیده بودم. این صورت بی‌عقده، با موهای خیلی کوتاهی که رنگ سیاهش خیلی تیره نیست، با مانتوی چهارخانه و شالی تقریباً به همان رنگ، نشست روبه‌روی من و شاید برای آخرین بار، قبل از این که برود به سرزمین‌های دور، یکی دو ساعتی حرف زدیم، هدیۀ کوچکی به او دادم، و یکی دو بار چشم‌هامان کمی تر شدند.

برای فائزه کتابی را نشان کرده بودم که سال‌ها قبل با خواندنش من را آدم دیگری کرده بود. نمی‌دانستم که برای فائزۀ الآن می‌توانست همانقدر جالب باشد که برای منِ یازده سال پیش بود یا نه. ولی اگر قرار بود چیزی از خودم به او به یادگار بدهم، و اگر قرار بود آن چیز کتاب باشد، لابد باید کتابی می‌بود که نقشی از آن بر من نشسته باشد. جملات تقدیم اول کتاب را با عجله دربارۀ این نوشته بودم که چرا هدیه‌ام این است. آخر یادداشتم، بدون آن که از پیش فکرش را کرده باشم، سطری از خودکارم بیرون ریخت و من این چند کلمۀ بی‌اختیار را به فال نیک می‌گیرم: «... با آرزوی موفقیت و دلی گرم در روزهای سرد مونترال.»

  • محیا .

جایی در میانۀ آتش‌باران

محیا . | دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۴ ب.ظ | ۲ نظر

اسم من محیاست و وقتی که این اسم را روی من می‌گذاشته‌اند، آیه‌ای از قرآن و بخشی از زیارت عاشورا هم از ذهنشان می‌گذشته. بگو نماز من و قربانی من و زندگی و مرگم برای خداوند است. من اینطور بزرگ شده‌ام. آدم‌های اطرافم فارسی حرف می‌زده‌اند و شعر فارسی در حافظه داشته‌اند. من می‌توانم بسیاری چیزها را نپذیرم. یا با آن‌ها مخالف باشم. یا با بخشی از آن‌ها مخالف باشم. اما همچنان این منم. کسی که نامش این است و زبانش این است و گذشته و تربیت و کودکی و نوجوانی‌اش چنین بوده. گذشته از هر گزندی در امان است و من در این بیست‌وپنج سال عمرم، ترجیح داده‌ام که هویتم را توی کیسۀ زباله پشت در نگذارم.

حالا من به روشنی در اقلیت‌ام و از دو سو سرکوب می‌شوم. یک طرف میدان که معلوم است. ولی طرف دیگر صورتش را به نقاب‌های زیبا پوشانده و در تقابل با فرهنگ مقبول آن طرف میدان، قلمرو خودش را ساخته است. من اسمشان را سرکوب سیاه و سفید می‌گذارم. فردای تسویۀ حساب که بشود (بله. اسمش همین است. نه آزادی و نه چیز دیگری.)، او هم نقاب را کنار می‌زند.

در هر رشته‌ای داشتن ارتباطات مؤثر بخش عمدۀ موفقیت است؛ در هنر و علوم انسانی خیلی بیشتر و جدی‌تر. حلقه‌های مرتبطین و دیده‌شوندگان، در تقابل با آن سوی سیاه هویت می‌گیرند و خودشان را در فضای غیررسمی تکثیر می‌کنند. قانون نانوشته‌ای هست: اگر می‌خواهی در این فضا دیده بشوی، چاره‌ای نداری جز این که شبیه ما باشی. و حتی فارغ از دغدغۀ دیده شدن، کم‌کم اهل کتاب و نشر، اهل تئاتر و نقاشی، صورت خودشان را قرض می‌دهند به خود نشر و کتاب و هنر. پس لابد علاقه‌مندان کتاب باید این شکلی باشند، روشنفکران آن شکلی. این روشنفکر هم در بهترین حالت (یعنی اگر دزد و متجاوز و شیاد نباشد)، مقلد خودنمای اندیشه‌ناورزِ بی اعتماد به نفس نامنتقدِ غرب است.

رسم‌الخط برای من خط‌کش جالبی است. در دو سه سال گذشته، روشنفکران ایرانی احساس کرده‌اند باید رسم‌الخط خودشان را بسازند و به کار ببندند. در این چارچوب جدید، پروژه‌ام می‌شود پروژه‌م و رفته‌ام می‌شود رفته‌م. اخیراً خوبه شده است خوب ه یا خوب‌ـه. ظاهراً هیچ کدام از این فرهیختگان هم تا به حال فکر نکرده که اگر قرار باشد حدس نزنی، پروژه‌م را چطور باید خواند. پروژه م﮿؟ دیروز تصویری از یکی از کتاب‌های نشر چشمه را دیدم. پیانو تبدیل شده بود به پیانُ و اعراب‌گذاری بیهوده جمله را درهم کرده بود. همۀ اهالی کتاب و روشنفکری ایرانی غلط هکسره را تحقیر می‌کنند و خودشان را مسئول آموزش شکل صحیحش می‌دانند (پس حتی نمی‌توان گفت از نظر سفیدها غلط و درستی در نوشتار وجود ندارد. وجود دارد و می‌خواهند اصلاح کنند.). 

برای ابراز تنفر از کسی که تفکر سفیدها را نمایندگی نمی‌کند و درباره‌اش بحث رابطه با کودک (که حقیقتاً چه کار منفوری است) مطرح است، می‌گویند پدوفیل است و برود خودش را درمان کند (در پرانتز این را بگویم که فلان نقاش معروف هنوز استاد و ارزشمند است و به ما بی‌اخلاقان چه ربطی دارد که در مسائل شخصی او تجسس کنیم که به شاگردانش تعرض کرده؟). پدوفیلیا ظاهراً هنوز در نظرشان بیماری است. من هیچ مشکلی با این ندارم و حتی قبولش می‌کنم. هر چند نمی‌دانم اگر یک گرایش صرف بیماری باشد، آن وقت تفاوت همجنسگرایی با این چیست. من جرئت نمی‌کنم در توییتر فارسی یا در هر شبکه اجتماعی دیگری بنویسم که «من از همجنسگرایی خوشم نمی‌آید». چون آن وقت هوموفوب خطاب می‌شوم. و هوموفوب مترادف می‌شود با هر چه سیاهی است. شما جرئتش را دارید؟ حضور دوستان شما که اهل هنر و ادب و علوم انسانی هستند، ناخودآگاه شما را از بیان کردن چنین چیزی باز نمی‌دارد؟ به این فکر کنید که فلان کس هم این نوشته را خواهد دید. و فلانی‌های زیادی. باز هم می‌نویسیدش؟ یا کلاً ترجیح می‌دهید از خیر بلند گفتن حرفتان بگذرید؟ تنها حضور دوستان روشنفکر من را باز می‌دارد از این که یک حرف کلّی، دربارۀ یک موضوع انسانی را به زبان بیاورم. ظاهراً پدوفیلیا در غرب پیشرو دارد از بیماری به گرایش تبدیل می‌شود. اخیراً دانشگاهی صفت بیماری را از روی آن برداشته. بیایید یک قرار بگذاریم: اگر روال غرب همینطور پیش برود، چند سال دیگر روشنفکر ایرانی که امروز در توییتر دشمن پدوفیل و پدوفیلیاست و از موضع اخلاق به آن می‌تازد، مدافع احترام به گرایشش می‌شود و باز هم نتایج تجدیدنظرنکرده را اخلاقمدارانه در دهانش غرغره می‌کند. این‌ها هم در ساحت اندیشه خودشان را قیم ما عقب‌افتادگان می‌دانند و می‌خواهند اصلاحمان کنند.

فلان ارگانی که احتمالاً منفورتان است را در نظر بیاورید. به نظر شما ایکس‌جماعت در کار سرکوب مردم نیستند؟ من می‌توانم بگویم که یک انسان خوب هم در آن مجموعه وجود دارد که دستش را نیالوده و از بسیاری چیزها پرهیز کرده است. تنها دلش می‌خواسته به وقت لزوم از امنیت مردمش دفاع کند. نه بعید است و نه می‌توانید بگویید که چنین چیزی امکان ندارد. سفیدنقابِ خوب در فضای هنر و ادبیات ایرانی برای من همین است. غیرممکن نیست، اما کمتر از آن است که بگویم وای‌جماعت از آن سوی میدان در حال سرکوب من نیستند. به نظر شما تنها رؤسای ایکس‌جماعت سرکوبگرند؟ به نظر من هم تنها سرحلقگان سفید نیستند که سرکوب می‌کنند. چه رئیس هم بدون مرئوسان کاری از پیش نخواهد برد.

اسم من محیاست که «قل انّ صلاتی و نُسکی و محیایَ و مماتی لله رب العالمین». من نماز می‌خوانم و در روابطم و تفریحاتم حدودی را برای خودم می‌شناسم. خیلی چیزها را هم قبول ندارم و طرفدار سرسخت برابری حقوق زن و مرد هستم. جماعت روشنفکر ایرانی (که محض رضای خدا هیچ چیزی را برای خودش بازاندیشی نکرده و هیچ چارچوبی برای خودش نمی‌شناسد) صدایش در فضای غیررسمی بلند است و سلطۀ خودش را دارد. از آن طرف میدان جنگ من را زیر آتش گرفته و عقیده و حدود و سبک زندگی‌ام را در فضای غیررسمی زباله و خطا و فلاکت و سیاه نشان می‌دهد. من دارم این وسط سخت سرکوب می‌شوم.

+ امیدوارم در نوشتن آیه اشتباه نکرده باشم.

++ این حرف‌ها برای مدت‌ها در سرم می‌چرخیدند. صحبت‌های دیشبم با مهسا ترغیبم کرد برای مفصل نوشتنشان.

  • محیا .

از روزها

محیا . | سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۸ ب.ظ | ۲ نظر

مدت‌هاست که اینجا چیزی ننوشته‌ام. پست قبلی هم زبانه‌های یک خشم آنی بود.

***

در یک کارگاه آموزشی در حاشیۀ کنفرانس رئولوژی شرکت کردم. در تمام سال‌های دانشجویی‌ام هیچ وقت پیش از این در چنین رویدادهایی شرکت نکرده بودم. ماجرا اینطور بود که داشتم از دانشگاه برمی‌گشتم، که ایستادم پوسترهای روی تابلو را نگاه کنم. اسم و عکس استادی به چشمم خورد که از چند سال پیش کارهایش را تا حدی دنبال می‌کردم. قبلاً به او ایمیل هم فرستاده بودم. یک بار گفت که الآن پوزیشنی ندارد، اما اگر چیزی تعریف شد خبرم می‌کند. به جز همان یک بار دیگر جوابی نداده بود. یک بار هم با فائزه دربار‌ه‌اش خوانده بودیم: چند دانشجو درباره‌اش گفته بودند که Rude است، عده‌ای هم تعریفش را کرده بودند. برای همین من ذهنیت چندان مثبتی درباره‌اش نداشتم. حالا که از نزدیک دیده‌امش، فکر می‌کنم نه تنها معلم خوبیست، که خیلی هم خوش‌اخلاق است. من سه درس اخلاقی از این کارگاه یاد گرفتم: حرف هیچ کسی را قطع نکردن، گفتنِ «نمی‌دانم»، و اسم بردن از افرادی که در فعالیت‌های ما سهم داشته‌اند.

روز دوم کارگاه، حرفش را با اشاره به تعداد قابل توجه زنان در رشته‌های علوم و مهندسی در ایران در قیاس با غرب شروع کرد. به مایی که در آن جمع نشسته بودیم اشاره کرد، و به دختران ایرانی پرتعداد در بین دانشجوهایش. می‌گفت این نشانۀ خوبی از پیشرفت است. بعد گفت که تحقیقات نشان داده زن‌ها در مقاطع مختلف تحصیلی بهتر عمل کرده‌اند. مرد آریایی که همیشه مردسالاری‌اش را بامزه هم می‌داند، آمد وسط که نه لزوماً. استاد هم خیلی جدی جواب داد که برای این دیتا وجود دارد و آزمایش به خوبی کنترل شده است و در تمام مقاطع تحصیلی، از دبستان تا دانشگاه برقرار است. بعد گفت که تحقیقات نشان داده عملکرد زنان توزیع باریک‌تری دارد، اما به طور متوسط بهتر است. یادم افتاد که چند وقت پیش زیر پست حانیه چیزی را نقل قول کرده بودم: زن جراح برجسته کمتر داریم، به همان دلیلی که زن مجرم خطزناک کمتر است. انواع محدودیت و سرکوب سوق می‌دهند به وسط طیف. و خب، انگار در هر زمینه‌ای همین است.

***

مجلۀ حوالی فراخوان داده با موضوع خوابگاه. می‌خواهم تجربۀ کوتاهم از خوابگاه را جمع و جور کنم و بفرستم برایشان.

***

من فکر می‌کنم که باید در همۀ وجوه زندگی علیه فراموشی بود. باید فکرهای دردناک را کنار زد. باید با برخی چیزها کنار آمد و تلخیشان را آهسته‌آهسته حل کرد. اما نباید فراموش کرد. این که ما که بوده‌ایم، چطور زیسته‌ایم، چه دیده‌ایم و چشیده‌ایم. من فکر می‌کنم که عادت به از یاد بردن، پا گذاشتن به فراموشی، پا گذاشتن به باتلاق بی‌اخلاقیست. فرومایگان زود می‌آموزند چگونه از خاطر ببرند که چه کرده‌اند. بیا ما به‌یادسپارنده باشیم.

***

چند وقت پیش یادم آمد که پاییز دو سال قبل چه کار عجیبی کرده بودم: روز تعطیلم شال و کلاه کردم، سوار اتوبوس شدم، رفتم به دانشگاهی که بلد نبودم، سراغ استادی که نمی‌شناختم، در رشته‌ای که هیچ شباهتی به رشتۀ خودم نداشت، برای قراری که از آن طرف دنیا یک نفر گذاشته بود. چقدر از من بعید است چنین کاری. هنوز هم تعجب می‌کنم. البته آن وقت‌ رفیقی داشتم که ترسم را کم می‌کرد و چنین کاری ممکن می‌شد. اما عجب کار خنده‌داری برای من. :))

***

چند روز پیش بیست‌وپنج سالم تمام شد. به تولد یک سال قبلم فکر می‌کنم و به سال قبلش و سال‌های پیش از آن. متأسفانه چند ماه پیش اشتباه کردم و تاریخ تولدم را در لینکدین ثبت کردم. حالا یک عالمه تبریک توخالی به طرفم روان شد. به جز یکی دو نفر از آن آدم‌ها، بقیه هیچ ربطی به من نداشتند.

لینکدین عمومی‌ترین جاییست که در آن حساب دارم. اینستاگرامم کاملاً بسته است و کلاً حدود صد نفر دنبالم می‌کنند که همه را می‌شناسم. توییتر هم که گفتن ندارد. در لینکدین می‌فهمم اطرافمان چه کثافتخانه‌ای است. یکی هست که مصداق از در بیرون انداخته شدن و از پنجره داخل آمدن است. خیلی وقت پیش، طرف به محض قرار گرفتن در لیست ارتباطاتم یک «سلام» فرستاده بودم. خب من می‌دانم که این سلام در لینکدین معنی‌اش چیست. جواب نداده بودم. حالا تبریک تولد گفته بود و تشکر کردم. بعد فرمود که «از خودتون بگین». رفتم طرف را از لیست ارتباطاتم حذف کردم. چه کار کرد؟ آمد و حسابم را دنبال کرد.

چند وقت پیش یک نفر که واقعاً یا ظاهراً استادی پاکستانی بود، شروع کرد ایموجی بوس و قلب فرستادن. بعد پرسید که واتس‌اپ دارم یا نه. بلاکش کردم.

مدت‌ها پیش هم دو نفر دیگر را بلاک کرده بودم. چند وقت پیش یک نفر در اینستا پیام داده بود که من شما را در لینکدین پیدا کرده‌ام و قصدم ازدواج است. مکالمۀ او را هم تأیید نکردم و حذفش کردم.

چه کثافتخانه‌ای.

***

+ نمی‌دونم چی می‌شه. در واقع امید ندارم. اما فراموش نخواهم کرد چقدر مهربان و حمایتگر و محترم بودی، جیمز فنگ. آرزوی من اینه که به قدر تو بزرگ‌منش بشم روزی.

 

++بگو از چه کوهایی می‌ری

زمستون بود و به یاد تو، والله، خواب بهارایی دیدُم

 

  • محیا .

.

محیا . | سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۵ ب.ظ | ۰ نظر

یادم افتاد که زمانی چه صادقانه به کسی کمک کرده بودم به زندگی برگرده. تا ساعت سه و چهار نصف شب حرف‌های ناخوشایندش رو گوش میکردم تا بهتر بشه. و همون آدم بدترین زخم‌ها رو به من زد. از اون وقت تا حالا، دیگه دلم برای کمک اینجور بی‌دریغ به کسی صاف نشد. آره میگذره. اما من به دوستی و انسانیت شک کردم. من فکر میکنم، یا میترسم، یا یکی توی قلبم زمزمه میکنه که هیچ کسی برای هیچ کسی مهم نیست. هیچ چیزی محکم نیست. هیچ چیزی قابل اعتماد نیست. این نمیگذره. هیچکی نمیبینه چه خشمی تو وجود آدم هر از گاهی تازه میشه. این که چه چیز ارزشمندی رو گم کردی و از دست دادی، هیچ وقت دیده نمیشه.

من آرامشم رو از دست دادم. چون از همون وقت تا حالا، نگرانی این چیزهایی که گفتم همراهمه. از تنشی که مدتی درگیرش بودم رها شدم و از این خوشحالم. ولی اون آرامشی که داشتم، یا اون انسانیتی که محتمل میدیدمش، دیگه نیست. روزی نیست که به این چیزها فکر نکنم. 

 

 

  • محیا .

جنسیت

محیا . | چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳ ب.ظ | ۰ نظر

کارشناس آموزش ما مصداق دقیق ناکارآمدی و بی مسئولیتیه. اما نکته اینه که هیچکی حتی لحظه‌ای به ذهنش خطور نمیکنه که این آدم جنسیت داره. مردها به وقت ناکارآمدی و خراب کردن، بی جنسن.

  • محیا .

دانشگاه تهران

محیا . | سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۳:۱۳ ب.ظ | ۱ نظر

دلم برات میسوزه دانشگاه تهران، زیبا. تو نباید چنین بی دفاع و بدبخت میبودی. ای کوتاهترین دیوار. ای مرغ هر عروسی و عزا.

 

  • محیا .

.

محیا . | دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۵۳ ق.ظ | ۱ نظر

داشتم از دانشگاه میومدم بیرون که این برام اومد:

سایت شریف ویزا باز است. انجام پرداخت ارزی در ۹۰ دقیقه. 

 

  • محیا .

نجیبِ قناعت‌پیشه باش

محیا . | جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۱۲ ب.ظ | ۰ نظر

چقدر قبیح و مشمئزکننده است این کراش و کراش‌بازی. یا کسی رو دوست داری، یا نه. دوست داشتن رمانتیک. کراش یعنی نظر داشتن و مشخصاً با «فلانی چه زیباست» متفاوته. انگار کراش نامیدنش زهرش رو کم می‌کنه. این‌ها مرز مشخصی هم ندارن. کسی که روی چند نفر کراش داره، به چند نفر نظر داره و اون چند نفر رو در شرایط مختلفی «تصور» می‌کنه. و اگر در دسترس باشن، آشکارِ آشکار یا پنهان و با خودفریبی، برای جلب نظر و علاقۀ اون‌ها، و بودن کنارشون کارهایی هم می‌کنه. وقتی کسی میگه شخصی رو دوست داره و ضمناً روی بعضی هم کراش داره، یعنی من اون رو می‌خوام کنارم، اما همزمان به چند نفر هم نظر و کشش دارم و خب، یه فکر و خیال‌هایی هم راجع به اون‌ها می‌کنم. اگه خیلی شریف باشه، حکم نیمکت ذخیره رو دارن. آفرین به این پاک‌دلی و پاک‌چشمی. حقا که اون سیستم چشم‌و‌گوش‌بستگی و سربه‌زیری قدیم شرف داره به این نظربازی و هرزه‌دلی. انسان، چشم و دلی در خیال مدام جفت‌گیری. 

  • محیا .

گلوکم

محیا . | پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۰۴ ق.ظ | ۲ نظر

این احتمالاً مفیدترین چیزیست که برای تعریف کردن دارم. بخوانید و با آدم‌ها دربارۀ آن حرف بزنید و بخواهید که آن‌ها هم همین کار را انجام بدهند. ماندن این نوشته آزارم می‌دهد و حذفش خواهم کرد. 

در کُرۀ چشم ما سیالی در گردش است که اگر حرکت آن و یا خروجش به هر دلیلی دچار اخلال شود، فشار چشم بالا می‌رود. افزایش فشار داخلی چشم می‌تواند به عصب بینایی آسیب برساند و همانطور که می‌دانید، عصب ترمیم‌شدنی نیست. اسم این بیماری را گذاشته‌اند گلوکُم. شاید اسم آب سیاه به گوش شما خورده باشد. همین است. پزشکان و افراد دخیل در بهداشت و درمان توصیه می‌کنند به خاطر بار منفی اسم سنتی‌اش، از همین نام گلوکم برای صحبت راجع به بیماری استفاده کنیم.

گلوکم علامت خاصی ندارد. تاری دید، درد، التهاب چشم. هیچ‌کدام از این‌ها علامت گلوکم نیستند. متأسفانه اغلب افراد مبتلا به گلوکم، وقتی متوجه بیماری می‌شوند که تا حد زیادی پیشرفت کرده است. در نتیجۀ بالا رفتن فشار داخلی چشم و تحت فشار قرار گرفتن عصب بینایی، میدان دید معمولاً از کناره‌ها تحلیل می‌رود که ابتدا محسوس نیست و فرد وقتی متوجه آن می‌شود که میدان بینایی آسیب قابل توجهی دیده باشد. تا آنجا که من می‌دانم، یک علامت هشداردهنده برای گلوکم وجود دارد که نه قطعی است و نه تنها حالت ممکن: پیشرفت سریع و شدید روند نزدیک‌بین شدن. تنها راه تشخیص بیماری مراجعه به چشم‌پزشک (و نه بینایی‌سنج) است. به یاد داشته باشید که احساس خوب دیدن لزوماً به معنی داشتن چشمان سالم نیست.

از مهمترین دلایل ایجاد گلوکم داشتن سابقۀ خانوادگی است و گرچه معمولاً در افراد مسن دیده می‌شود، اما هرگز محدود به سن خاصی نیست. گلوکم مادرزادی و گلوکم در جوانی از انواع این بیماری هستند. علاوه بر این، در بسیاری از موارد افراد از وجود این زمینۀ ژنتیکی مطلع نیستند.

در هر مرحله‌ای که بیماری تشخیص داده شود، کنترل فشار و متوقف کردن آسیب به عصب بینایی آغاز می‌شود. این کار می‌تواند با قطره‌های چشمی یا با انواع اعمال جراحی انجام شود. مقاومت هر فرد در برابر فشار چشم به ساختمان چشم او بستگی دارد و فشاری که برای شخصی به معنی آسیب جدی به عصب بینایی است، می‌تواند برای دیگری قابل تحمل باشد. برای این که تخمینی از اوضاع داشته باشید، به طور میانگین فشار حدوداً ۲۱ میلیمتر جیوه بیشینۀ نرمال است.

اواخر سال ۲۰۱۷، بعد از حدود بیست سال، دو داروی جدید برای گلوکم تأییدیۀ انجمن غذا و داروی آمریکا را دریافت کردند. همچنین، درمان نوینی در فاز دوم بررسی‌های بالینی بود که از سرنوشت آن خبر بیشتری ندارم.

حتی اگر خوب می‌بینید، گاهی به پزشک مراجعه کنید. دربارۀ گلوکم با خانواده و دوستان و همکارانتان صحبت کنید و از آن‌ها بخواهید مراجعه به چشم‌پزشک را در برنامه‌شان قرار دهند. شاید چشم‌های کسی را از ندیدن حفظ کردید. گلوکم دومین دلیل نابینایی غیرقابل بازگشت در دنیاست.

  • محیا .

.

محیا . | يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ب.ظ | ۲ نظر

نمیدونم بیشتر مضحکه یا غم انگیز، که تنها نصیب من از همه ماجراهای رمانتیک ابراز علاقه جوانکی هرزه و بی سر و پا بوده که به صد جا چشم داشت. 

  • محیا .

سمپاد

محیا . | جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۹۸، ۰۳:۲۴ ب.ظ | ۳ نظر

من از اول راهنمایی در سمپاد درس خوانده‌ام، و حالا حدود هفت سال از دانشجو شدنم می‌گذرد. شبیه خیلی از بچه‌های این مدارس، تا اوایل دانشگاه اگر قرار بود خودم را برای خودم تعریف کنم، سمپاد حتماً بخشی از آن تعریف بود؛ قسمتی از هویتم. حالا چند سال است که خودم و زندگی را با هیچ چیز دیگری تعریف نمی‌کنم. منم و زندگی من و این خود تمام چیزیست که برای تعریف کردن دارم. اما فکر می‌کنم سمپاد بر من اثر گذاشت و این اثر تا همیشه با من است. اثر کدام مدرسه تا همیشه با محصّلانش نیست؟ قسمت اخیر پادکست رادیو مرز دربارۀ سمپاد بود. یا به قول خودشان، دربارۀ «فاصله‌ای که قبولی در مدارس سمپاد بین آن دانش‌آموزان و دیگران ایجاد می‌کند». من قدری از این پادکست را شنیدم، اما چنان یک‌طرفه و نادرست به نظرم رسید که نتوانستم (نخواستم) ادامه بدهم. می‌خواهم توضیح بدهم که چرا آنچه شنیدم در نظرم غیرمنصفانه و غیرواقع‌بینانه بود و نقدم به قضاوت‌هایی مانند آنچه شنیدم چیست.

یک. بیا و فکر کن که چه انتخاب‌هایی داریم

در سالی که من وارد سمپاد شدم، چهار مدرسه (راهنمایی و دبیرستان، دخترانه و پسرانه) در کل استاد وجود داشت که جمعیت هر پایۀ تحصیلی در هر یک از آن مدارس به حدود پنجاه نفر می‌رسید. هر سال پنجاه دختر و پنجاه پسر از کل استان می‌توانستند وارد سمپاد بشوند. این تعداد که بعداً به حدود هفتادوپنج نفر و بعد هم به تعداد خیلی بیشتری افزایش یافت، به ویژه برای دختران تقریباً تمام امکان موجود برای برخورداری از یک دورۀ تحصیلی نسبتاً مناسب بود. 

تا آنجا که من شنیدم، به نظر می‌رسید با افرادی مصاحبه شده باشد که از شهرهای بزرگ و مرفه می‌آمدند. برای کسی که محل زندگی (و البته وضعیت مالی‌اش) چند انتخاب مناسب پیش رویش می‌گذارند، شاید طرف تاریک سمپاد پررنگ‌تر باشد. برای من که در استان کوچکی زندگی می‌کردم که حتی همین حالا (که حدود ۱۳ سال از ورودم به سمپاد می‌گذرد) با تقریب قابل قبولی می‌شود گفت که مدرسۀ غیردولتی یا دولتی مناسبی وجود ندارد، البته چنین نیست. سمپاد در آن استان محلی بود که شانسی برای تنفس به ما می‌داد. من دوستانی داشتم که از روستا به مدرسه می‌آمدند. یکی از دوستان دورۀ دبیرستانم از یکی از شهرهای دیگر استان آمده بود. قبلاً دربارۀ یکی از این بچه‌ها همین جا نوشته‌ام. یا شهریه‌ای که هر سال می‌پرداختیم، به نسبت درآمد خانواده تعیین می‌شد. انتخاب برای آن آدم‌ها شاید بین سمپاد و درس‌های سختش، و مدارس خوبِ هنرمندپرور و اعتمادبه‌نفس‌دهنده بوده باشد. اما برای ما انتخاب بین سمپاد و مدارسی پر از رخوت و کسالت بود.

دو. یک احتمال هم این است که تو زیاده کمال‌طلب باشی

یک حرف پرتکرار (تا آنجا که من شنیدم) این بود که ما اهل هنر و نوشتن بودیم، اما چون در سمپاد دیگر بهترین نویسنده یا بهترین نقاش به حساب نمی‌آمدیم، اعتماد به نفسمان و علاقه به این کارها را از دست دادیم. این حرف خودفریبی و تکبر عجیبی را با خود حمل می‌کند: باید اطرافیان ما ضعیف‌تر از ما باشند؛ چون در غیر این صورت اعتماد به نفس ما آسیب می‌بیند و این ایراد قرار گرفتن در مجموعه‌ای است که افراد توانمند را به ما نشان داده است. یک مسابقۀ نقاشی هم می‌تواند به نابرندگانش نشان بدهد که دیگران بهتر از آن‌ها نقاشی کشیده‌اند. پس این اشکال شرکت در مسابقۀ نقاشی است؟ یا اگر نوجوان ورزش‌دوستی در مسابقۀ دوچرخه‌سواری شرکت کند و اعتماد به نفس و خودباوری‌اش از آخر شدن آسیب ببیند، مسئول این آسیب مسابقه‌ای است که برگزار شده؟ چرا بعضی عقیده دارند سیستم آموزشی باید در خدمت خودفریبی آن‌ها باشد؟ مادامی که کمال‌طلبی منفی بخشی اساسی از شخصیت شما نباشد، می‌توانید بهترین نباشید ولی برای بهتر شدن تلاش کنید. ضعف و قوت خودتان را بشناسید و بپذیرید. بیاموزید و رشد کنید. من فکر می‌کنم که از قضا این‌ها را در کودکی و نوجوانی باید آموخت و نشان دادن افراد توانمند در نویسندگی یا نقاشی، خدمت به کسی است که می‌خواهد نویسنده یا نقاش قابلی بشود. من اطمینان دارم که با سمپاد یا بدون آن، میدان‌های رقابت برای حفظ اعتماد به نفس کسی برچیده نخواهند شد، و کسی که در دوازده‌سالگی از قلم خوب همکلاسی‌اش آسیب دیده، در سیزده‌سالگی از توانمندی شخصی دیگر رنج خواهد برد.یک حرف پرتکرار (تا آنجا که من شنیدم) این بود که ما اهل هنر و نوشتن بودیم، اما چون در سمپاد دیگر بهترین نویسنده یا بهترین نقاش به حساب نمی‌آمدیم، اعتماد به نفسمان و علاقه به این کارها را از دست دادیم. این حرف خودفریبی و تکبر عجیبی را با خود حمل می‌کند: باید اطرافیان ما ضعیف‌تر از ما باشند؛ چون در غیر این صورت اعتماد به نفس ما آسیب می‌بیند و این ایراد قرار گرفتن در مجموعه‌ای است که افراد توانمند را به ما نشان داده است. یک مسابقۀ نقاشی هم می‌تواند به نابرندگانش نشان بدهد که دیگران بهتر از آن‌ها نقاشی کشیده‌اند. پس این اشکال شرکت در مسابقۀ نقاشی است؟ یا اگر نوجوان ورزش‌دوستی در مسابقۀ دوچرخه‌سواری شرکت کند و اعتماد به نفس و خودباوری‌اش از آخر شدن آسیب ببیند، مسئول این آسیب مسابقه‌ای است که برگزار شده؟ چرا بعضی عقیده دارند سیستم آموزشی باید در خدمت خودفریبی آن‌ها باشد؟ مادامی که کمال‌طلبی منفی بخشی اساسی از شخصیت شما نباشد، می‌توانید بهترین نباشید ولی برای بهتر شدن تلاش کنید. ضعف و قوت خودتان را بشناسید و بپذیرید. بیاموزید و رشد کنید. من فکر می‌کنم که از قضا این‌ها را در کودکی و نوجوانی باید آموخت و نشان دادن افراد توانمند در نویسندگی یا نقاشی، خدمت به کسی است که می‌خواهد نویسنده یا نقاش قابلی بشود. من اطمینان دارم که با سمپاد یا بدون آن، میدان‌های رقابت برای حفظ اعتماد به نفس کسی برچیده نخواهند شد، و کسی که در دوازده‌سالگی از قلم خوب همکلاسی‌اش آسیب دیده، در سیزده‌سالگی از توانمندی شخصی دیگر رنج خواهد برد.یک حرف پرتکرار (تا آنجا که من شنیدم) این بود که ما اهل هنر و نوشتن بودیم، اما چون در سمپاد دیگر بهترین نویسنده یا بهترین نقاش به حساب نمی‌آمدیم، اعتماد به نفسمان و علاقه به این کارها را از دست دادیم. این حرف خودفریبی و تکبر عجیبی را با خود حمل می‌کند: باید اطرافیان ما ضعیف‌تر از ما باشند؛ چون در غیر این صورت اعتماد به نفس ما آسیب می‌بیند و این ایراد قرار گرفتن در مجموعه‌ای است که افراد توانمند را به ما نشان داده است. یک مسابقۀ نقاشی هم می‌تواند به نابرندگانش نشان بدهد که دیگران بهتر از آن‌ها نقاشی کشیده‌اند. پس این اشکال شرکت در مسابقۀ نقاشی است؟ یا اگر نوجوان ورزش‌دوستی در مسابقۀ دوچرخه‌سواری شرکت کند و اعتماد به نفس و خودباوری‌اش از آخر شدن آسیب ببیند، مسئول این آسیب مسابقه‌ای است که برگزار شده؟ چرا بعضی عقیده دارند سیستم آموزشی باید در خدمت خودفریبی آن‌ها باشد؟ مادامی که کمال‌طلبی منفی بخشی اساسی از شخصیت شما نباشد، می‌توانید بهترین نباشید ولی برای بهتر شدن تلاش کنید. ضعف و قوت خودتان را بشناسید و بپذیرید. بیاموزید و رشد کنید. من فکر می‌کنم که از قضا این‌ها را در کودکی و نوجوانی باید آموخت و نشان دادن افراد توانمند در نویسندگی یا نقاشی، خدمت به کسی است که می‌خواهد نویسنده یا نقاش قابلی بشود. من اطمینان دارم که با سمپاد یا بدون آن، میدان‌های رقابت برای حفظ اعتماد به نفس کسی برچیده نخواهند شد، و کسی که در دوازده‌سالگی از قلم خوب همکلاسی‌اش آسیب دیده، در سیزده‌سالگی از توانمندی شخصی دیگر رنج خواهد برد.یک حرف پرتکرار (تا آنجا که من شنیدم) این بود که ما اهل هنر و نوشتن بودیم، اما چون در سمپاد دیگر بهترین نویسنده یا بهترین نقاش به حساب نمی‌آمدیم، اعتماد به نفسمان و علاقه به این کارها را از دست دادیم. این حرف خودفریبی و تکبر عجیبی را با خود حمل می‌کند: باید اطرافیان ما ضعیف‌تر از ما باشند؛ چون در غیر این صورت اعتماد به نفس ما آسیب می‌بیند و این ایراد قرار گرفتن در مجموعه‌ای است که افراد توانمند را به ما نشان داده است. یک مسابقۀ نقاشی هم می‌تواند به نابرندگانش نشان بدهد که دیگران بهتر از آن‌ها نقاشی کشیده‌اند. پس این اشکال شرکت در مسابقۀ نقاشی است؟ یا اگر نوجوان ورزش‌دوستی در مسابقۀ دوچرخه‌سواری شرکت کند و اعتماد به نفس و خودباوری‌اش از آخر شدن آسیب ببیند، مسئول این آسیب مسابقه‌ای است که برگزار شده؟ چرا بعضی عقیده دارند سیستم آموزشی باید در خدمت خودفریبی آن‌ها باشد؟ مادامی که کمال‌طلبی منفی بخشی اساسی از شخصیت شما نباشد، می‌توانید بهترین نباشید ولی برای بهتر شدن تلاش کنید. ضعف و قوت خودتان را بشناسید و بپذیرید. بیاموزید و رشد کنید. من فکر می‌کنم که از قضا این‌ها را در کودکی و نوجوانی باید آموخت و نشان دادن افراد توانمند در نویسندگی یا نقاشی، خدمت به کسی است که می‌خواهد نویسنده یا نقاش قابلی بشود. من اطمینان دارم که با سمپاد یا بدون آن، میدان‌های رقابت برای حفظ اعتماد به نفس کسی برچیده نخواهند شد، و کسی که در دوازده‌سالگی از قلم خوب همکلاسی‌اش آسیب دیده، در سیزده‌سالگی از توانمندی شخصی دیگر رنج خواهد برد.یک حرف پرتکرار (تا آنجا که من شنیدم) این بود که ما اهل هنر و نوشتن بودیم، اما چون در سمپاد دیگر بهترین نویسنده یا بهترین نقاش به حساب نمی‌آمدیم، اعتماد به نفسمان و علاقه به این کارها را از دست دادیم. این حرف خودفریبی و تکبر عجیبی را با خود حمل می‌کند: باید اطرافیان ما ضعیف‌تر از ما باشند؛ چون در غیر این صورت اعتماد به نفس ما آسیب می‌بیند و این ایراد قرار گرفتن در مجموعه‌ای است که افراد توانمند را به ما نشان داده است. یک مسابقۀ نقاشی هم می‌تواند به نابرندگانش نشان بدهد که دیگران بهتر از آن‌ها نقاشی کشیده‌اند. پس این اشکال شرکت در مسابقۀ نقاشی است؟ یا اگر نوجوان ورزش‌دوستی در مسابقۀ دوچرخه‌سواری شرکت کند و اعتماد به نفس و خودباوری‌اش از آخر شدن آسیب ببیند، مسئول این آسیب مسابقه‌ای است که برگزار شده؟ چرا بعضی عقیده دارند سیستم آموزشی باید در خدمت خودفریبی آن‌ها باشد؟ مادامی که کمال‌طلبی منفی بخشی اساسی از شخصیت شما نباشد، می‌توانید بهترین نباشید ولی برای بهتر شدن تلاش کنید. ضعف و قوت خودتان را بشناسید و بپذیرید. بیاموزید و رشد کنید. من فکر می‌کنم که از قضا این‌ها را در کودکی و نوجوانی باید آموخت و نشان دادن افراد توانمند در نویسندگی یا نقاشی، خدمت به کسی است که می‌خواهد نویسنده یا نقاش قابلی بشود. من اطمینان دارم که با سمپاد یا بدون آن، میدان‌های رقابت برای حفظ اعتماد به نفس کسی برچیده نخواهند شد، و کسی که در دوازده‌سالگی از قلم خوب همکلاسی‌اش آسیب دیده، در سیزده‌سالگی از توانمندی شخصی دیگر رنج خواهد برد.یک حرف پرتکرار (تا آنجا که من شنیدم) این بود که ما اهل هنر و نوشتن بودیم، اما چون در سمپاد دیگر بهترین نویسنده یا بهترین نقاش به حساب نمی‌آمدیم، اعتماد به نفسمان و علاقه به این کارها را از دست دادیم. این حرف خودفریبی و تکبر عجیبی را با خود حمل می‌کند: باید اطرافیان ما ضعیف‌تر از ما باشند؛ چون در غیر این صورت اعتماد به نفس ما آسیب می‌بیند و این ایراد قرار گرفتن در مجموعه‌ای است که افراد توانمند را به ما نشان داده است. یک مسابقۀ نقاشی هم می‌تواند به نابرندگانش نشان بدهد که دیگران بهتر از آن‌ها نقاشی کشیده‌اند. پس این اشکال شرکت در مسابقۀ نقاشی است؟ یا اگر نوجوان ورزش‌دوستی در مسابقۀ دوچرخه‌سواری شرکت کند و اعتماد به نفس و خودباوری‌اش از آخر شدن آسیب ببیند، مسئول این آسیب مسابقه‌ای است که برگزار شده؟ چرا بعضی عقیده دارند سیستم آموزشی باید در خدمت خودفریبی آن‌ها باشد؟ مادامی که کمال‌طلبی منفی بخشی اساسی از شخصیت شما نباشد، می‌توانید بهترین نباشید ولی برای بهتر شدن تلاش کنید. ضعف و قوت خودتان را بشناسید و بپذیرید. بیاموزید و رشد کنید. من فکر می‌کنم که از قضا این‌ها را در کودکی و نوجوانی باید آموخت و نشان دادن افراد توانمند در نویسندگی یا نقاشی، خدمت به کسی است که می‌خواهد نویسنده یا نقاش قابلی بشود. من اطمینان دارم که با سمپاد یا بدون آن، میدان‌های رقابت برای حفظ اعتماد به نفس کسی برچیده نخواهند شد، و کسی که در دوازده‌سالگی از قلم خوب همکلاسی‌اش آسیب دیده، در سیزده‌سالگی از توانمندی شخصی دیگر رنج خواهد برد.یک حرف پرتکرار (تا آنجا که من شنیدم) این بود که ما اهل هنر و نوشتن بودیم، اما چون در سمپاد دیگر بهترین نویسنده یا بهترین نقاش به حساب نمی‌آمدیم، اعتماد به نفسمان و علاقه به این کارها را از دست دادیم. این حرف خودفریبی و تکبر عجیبی را با خود حمل می‌کند: باید اطرافیان ما ضعیف‌تر از ما باشند؛ چون در غیر این صورت اعتماد به نفس ما آسیب می‌بیند و این ایراد قرار گرفتن در مجموعه‌ای است که افراد توانمند را به ما نشان داده است. یک مسابقۀ نقاشی هم می‌تواند به نابرندگانش نشان بدهد که دیگران بهتر از آن‌ها نقاشی کشیده‌اند. پس این اشکال شرکت در مسابقۀ نقاشی است؟ یا اگر نوجوان ورزش‌دوستی در مسابقۀ دوچرخه‌سواری شرکت کند و اعتماد به نفس و خودباوری‌اش از آخر شدن آسیب ببیند، مسئول این آسیب مسابقه‌ای است که برگزار شده؟ چرا بعضی عقیده دارند سیستم آموزشی باید در خدمت خودفریبی آن‌ها باشد؟ مادامی که کمال‌طلبی منفی بخشی اساسی از شخصیت شما نباشد، می‌توانید بهترین نباشید ولی برای بهتر شدن تلاش کنید. ضعف و قوت خودتان را بشناسید و بپذیرید. بیاموزید و رشد کنید. من فکر می‌کنم که از قضا این‌ها را در کودکی و نوجوانی باید آموخت و نشان دادن افراد توانمند در نویسندگی یا نقاشی، خدمت به کسی است که می‌خواهد نویسنده یا نقاش قابلی بشود. من اطمینان دارم که با سمپاد یا بدون آن، میدان‌های رقابت برای حفظ اعتماد به نفس کسی برچیده نخواهند شد، و کسی که در دوازده‌سالگی از قلم خوب همکلاسی‌اش آسیب دیده، در سیزده‌سالگی و بیست‌سالگی از توانمندی شخصی دیگر رنج خواهد برد.

سه. تجربۀ شخصی

من فکر می‌کنم که حتی در یک نظام آموزشی فرضی که از وضعیت کاملاً برابری شروع به کار کرده، نمی‌توان وضعیت پایانی را هم برابر تصور کرد. همیشه مدارسی هستند که به دلایل مختلف (مثل منطقۀ جغرافیایی، کمک‌های مردمی، رفاه دانش‌آموزان، تحصیلات خانوادگی و ...) بهتر از باقی مدارس عمل می‌کنند و متقاضیان بیشتری دارند. در چنین شرایطی که ملاک ورود به این مدارس برتر به طور مستقیم یا غیرمستقیم پول است، سمپاد کمی بازی را به نفع تلاش یا استعداد یا هر چه شما بنامیدش تغییر می‌دهد. بله آن استعداد در حضور حداقلی از رفاه است که بروز پیدا می‌کند و کودک فقیر احتمالاً شانس کمتری برای تلاش تحصیلی دارد. این را بگذارید در کنار سیاست تعدیل شهریه. من فکر می‌کنم که همین «کمی» هم بهتر از هیچ است.

علاوه بر این، احتمالاً دوره‌ای هست که آدم می‌تواند سریع، زیاد و خوب بیاموزد. در مورد خودم، فکر می‌کنم که این دورۀ طلایی یادگیری از حدود سیزده‌سالگی تا پانزده‌سالگی‌ام بود. این توانایی ذهنی، علاوه می‌شود به دانستن مقدمات و پایه‌هایی از دورۀ ابتدایی: خواندن و نوشتن، چهار عمل اصلی ریاضیات و سایر دانسته‌هایی که مبنا هستند و آموختنشان صرف زمان زیادی را می‌طلبد. بر همین اساس، تصور می‌کنم که آن دورۀ ویژه، که برای من حدوداً متناظر با سال‌های راهنمایی بود، زمانی است که می‌شود عاداتی مثل مطالعه و دقت و پرسشگری و تحقیق را در وجود کسی نهادینه کرد. کاملاً معتقدم که فشار تحصیلی وارد بر دانش‌آموزان نباید از توان آن‌ها خارج باشد (و البته قطعاً این با آسیب دیدن از نقاشی خوب یک همکلاسی متفاوت است). من بر اساس تجربه و مشاهدۀ شخصی خودم (که البته به سال‌ها پیش بازمی‌گردد) فکر می‌کنم که سمپاد دانش‌آموزانش را می‌انداخت توی مسیر درس و مطالعه. اگر برنامۀ درسی سمپاد در تحمل کسی باشد، چه چیزی بهتر از این؟ این آن وجهی است که به نظر من هم در این مصاحبه‌ها و هم در قضاوت‌هایی که پراکنده در جاهای مختلف خوانده‌ام، تا حد زیادی مغفول مانده. این که سمپاد همانقدر که برای برخی محدودکننده بوده، عدۀ دیگری را پرورش داده است. شاید به این نکته به طرز گذرایی اشاره شده، اما تصور نمی‌کنم که به قدر ناراضیان و آسیب‌دیدگان سمپاد به آن پرداخته شده باشد. در تمام سال‌هایی که در سمپاد درس خواندم، هرگز احساس نکردم که بودن در آن مدرسه دارد محدودم می‌کند یا دارد چیزی را از من می‌دزدد. تجربۀ شخصی هیچ کسی را زیر سؤال نمی‌برم. اما فکر می‌کنم واقع‌بینانه‌تر و منصفانه‌تر این است که وجه پرورش‌دهندگی سمپاد و آدم‌هایی که خودشان را قربانی آن مجموعه نمی‌دانند هم شنیده بشود و نقشی در قضاوت عمومی داشته باشد.

 

یک حرف پرتکرار (تا آنجا که من شنیدم) این بود که ما اهل هنر و نوشتن بودیم، اما چون در سمپاد دیگر بهترین نویسنده یا بهترین نقاش به حساب نمی‌آمدیم، اعتماد به نفسمان و علاقه به این کارها را از دست دادیم. این حرف خودفریبی و تکبر عجیبی را با خود حمل می‌کند: باید اطرافیان ما ضعیف‌تر از ما باشند؛ چون در غیر این صورت اعتماد به نفس ما آسیب می‌بیند و این ایراد قرار گرفتن در مجموعه‌ای است که افراد توانمند را به ما نشان داده است. یک مسابقۀ نقاشی هم می‌تواند به نابرندگانش نشان بدهد که دیگران بهتر از آن‌ها نقاشی کشیده‌اند. پس این اشکال شرکت در مسابقۀ نقاشی است؟ یا اگر نوجوان ورزش‌دوستی در مسابقۀ دوچرخه‌سواری شرکت کند و اعتماد به نفس و خودباوری‌اش از آخر شدن آسیب ببیند، مسئول این آسیب مسابقه‌ای است که برگزار شده؟ چرا بعضی عقیده دارند سیستم آموزشی باید در خدمت خودفریبی آن‌ها باشد؟ مادامی که کمال‌طلبی منفی بخشی اساسی از شخصیت شما نباشد، می‌توانید بهترین نباشید ولی برای بهتر شدن تلاش کنید. ضعف و قوت خودتان را بشناسید و بپذیرید. بیاموزید و رشد کنید. من فکر می‌کنم که از قضا این‌ها را در کودکی و نوجوانی باید آموخت و نشان دادن افراد توانمند در نویسندگی یا نقاشی، خدمت به کسی است که می‌خواهد نویسنده یا نقاش قابلی بشود. من اطمینان دارم که با سمپاد یا بدون آن، میدان‌های رقابت برای حفظ اعتماد به نفس کسی برچیده نخواهند شد، و کسی که در دوازده‌سالگی از قلم خوب همکلاسی‌اش آسیب دیده، در سیزده‌سالگی از توانمندی شخصی دیگر رنج خواهد برد.

  • محیا .

محکمِ مهربان باش

محیا . | يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ب.ظ | ۳ نظر

دربارۀ آدم‌ها پخته‌تر از قبل شده‌ام. در چند ماه گذشته از ناگواری‌های آدم‌ها زیاد دیده و شنیده‌ام. کار مداوم در دانشگاه هم به آن اضافه شده. حالا فکر می‌کنم که رفیق و همکار و همسر و استاد باید چنین باشند: محکمِ مهربان.

محکمی برای من آمیختۀ چند ویژگیست. خردمندی، جدیت، صاحب فکر و استدلال بودن، اصول اخلاقی و شخصیتی جدی داشتن و تسلط بر خود. مهربانی هم این است که فکر کنی آدم تنها و بی‌پناه است. پس با تنها و بی‌پناه و بی‌چاره چنان کنی که رسم جوانمردیست.

کسی را می‌شناسم که در رشتۀ تحصیلی‌اش ظاهراً فرد توانمندیست. اهل مطالعه است. ممتاز است. اما دیده‌ام و می‌دانم که عقاید و دلایل و شیوۀ زندگی‌اش بند شریک عاطفی فعلی اوست. من گاهی با او حرف می‌زنم. اتفاقاً به حرف‌هایش فکر می‌کنم و بعضی برایم جدی هستند. اما حتی وقتی حق با اوست، حتی وقتی دست روی نکتۀ درستی گذاشته، نمی‌توانم به این فکر نکنم که هم‌صحبتم در حقیقت کسی است که نمی‌بینمش. نمی‌توانم از خودم نپرسم که این آدم در این موضع، اصلاً چقدر اعتبار دارد. و نمی‌توانم فکر نکنم که پایه و اساس این باور و استدلال را باید از شریک عاطفی مربوطه پیگیر شد. به نظر من از چنین افرادی باید دوری کرد. در مقام رفیق، در مقام معشوق، در مقام همکار. اینان هیچند. با رفت و آمد یک نفر در زندگیشان، همه چیز زیر و رو خواهد شد. با قرار گرفتن در یک گروه دوستی یا کاری متفاوت همه چیز زیر و رو خواهد شد. با پیدا شدن منافع جدید هم. و حاضرم با شما شرط ببندم که همان یک نفر و همان یک گروه هم برایشان هیچ است. چون هیچ چیزی به قدر کافی اصالت ندارد. چون اندیشه‌ای پشت هیچ چیز نیست. خوشی بی‌قید. تصمیم بی‌تعهد. چون لحظه و عمر را نفهمیده‌اند. که انسان همچون باد است به هر سو.

در محکمی چیزی از جنس پرهیز هست. در مهربانی هم همینطور. من فکر می‌کنم پرهیز آن چیزیست که انسان را انسان می‌کند. آن چیزیست که انسان را از باد متمایز می‌کند و بر زمین عمرش -تنها عمری که دارد- می‌نشاند. ما هرگز از همۀ مرزها عبور نخواهیم کرد. ما سرگردانِ خودمان نیستیم. ما از چیزهایی خواهیم گذشت، چون غلطند. ما کارهای درستِ سخت خواهیم کرد. می‌خواهم که خیال من از من راحت باشد. می‌خواهم که تو هم از من آسوده‌خاطر باشی. این شیوۀ ایده‌آل من است برای تمام زندگی.

  • محیا .

اینجوری: ها کن تا گرم شی

محیا . | شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۹ ب.ظ | ۲ نظر

من طرفدار سرمام، و لابد از طعنه‌های روزگار بوده که یکی دو ساله از خشم و فشار عصبی سردم می‌شه. یه گولّه یخ می‌افته تو دلم، تمام تنم می‌لرزه. از صورتم تا پام. باید لباس ضخیم بپوشم. برم زیر پتو. ولی اصلش اینه که باید زمان بگذره و یخ آروم‌آروم آب بشه.

هوا داره رو به سردی می‌ره. صبح‌ها نسیم خنکی می‌آد. امروز عصر داشتم فکر می‌کردم که چند ماه پیش، هوا رو به گرمی می‌رفت و هر روز یخ روی یخ جوانه می‌زد توی قلبم. مدام غم و خشم و استیصال بود از بهت این که انسان تا کجا می‌تونه سقوط کنه. حالا چند ماه گذشته و چقدر خوب شد که اون وقت یخ‌ها وجودم رو منجمد نکردن. دانشگاه رو دوست دارم. کارم رو دوست دارم. تحقیق کردن رو دوست دارم. خستگی بعد از کار رو دوست دارم. خدا رو شکر.

ولی آدم نباید بذاره یخ روی یخ بیاد. خشم روی خشم بشینه. اگه میشه از ریشه کندش و بیرون انداخت، امروز بهتر از فرداست.

 

  • محیا .

تو را در مهمانی باز باید دید

محیا . | دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۱۹ ب.ظ | ۱ نظر

 دو روز پیش برای آخرین بار رفتم مطب دندانپزشکم تا آخرین قطعات ارتودنسی را از دهانم بیرون بکشد. سحر بعد از بیش از یک سال و نیم، هنوز از روی چهره به اسم می‌شناختم. اولین بار، تابستان پیش از سوم دبیرستان رفتم آنجا. هشت سال. هشت سال. فاصلۀ مراجعه‌ام به آنجا کم و زیاد می‌شد. اما نهایتاً ارتباط کوتاه و مختصر من با آدم‌هایش، که در این هشت سال پیوسته بود، دو روز پیش قطع شد.

فکر می‌کنم در بهشت باید باغ‌هایی باشد، یا تالارهایی یا خانه‌ها یا دشت‌هایی، برای مهمانیِ دیدار با همۀ آن‌ها که در زندگی ما دور ماندند و از کنار هم به لبخندی و نگاهی گذشتیم. آشنایی‌هایی که هرگز به دوستی تبدیل نشدند، اما به لبخند و کلامی ما را به آستانه‌های دوستی بردند.

 

  • محیا .

.

محیا . | شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

حضور شخص نادرستی رو اطرافم احساس می‌کنم. اما نمی‌خوام بدونم. نمی‌خوام مطمئن بشم. دور باشه و کثافتش افزون.

  • محیا .

.

محیا . | شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۴۵ ب.ظ | ۰ نظر

کسی که زمانی دوست نزدیکم بود، موجود خطرناکی که زمانی دوست به حسابش می‌آوردم، چنان کرد در حقم که بعد از چندین ماه با شنیدن اسمش تمام بدنم می‌لرزه. واقعاً می‌لرزه. از پام تا صورتم.

امیدوارم در کثافت درونش غوطه‌ور باشه و کثافت بیرونش از درونش پیشی بگیره و در حسرت کثافت بیشتر بسوزه و دور باشه.

  • محیا .

انار شکسته

محیا . | جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۰۲ ب.ظ | ۰ نظر

تمام شد. انار شکست. فردا هزار خون دل زیر خاک می‌رود. 

  • محیا .

بی‌دوست

محیا . | دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

مدام از آدم‌ها فرار کرده‌ام به خانه. به اتاقم. به خواب. ترس از مزاحم بودن، احساس گناه و شرم، و ملال معلق در بیشتر جمع‌هایی که تجربه‌شان کرده‌ام، من را واداشته‌اند که چنین کنم. در تمام سال‌های دانشگاه به ندرت بعد از اتمام کلاس‌ها برگشتن به خانه را کمی عقب انداخته‌ام. در تمام این سال‌ها از هر جمعی فرار کرده‌ام. چند روز دیگر هفتیمن سالی که در دانشگاه‌ام شروع می‌شود، و هیچ دوستی ندارم. 

حسابی بی‌دوست مانده‌ام. بی‌دوست بوده‌ام. اما حالا دارم احساسش می‌کنم. هنوز هم فرار می‌کنم به خانه. به خواب. اما جای چیزی خالیست. چند سال گذشته است و فهمیده‌ام که آدم آدم می‌خواهد. فرار می‌کنم چون جز این چیزی نمی‌دانم. اصلاً نمی‌دانم دوستی بین آدم‌هایی یک روز برای اولین بار همدیگر را می‌بینند چطور شروع می‌شود. نمی‌دانم چطور بعضی با بعضی دوست می‌شوند، و با دیگران نه. اصلاً از یادم رفته که اعتماد از کجا وارد یک ارتباط دوستانه می‌شود. همه چیز را فراموش کرده‌ام. اصلاً چرا و چطور باید حرف بزنم، به جای آن که ساکت باشم؟ چطور باید حرف بزنم که مزاحم نباشم؟ اصلاً چه حرفی هست؟ من اگر دلم بخواهد دوست کسی باشم، باید چه کنم؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم.

یک بار سعیده نوشته بود که هیچ دوستی ندارد که بشود با او از هر چیزی حرف زد. دربارۀ من، همین را اضافه کنید به این که هیچ دوستی ندارم که بشود با او مداوم و زیاد حرف زد. منظورم از زیاد و مداوم این است که تقریباً هر روز دربارۀ چیزی صحبت کنیم. دوستیِ هرروزه. دوستان قابل اعتمادی دارم. سال‌هاست که همدیگر را می‌شناسیم. اما سهم ما از فکرها و حرف‌های یکدیگر چقدر است؟ تقریباً هیچ. هفته و ماهی که بگذرد، شاید دربارۀ چیزی کوتاه مکالمه کنیم. یا شاید گاهی همدیگر را ببینیم و یکی دو ساعت از هر دری حرف بزنیم. اما همین. هیچ یک از ما ضرورتی برای نگه داشتن رشتۀ ارتباط احساس نمی‌کند. شاید خیالمان راحت است که قرار نیست رفاقتمان را از دست بدهیم. شاید ته دلمان مطمئن‌ایم رفاقتی که سال‌ها فاصله را تاب آورده، از این به بعدش را هم می‌گذراند. مثل این که خیالت راحت باشد همیشه کسی هست که به او و صدق و خیرخواهی‌اش مطمئنی. شاید هم فاصله دغدغه‌های ما و سلیقۀ ما را از هم دور کرده و فقط خاطره و اعتمادی را بر جا گذاشته است. نمیدانم.

  • محیا .

انارهای رنج

محیا . | شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۰۱ ب.ظ | ۲ نظر

«قدیم» پر بوده از چیزهای زیبا و خواستنی. آدم‌ها به هم نامه می‌نوشته‌اند. ماشین‌های توی خیابان رنگارنگ بوده‌اند. مردم شب‌ها دور هم جمع می‌شده‌اند و انار می‌خورده‌اند و از نور چراغ و چراغ نفتی روی در و دیوار خانه لذت می‌برده‌اند. شاید آدم‌ها مهربان‌تر از حالا بوده‌اند. شاید تنشان را به لباس‌های زیباتری می‌پوشانده‌اند. و موسیقی‌های قدیمی اندوهی زلال داشته‌اند. من همۀ این‌ها را دوست دارم. من بیشتر آدم قدیمم. سلیقه‌ام و شیوه‌ای که برای زندگی می‌پسندم، از زمانی پیش از امروز می‌آید. اما مادربزرگم یادم می‌آورد که یک زن معمولی، در یک شهر معمولی و یک خانوادۀ معمولیِ ایرانی، دو سه نسل پیش از ما ناچار بوده چه راهی را زندگی کند. زیبایی خیابان مقابل دانشگاه و آن سال‌های لبریز از خواندن و آموختن و منفعل نبودن، تنها نصیب کسر کوچکی از مردم می‌شده؛ آنقدر کوچک که می‌شود با کمی اغماض هیچش نامید. مادربزرگم دلیلیست که همیشه به یادم آورده که احتمالاً ناگزیرم در آرزوهایم بین نامه‌های مشتاق و صبور و دانشگاه، یکی را انتخاب کنم. زندگی امروزم، زندگی دانشگاه و تصمیم‌گیری -هر چند محدود- را انتخاب می‌کنم و یک تکه از دلم پیش نامه‌ها و انارها و چراغ‌های نفتیست.

حالا او دارد از دنیا می‌رود، و چند روز دیگر دنیایی از رنج و صبوریِ ناگزیر با او زیر خاک خواهد رفت. همیشه دو دعا را تکرار می‌کرد: این که خدا از چهار ستون بدن بازش نکند، و این که به وقت مردن، یک ساعت تب و یک ساعت مرگ. هیچ‌کدام از دعاهایش مستجاب نشدند و حالا چند روزیست که درست روی مرز ایستاده است.

فکر می‌کنم که هرگز در زندگی‌اش برای کسی بد نخواسته بود. یادم است بین دعواهایم با خواهرم برایش آرزوهای بد می‌کردم. می‌گفت نگو دخترجان؛ مرغ آمین به راهه. یک بار پرسیدم که مرغ آمین چیست. گفت مرغیست که به هر جا پرواز می‌کند و آمین آمین می‌گوید. اگر بد بخواهی و همان وقت از بالای سرت بگذرد و به دعایت آمین بگوید، دعا مستجاب می‍شود. هیچ وقت بد نگو. هیچ وقت بد نخواه.

یک بار پرنده‌ها پشت پنجرۀ اتاقم لانه کرده بودند. از کثیفیشان شکایت می‌کردم. می‌گفت برکتند. چند وقت بعد خواب دیدم که توی حیاط داشتم سقوط می‌کردم، ولی دستم را به حفاظ پنجرۀ اتاقم گرفتم و نیافتادم. گفتند که از برکت پرنده‌ها بوده.

از ابتدای عمرش هر چه انتخاب و تصمیم بود از او دریغ شد. نام خانوادگی او را گذاشته بودند لعل خزان. یعنی انار. یک بار شنیده بودم که در وصف حال و روزگار و دنیایش می‌گفت: اگر گویم دهان سوزه، اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزه. من فکر می‌کنم که زندگی او از او دزدیده شد. خوشحالی‌هایش هم همیشه با زحمت بی‌پایان همراه بودند: با مادری، با مهمانداری. نگرانی از رسیدن مهمان‌ها و پشت در ماندنشان، نگرانی از پشت در ماندن بچه‌اش، تا آخرین روزها از لابه‌لای کلمات پراکنده‌اش به بیرون نشت می‌کرد. آنچه به عمری در وجود آدم نشسته باشد، به عمر هم بیرون می‌شود. دعا می‌کنم که فردای این زندگی برایش گوارا و مهربان باشد.

  • محیا .

شرم

محیا . | چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

دیروز صبح، همزمان با یکی از نظافتچی‌های دانشکده رسیدم جلوی آسانسور. داشت آگهی جذب نیروی امریه را روی دیوار می‌خواند. سوار که شدیم، گفت که دولت راهش را یاد گرفته و به جای پول دادن به کارمندان، از سربازها استفاده می‌کند. من، که لعنت به من، در تأیید حرفش، در تأیید شرایط دشوار چه گفتم؟ گفتم تازه سربازها همین کار مجانی را ترجیح می‌دهند، چون بهتر از این است که دستشویی پادگان را بشویند. 

کاش همان لحظه تمام شده بودم. 

بعد فوراً اضافه کردم که بهتر از این است که مدام بازداشت شوند. 

لعنت به من. تحقیر شدن آدم‌ها قلبم را فشار می‌دهد. من تماشای صحنه‌های تحقیرآمیز را تاب نمی‌آورم. من جرأت نمی‌کنم ویدیوهای خبرسازی که کسی در آن‌ها تحقیر شده است را نگاه کنم. 

خودم چه کردم؟ خودم چه گفتم؟

به خدا پناه باید برد از نگاه متکبرانه‌ای که کلمات پراکنده و ناارادی عیانش کنند. در خاطرۀ من از دیروز، شرم نشسته است. 

  • محیا .

بازماندۀ فراموشی

محیا . | پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ | ۰ نظر

می‌خواهم تکه‌های پراکندۀ داستانی را از نابودی حفظ کنم. من در گذشته این داستان را در فراموشی، تماماً دور ریخته بودم. این‌ها آخرین چیزهاییست که به یاد می‌آورم.

***

شاید اوکراین. یا شاید کشوری در هیچ کجا. درگیری شورشیان با دولت. بعد از یک انفجار بزرگ، جمع کوچکی از آن‌ها گریخته‌ و حالا در روستایی گرفتار شده‌اند. کتابیست که همه می‌شناسندش. بخشی از میراث ادبی این مردم. آنچه این کتاب را از هر کتاب دیگری متمایز می‌کند، این است: قسمتی از زندگی هر انسانی در آن آمده است. هر که بخواندش، یا داستان خودش را خواهد یافت، یا داستانی از کتاب را در آینده زندگی خواهد کرد. کسی نویسنده‌اش را نمی‌شناسد. طی سال‌ها بارها تلاش کرده‌اند هویت نویسنده را کشف کنند. اما هیچ کس نتوانسته. یک بار در برگۀ واکسیناسیونی به اسمی رسیدند که می‌توانست درست باشد. اما چند حرفش ناخوانا بود. دختری که برادرش در آن روستا گرفتار شده، کتاب را توی کیفش گذاشته تا در سفر بلندش آن را بخواند. شب قبل از حرکتش، بعد از برگشتن از دانشکده خبر انفجار را شنیده. حالا، صبح زود یک روز برفی، راه افتاده تا به نشانه‌ای از برادرش برسد. قبل از سوار شدن به قطار، پایش می‌غلتد. انگشتری توی دستش است. داستان این انگشتر، و شاید هم داستان این لغزیدن پیش از سوار شدن به قطار، توی کتاب آمده است.

***

این بخشی از داستان بلندیست که برای یک تصویر ساخته بودم. تمام داستان در گفتگویی بود که حذفش کردم، بدون این که به یاد آورده باشم که این قصه هم بخشی از آن بوده است. می‌خواستم وقتی قصه را ادامه بدهم. اما بی‌حوصله‌تر از آن بودم که بتوانم. بعد هم تمامش از دست رفت. تکه‌ای از من در سطرهای رفته و از یاد رفتۀ این داستان جا مانده است.

چیزهای پاره‌پارۀ دیگری را هم به یاد می‌آورم: نان گرم، پیرمرد و پیرزن مهربان، کسی که اقتصاد می‌خواند، جعبه‌ای پر از گل‌های خشک‌شده، روزنامه. 

دختر، شاید دانشجوی ادبیات باشد.  


  • محیا .

فروز

محیا . | سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ق.ظ | ۰ نظر

گفته بودم که دلم می‌خواهد بیشتر از فروز بنویسم. فروز معلم ادبیات سوم دبیرستان ما بود و از بهترین معلم‌هاییست که داشته‌ام. ظاهرش ردّی از خستگی داشت: زیر چشمانش کمی تیره بود، ابروهایش بی‌زاویه به پایین خمیده بودند و با هر یک از قدم‌های آرامی که برمی‌داشت، تمام وزنش را روی یک پا می‌انداخت. به جز تیرگی زیر چشم‌هایش که به روشنی در خاطرم مانده، شاید باقیِ این مشخصات شمایلی باشد که ذهن من بعد از هفت سال به خاطرۀ او نسبت می‌دهد. نمی‌دانم. روز اول که سر کلاس آمد، حتی بیشتر از این هم خسته به نظر می‌رسید. با لحنی به غایت خسته و بی‌حوصله، در مورد تمرین‌های کتاب درسی و کتاب‌های کمک‌آموزشی و قوانین کلاسش اینطور توضیح داد: «آخر هر درس کتاب یه سری تمرین داره، که می‌خواین حل کنین، می‌خواین حل نکنین. کتاب هم گاج هست، قلمچی هست، کلک معلم هست، الگو هست، که همه هم مثل همن. فرق خاصی ندارن. می‌خواین بگیرین استفاده کنین، می‌خواین نکنین. من کاری با شما ندارم.» چقدر ناامید شدم. هیچ چیزی برایش مهم نبود. حتی حوصلۀ حرف زدن با ما را نداشت. تا مدت‌ها با بچه‌ها تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. هنوز می‌توانم قدسیه را ببینم که ادای فروز را وقت گفتن این‌ها درمی‌آورد و بلندبلند می‌خندد. اما واقعیت این است که فروز فقط همان یک روز چنین بود. ذاتاً آدم پرانرژی یا پرجنب‌وجوشی نبود. من هم نیستم. اما خیلی وقت‌ها آشکارا برای شنیدن حرف‌های ما اشتیاق نشان می‌داد. در این بحث‌های کلاسی، گاهی دیگر خودش چیزی نمی‌گفت و با لبخندی امیدوارانه و گرم نگاهمان می‌کرد.

یکی از خاطرات شیرین من از کلاس فروز، مربوط به روزیست که بحث کلاس به عرفان و بت‌پرستی و چیزهایی مانند آن‌ها کشید. فروز می‌گفت که وقتی کسی عاشق می‌شود، هر بار با گذشت زمان، عیب‌هایی را در معشوقش می‌بیند که قبلاً نمی‌دیده است. و هر بار آنچه عشق را می‌آفریند در نظرش کامل‌تر می‌شود و نگاهش وسیع‌تر. و می‌گفت که انسان در وجود خدا به دنبال مطلق و نهایت همۀ این ویژگی‌هاست. یادم است که پرسیدم اگر قرار است آنکه پرستیده می‌شود مطلق همۀ خوبی‌ها باشد، پس چرا بت‌پرستی؟ آیسا جوابم را داد: چون بت‌ها نمی‌توانند اذیت کنند*

یک خاطرۀ روشن دیگر، ارائۀ کلاسی ما دربارۀ محمد بهمن‌بیگیست. در کتاب فارسی درسی داشتیم از «بخارای من، ایل من». فروز کتاب «به اجاقت قسم» بهمن‌بیگی را هم به ما امانت داد. در یکی از اسلایدها، آخر داستان آل را گذاشته بودیم. آل داستان زلیخاییست که هفت دختر زاییده ولی هیچ پسری برای شوهرش نیاورده است.  

«پیرزن که لحظه‌ای از کنار زلیخا دور نمی‌شد دست به کار بود و با دست‌های خون‌آلود و چروکیده، بدن کوچک طفل را از پیکر مادر جدا کرد. بچه را سر دست گرفت و فریاد کشید: «پسر!» فریاد بعدی فریاد خود پسر بود. چند تن از زن ها هلهله کردند. کل زدند. صفدر خود را فریادکشان به صحنه رساند ولی مجالی برای شادمانی نیافت. زلیخا طاقت خبر به این بزرگی را نداشت. او به غم خو گرفته بود. طاقت این همه شادی را نداشت. ... زلیخا آسوده شد. از چنگ بیداری‌های پردلهره، از چنگ خواب‌های بی‌سروته، و از چنگ اژدهاهایی که می‌بلعیدند، گرگ‌هایی که می‌دریدند، سیلهایی که ویران می‌کردند آسوده شد. اندوهی ژرف و سیاه همه را فرا گرفت. در میان این دریای مواج ژرف و سیاه تنها یک نقطه می‌درخشید: پسر!  از آن پس صفدر همسر نداشت ولی پسر داشت. دخترانش مادر نداشتند ولی برادر داشتند.» این قسمت را در ارائه گنجانده بودیم و یادم است که خودم خواندمش.

 

شعری در کتاب بود از ویس و رامین. نمی‌دانم چرا ما همه فکر می‌کردیم جنسیت این دو اسم برعکس رایج است؛ یعنی رامین دختر است و ویس پسر. از آنجا که این فکر مشترک بود، حدس می‌زنم که سال‌های قبل معلم دیگری به اشتباه اینطور گفته بوده. آن شعر گفتۀ یکی از این دو نفر بود خطاب به دیگری. وقتی سر کلاس معلوم شد که به اتفاق جنسیت این بزرگواران را اشتباه گرفته بودیم، یکی از بچه‌ها گفت که اصلاً به این فکر نکرده که دختر این‌ها را گفته یا پسر. یادم مانده که فروز این نگاه را می‌پسندید.

فروز از نگاه من روشنفکری بود که بیهوده نمی‌گفت. یک بار دربارۀ این که خدا چیست و هست یا نه، گفت که نمی‌داند کیست، نمی‌داند چطور، اما فکر می‌کند که نیرویی هست که چیزها را می‌چیند. همین. در این ابهام و اختصار، من دوری از بیهوده‌گویی را می‌دیدم و تحسینش می‌کردم.

چند سال بعد، حانیه صفحۀ اینستاگرام فروز را به ما معرفی کرد. من از همان وقت دنبالش می‌کنم. زمان می‌گذرد و همه چیز را هم با گذشتنش عوض می‌کند. وقتی فروز واقعیِ اکنون مقابل چشمم قرار گرفت، جادوی فروز روشنفکرِ بلندسلیقۀ معرکه در نظرم کمرنگ شد. چند وقت بعد هم، دربارۀ رابطۀ دوم نجفی (خیلی پیش از ماجرای قتل) نوشته بود که همسر اول او باید وقتی خواسته نمی‌شده خودش را کنار می‌کشیده، نه این که مصاحبه کند و خواسته نشدن را نپذیرد تا بی‌احترام بشود. درک می‌کردم و موافق بودم که زن‌ها نباید در این شرایط وابسته باشند و چیزهایی از این دست. اما نمی‌توانستم بفهمم که فروز چطور توانسته بود وضعیتی را که در شرایط برعکس ممکن بود منجر به مرگ زن اول شود، به یک خواستن و نخواستن ساده تقلیل بدهد.

فکر می‌کنم که زمان هر چیزی را با خودش می‌برد، مگر آنچه در گذشته به جا مانده و یخ زده باشد. من نمی‌دانم که فروز دقیقاً کیست، یا حالا دقیقاً کیست. در خاطرات من، فروز معلم متفکر و به‌مقدارگوییست که به اجاقت قسم را به من امانت داده، با من از کلاریس و تکه‌های خنک بسترش حرف زده،  و ما را مشتاقانه شنیده است.



*به روشنی یادم مانده که فروز به آیسا گفت «آها. تو امروز داری حرفای خوبی می‌زنی.» و واقعاً حرف خوبی زده بود.

***

تصویر زیر از یادداشت‌هاییست که از به اجاقت قسم برداشته بودم.

  • محیا .

خواهم که

محیا . | يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۲۸ ق.ظ | ۰ نظر

موسیقی محزون و بی‌تکلفی که دارم گوش می‌کنم رو می‌شه اینجا شنید. 


  • محیا .

تصمیم اول

محیا . | جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ | ۰ نظر

چند روز پیش یک نفر در اینستا از مخاطب‌هایش پرسیده بود که عقل اصل است یا احساس.  من توضیح کوتاهی دادم که ظاهراً او چندان نپسندید، با این حال بهانۀ من شد برای توضیح دادن چیزی که چند وقتیست به آن باور دارم.

من به برابری حقوق زن و مرد باور دارم. پس مخالف بسیاری چیزها هستم که ضد برابری می‌دانمشان. من می‌توانم بحث کنم که چرا فلان چیز خلاف برابریست و باید چگونه باشد. اما اگر کسی از من بپرسد که چرا به این برابری باور داری چه باید بگویم؟ لابد می‌گویم چون باور دارم همۀ انسان‌ها به صرف انسان بودنشان باید حقوق پایۀ برابر داشته باشند، و چیزهایی مثل جنسیت، نژاد یا مذهب نباید دلیلی برای نفی این برابری شمرده شوند.

یا مثلاً در مورد عاطفه و ارتباط عاطفی، طرفدار سفت و سخت تعهدم. این که باید از هر کاری که در قلب یا در عمل تهدید و نقض این تعهد است دوری کرد. می‌توانم مفصل بحت کنم که چه کارهایی را نباید انجام داد و چرا. می‌توانم تلاش کنم حدود مورد قبولم را با دقت بیشتری ترسیم کنم. اما اگر کسی بگوید که چرا باید به خودمان سخت بگیریم چه؟ لابد چیزی شبیه به این می‌گویم که چون فکر می‌کنم باید چیزی را یکتا و همیشگی نگه داشت.

در هر دو مورد، و دربارۀ هر موضوع دیگری، می‌توان ساعت‌ها بحث کرد. می‌توان ساعت‌ها دلیل و مثال نقض و نتیجه‌گیری ردیف کرد. اما اگر با «چرا»های متعدد و متوالی به عقب برگردیم تا به ریشه برسیم، تمام آن استدلال‌های منطقی بر فرضی بنا شده‌اند که خودش منطقی یا فلسفی نیست. ریشه‌شان چیزیست که از احساس، از تجربه، یا مفهومی از این دست آمده است.

احساس یا تجربه پِی یک بناست، استدلال نقشۀ ساختمانیست که بر آن ساخته می‌شود. فکر می‌کنم که وقتی وارد بحث و واکاوی یک موضوع می‌شویم، آن تصمیم اصلی قبلاً در جایی گرفته شده است. این که چقدر در استدلال کردن دقیق و مسلط عمل کنیم می‌تواند نتایج نامطلوب آن تصمیم اولیه را محدود و مدیریت کند*. یا حتی می‌تواند دید بهتری از آن احساس به دست بدهد. اما فکر می‌کنم که نمی‌توان با استدلالی متفاوت، ساختمانی را که بنا بوده لب دریا ساخته بشود به بالای کوه برد. 



*تجربۀ شخصی من (که قطعاً شما هم مشابهش را در حافظه دارید) می‌گوید حتی در تعیین -نه‌چندان حرفه‌ای- حدود و ثغور اعتبار این استدلال‌ها باز هم همان احساسات و تجربه‌ها تخیلند. 


  • محیا .

.

محیا . | پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۲۳ ب.ظ | ۰ نظر

چند روزه که مرتب نوشته‌ام. بی‌وقفه نوشته‌ام. چرا؟ چون اینجا خیالم راحته که حرف زدن مزاحمتی برای بقیه نیست. 

  • محیا .

کنار و کمرنگ که منم

محیا . | پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر

یکی از فارغ‌التحصیل‌های مدرسه در آلمان دانشجوی پزشکی شده بود و هر از گاهی که سری به ایران می‌زد، به مدرسه هم می‌آمد و سر بعضی کلاس‌ها می‌رفت. هدف این بود که واسطه‌ای بین دفتر و بچه‌ها بشود و حل برخی مشکلات را پیش از بزرگ شدنشان ممکن کند. یک بار که آمده بود سر کلاس ما، سؤالی پرسید که یادم نیست چه بود. در مورد چیزی نظر شخصی بچه‌ها را پرسیده بود و داشت تصادفی چند نفری را انتخاب می‌کرد که جواب خودشان را بگویند. الف نزدیک من می‌نشست و زد بهم که جواب بده. گفتم اگر نظرم را پرسید می‌گویم. گفت نظر تو را خودش نمی‌پرسد.

الف در لحظه دقیقاً دست روی چیز درستی گذاشته بود. این که من همیشه کمرنگ‌تر از آنم که خودبه‌خود دیده شوم. نمی‌دانم هم چرا. شاید چهره‌ام طوری بود که به نظر نمی‌رسید جواب خوب یا مهمی برای آن سؤال داشته باشم. شاید بی‌معنی‌تر و خالی‌تر و کندتر از آن به نظر می‌رسیده‌ام که بتوانم قابل توجه باشم.

بعضی از آدم‌ها پررنگند. دیده می‌شوند. محل رجوعند. داستان‌های مختلف جایی به آن‌ها وصل می‌شوند. در مرکزند. باخبرند. من هیچ‌وقت چنین نبوده‌ام. شاید لازمۀ آن نوعی برونگرایی واقعی یا جعل‌شده است. شاید لازمه‌اش باز کردن سر صحبت با هر کسیست. شاید چون کم حرف می‌زنم آدم‌ها می‌ترسند که چیز خطرناکی در من پنهان باشد. نمی‌دانم. واقعیت این است که من تشنۀ هیاهو نیستم. اما گاهی فکر می‌کنم کمتر از آنچه منصفانه است دیده می‌شوم.

هیچ‌وقت دلم نخواسته که وسط ارتباطات جدیِ متعدد گیر بیافتم. اصلاً تحملش را ندارم. اما همیشه دوست داشته‌ام سهیم قصه‌های پرشماری باشم که خوب به پایان می‌رسند. این که جایی در میانۀ نزدیکی و دوری بایستی. این که بتوانی اثر بگذاری.



برای نوشتن این‌ها مردد بودم. دلم می‌خواست بالأخره یک جایی بگویمشان. اما نگران بودم که به اشتباه گدایی/درخواست توجه تلقی شود. یا چیزی شبیه به این. 

  • محیا .

گفته و نگفته، گفتنی و نگفتنی

محیا . | سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳ ب.ظ | ۱ نظر

امروز صبح پست معلم ادبیات سوم دبیرستانم را دیدم که چند سطری دربارۀ چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم و کلاریس نوشته بود. اسمش خانم فروزانفر بود و ما زمانی در جمع‌ خودمان به او می‌گفتیم فروز. دلم می‌خواهد بعداً باز هم درباره‌اش بنویسم. من آن کتاب را در سال‌های راهنمایی خوانده بودم. روزهایی بود که یک کتابخوان واقعی بودم و قصه‌ها را با ولع می‌بلعیدم. اتفاقاً چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم کتابی بود که دوستش داشتم و اگر قرار بر دسته‌بندی بود، توی دستۀ خوب‌ها می‌گذاشتمش. چند سال بعد، سوم دبیرستان، بین من و فروز چند جمله‌ دربارۀ این کتاب رد و بدل شد. به طور مشخص یادم است به بخشی اشاره کرد که کلاریس دارد دربارۀ جستجوی شبانۀ تکه‌ای خُنک از بسترش حرف می‌زند. فروز این را تحسین می‌کرد. می‌گفت چیزی را توصیف می‌کند که همه تجربه کرده‌اند، اما همه بیان نکرده‌اند. می‌گفت هنر نوشتن همین است که با خواندنش به خودت بگویی همان چیزی را گفته که من هم می‌خواسته‌ام بگویم، ولی به این خوبی نمی‌توانستم.

چند هفته قبل، در تبریک تولد مهسا می‌گفتم که می‌دانم چیزهای مهم به کلمه درنمی‌آیند؛ باید چیزهایی را گفت، و حدس زدن بخش اصلی را به عهدۀ مخاطب گذاشت.

شاید این که تو هم با پاهایت دنبال تکه‌های خنک تشک گشته‌ای، به خودی خود درخشان نباشد. اما این که آن جستجو معمولاً در خالی و بیهودگی آخرین دقایق روز اتفاق می‌افتد، شاید چرا. فکر می‌کنم که لمس تکه‌های خنک رخت‌خواب، نه به خاطر توصیف کاری که عیناً انجام داده‌ایم، بلکه به خاطر اشاره کردن به چیز دیگری که حدس زدنش به عهدۀ ما گذاشته شده جالب است. من با فروز موافقم که هنر نوشتن در بازآفرینی تجربه‌ایست که مخاطب آن را زیسته*؛ اما حالا بیشتر فکر می‌کنم که این بازآفرینی با سکوت است که اتفاق می‌افتد. جایی بین سطرها. این که چیزی را بخوانی که بناست تو را به حدس چیزی که نمی‌خوانی راهنمایی کند.



*حدود دو سال قبل، با یک نفر سه‌گانۀ رنگ‌های کیشلوفسکی را تماشا می‌کردم (من قرمز را بیش از بقیه دوست دارم). کتابی هست به اسم «من، کیشلوفسکی»، که بعد از تماشای فیلم‌ها مقداری از آن را خواندم. خواندن این بخش از کتاب که بیان مفصل‌تری از حرف فروز است، می‌تواند جالب باشد:

«نشانۀ کیفیت یا سطح هنر برای من این است که وقتی اثر هنری را می‌خوانم یا می‌بینم یا به آن گوش می‌دهم ناگهان این احساس عمیق و روشن در وجودم بیدار شود که شخص دیگری چیزی را تدوین کرده که من تجربه کرده‌ام یا به آن فکر کرده‌ام؛ یعنی دقیقا همان را. منتهی به یاری جملهای بهتر با آرایش بصری بهتر یا ترکیب آوایی بهتری که هرگز به ذهن من نمی‌رسیده. یا اینکه برای لحظه‌ای نوعی احساس زیبایی، شادی و چیزی از این قبیل را در من بیدار کند. این همان است که ادبیات عالی را از ادبیات متوسط متمایز می‌کند. وقتی ادبیات عالی می‌خوانید به جمله‌هایی بر می‌خورید که فکر می‌کنید آنها را با خودتان گفته‌اید یا از کسی شنیدهاید. توصیف و تصویری است که شما را عمیقاً درگیر می‌کند، شما را عمیقاً تکان می‌دهد، تصویر خودتان است.»


  • محیا .

بورخس، پاپیون، دُرنا

محیا . | يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۸ ق.ظ | ۱ نظر

از یکی دو سال آخر مدرسه تا پایان نخستین سال دانشگاه گاهی با هم صحبت می‌کردیم. این که چطور پیدایش کرده بودم، چطور هم‌صحبت شده بودیم، داستان مفصّلیست و به آن انجمن کذایی برمی‌گردد*. چیزی در او بود که آن وقت به سادگی هوش می‌نامیدمش، و فکر می‌کنم که حالا توصیف بهتری برایش می‌شناسم: آمیخته‌ای از تسلط، تأمل، دقت و میل به واکاوی. حرف زدن با او همیشه چیزهایی به من اضافه می‌کرد و من فکر می‌کنم که آن هم‌صحبتی‌ها برای او هم چنین بود. از آن معاشرت‌های ایده‌آلم بود: فیلم دیدن، کتاب خواندن، دربارۀ فکرهایمان بحث کردن. امروز یاد داستان نامیرای بورخس افتادم. جماعتی که عمر جاودان نصیبشان شده و زندگیشان را از شوق و زیبایی تهی کرده. در جایی از داستان، باران می‌بارد و برای لحظاتی چیزی انسانی را به وجودشان برمی‌گرداند. ما این داستان را با هم خوانده بودیم. 

یک بار سال اول دانشگاه، پیشنهاد کرد فیلم پاپیون را ببینم. پاپیون داستان کنار هم قرار گرفتن دو زندانی و تلاششان برای فرار است و در آن صحنه‌هایی از عملکرد گیوتین وجود دارد. با دیدنش تا مدت‌ها به آن دم واپسین، به لحظۀ وقوع فکر می‌کردم. لحظه‌ای که یک زندگی می‌خواهد آخرین قدمش را بردارد. لحظه‌ای که یک موجود، تصمیم نهایی را می‌گیرد: دستی که ماشه را لمس می‌کند، دستی که تیر را در فشرده‌ترین حالت متوقف می‌کند، دستی که چاقو را بر گلو مماس می‌کند. و دستی که تیغه را رها می‌کند. این که مرگ درست از کجای آن لحظه وارد می‌شود و آن «یعنی چۀ» بزرگی که در خود فرومی‌بَردم. دفعۀ بعد که با هم صحبت کردیم، سعی کردم این بهت و ناتوانی در فهم و توصیف آن صحنه را برایش تعریف کنم. نمی‌دانم که موفق بودم یا نه. بعید است بوده باشم. او گفت پایان فیلم تحت تأثیرش قرار داده. گفت که شاید مسخره به نظر برسد، اما این که دو نفر در پایان فیلم همچنان دو نفرند، این که راه آدم‌ها جدا می‌شود، ناراحتش کرده. مسخره نبود و می‌فهمیدمش. اما فکر می‌کردم طبیعت زندگی همین است و گرچه خوشایند نیست، بدیهیست.

یادم است که آن روزها فکر می‌کردم کتاب و درس و آموختن می‌توانند تا همیشه آدم را سر پا نگه دارند. باید چند سال می‌گذشت تا روی دیگری از خودم را ببینم. آدم حصار تنهایی‌اش را با خودش به هر جا می‌کشد. راه هر قدر بلند، در پایان آن دو نفر باز هم دو نفرند. واقعیت همانیست که بوده. اما شاید سنگینی بعضی بدیهیات از تحمل شانه‌های ما خارج باشد. شاید ما ناچاریم چهرۀ دیگری از واقعیت را تصور کنیم. رفاقت بی‌حد. اعتماد بی‌خدشه. این که حصار تنهایی من همیشه با حصار تنهایی تو همسایه باشد.

یک بار دربارۀ چالۀ تاریک حرف زدیم. این عبارت از او بود. می‌گفت که کاش از چالۀ تاریک در امان باشیم. بعد دربارۀ این حرف زدیم که این چالۀ تاریک چیست، و من گفتم که فکر می‌کنم چیزی از جنس استیصال باشد. من فکر می‌کنم که چالۀ تاریک استیصال است. 

ترم سوم دانشگاه شروع نشده بود که ارتباط مختصر ما، بی آن که نقطۀ پایانی بر آن گذاشته باشیم، ناگهان از بین رفت و (به جز چند ایمیل کوتاه و بی‌سرانجام) دیگر هرگز از سر گرفته نشد. شبیه قصۀ به غایت کوتاهی که مگر چند سطری در میانه‌ها، باقی آن را پاک کرده باشند.


من اینجا نام تو را خواهم نوشت و برایت آرزویی خواهم کرد. امروز بورخس من را به اینجا کشید. من امروز یاد تو افتادم و خواستم که از تو بنویسم. شاید روزی به دنبال اسم خودت به آن برسی. نمی‌دانم. درنا، امیدوارم که از چالۀ تاریک در امان باشی.

___________________________

*آن روزها قابل تصور نبود. اما فکر می‌کنم بخش قابل توجهی از آدم‌هایی که می‌شناسم به طریقی به آن گفتگوها متصلند. درنا عبدالعظیمی هم یکی از آن‌هاست. یک سال قبل، یکی از سال‌پایینی‌ها از من پرسید که درنا را می‌شناسم یا نه. حتی سلام‌علیک گاه‌گاه من با این آدم هم حالا به آن انجمن متصل شده. 

 


  • محیا .

برای ف. و انتخابش

محیا . | جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ | ۲ نظر

از سال اول راهنمایی با دختری همکلاس بودم که صداقت، سر‌به‌هوایی و هوشش بیش از هر چیز دیگری در او توی چشم می‌زد. ما در مدرسه‌ای پذیرفته شده بودیم که آن وقت هنوز در کل استان مشابهی نداشت و هر کس از جایی می‌آمد. اسمش را ف. می‌گذارم. ف. هیچ ابایی نداشت که بگوید روستاییست. بگوید وقتی برای فلان عروسی به ده رفته بوده‌اند چنین و چنان شده. پدر ف. معلم مدرسۀ کناری ما بود. ته‌لهجۀ ف. را هنوز یادم است. صدایش هنوز یادم است. صورتش و جثۀ نسبتاً ریزش که مشابه خودم بود هم. به وضوح در ریاضی توانا بود. درس نمی‌خواند اما بعید می‌دانم هرگز کسی تنبل و کند به حسابش آورده بوده باشد. نمراتش ممتاز نبود. اما استعدادش مانع آن می‌شد که کسی او را چنین ببیند. من تا سوم دبیرستان همکلاسی ف. بودم و سال آخر مدرسه‌ام را عوض کردم. آخرین باری که دیدمش بعد از کنکور بود. یک روز با بچه‌های مدرسه در بوستانی جمع شدیم. رتبۀ نسبتاً خوبی آورده بود و می‌توانست در هر رشته‌ای در دانشگاه شهرمان پذیرفته شود. به نظر من رشتۀ خوبی را انتخاب نکرده بود. فکر می‌کنم انتخاب رشته‌اش هم مانند باقی آن چیزی بود که ما در او سراغ داشتیم: بی‌پروا، سهل‌گیر، بی‌دقت، خالص، تنها. آخرین باری که چیزی از او شنیدم، دو سال بعد بود. تابستان دومین سال دانشگاه. با جمع محدودتری از بچه‌ها قرار پارک گذاشته بودیم*. قبل از رسیدن همه و کامل شدن جمعمان، دوست نزدیکم دربارۀ او گفت که دارد ازدواج می‌کند. تعجب کردم. فکر می‌کنم اولین نفر از خاطرات مدرسه‌ام بود که داشت ازدواج می‌کرد. گفت که دارد ترک تحصیل می‌کند. گفت که با ف. صحبت کرده و سعی کرده متقاعدش کند که دست‌کم مدرکش را بگیرد، اما او نپذیرفته. دوستم به او گفته بود در آینده فرزندانش این را از او خواهند خواست؛ این که مدرک دانشگاهی داشته باشد، این که تحصیلاتش را به پایان رسانده باشد. ف. جواب داده بود که می‌خواهد فرزندانش را با ارزش‌های خودش بزرگ کند، نه ارزش‌های جامعه. فکر می‌کنم ف. با مدرک معادل کاردانی از تحصیل و دانشگاه کناره گرفت. دیگر از او خبری ندارم. نمی‌دانم که فرزندانی دارد یا نه. نمی‌دانم سرنوشت زندگی مشترکش به کجا رسیده. هر چه شده باشد، نمی‌تواند فرزندانی داشته باشد که از او مدرک دانشگاهی بخواهند. می‌دانم این فرزندان –اگر وجود داشته باشند- هنوز به سن درک ارزش‌های جامعه در برابر ارزش‌های مادرشان نرسیده‌اند.

حدود چهار سال از آخرین خبری که از ف. شنیدم می‌گذرد. من در این سال‌ها هر بار که به معنی انتخاب فکر کرده‌ام، او را به خاطر آورده‌ام. آیا او انتخاب کرد؟ آیا من انتخاب کرده‌ام؟ انتخاب چیست؟ در چه شرایطی می‌توانیم راهی را که در آن گام می‌زنیم انتخاب بدانیم؟ من –البته با جهان‌بینی و جهت‌گیری‌های ذهنی‌ام- از خودم می‌پرسم که آیا به حالتی که همسرش از دنیا برود فکر کرده بود؟ به این که می‌توانست مرد خوبی نباشد چه؟ به این که هزارویک مشکل می‌تواند ادامۀ زندگی مشترک را ناممکن و آزارنده کند چه؟ آیا ف. به این که توانایی کسب درآمد چقدر می‌تواند برای هر انسانی حیاتی باشد فکر کرده بود؟ نمی‌دانم. من فکر نمی‌کنم که ف. از بیرون مجبور به این کار شد. چون فکر نمی‌کنم خانواده‌ای که او را به بهترین مدرسۀ استان و بعد به تحصیل در یک رشتۀ مهندسی فرستاده بود، توانسته باشد به چنان راهی مجبورش کند. اما فکر می‌کنم که چیزی درونش او را مجبور به این «انتخاب» کرد. شاید اصلاً عاشق چنان کسی شده و آن دوگانۀ ارزشی در ذهنش شکل گرفته. نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم این است که ف.، بی‌پروا، باهوش و سهل‌گیر، تحصیل را رها کرد تا خانواده‌ای منفک از ارزش‌های جامعه بسازد.

________________________________

* روز دلسردکننده‌ای بود. دست‌کاری نکردن خاطرات بهتر است.  

  • محیا .

از المپیاد و کنکور و سمپاد

محیا . | يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۰ ب.ظ | ۰ نظر

یکی دو روز است که بحث المپیاد دانش‌آموزی و تدریس آن در توییتر بالا گرفته. خواندن این بحث‌ها بهانۀ من شد برای مفصل نوشتن چیزهایی که مدت‌هاست دربارۀ المپیاد در فکرم می‌چرخند. لازمۀ خواندن این نوشته این است که فرض حسادت‌ورزانه/غرض‌ورزانه بودن حرف‌هایم را از همین ابتدا کنار بگذارید.

سال‌هاست که فکر کردن به المپیاد دانش‌آموزی برای من با یک تصویر همراه است: سایت یکی از دبیرستان‌های معروف غیردولتی پسرانۀ تهران را باز می‌کنم؛ به جز یک یا دو نفر، تمام اعضای تیم المپیاد نجوم ایران از دانش‌آموزان این مدرسه‌اند.

هر کاری، اعم از معلمی و نجاری و حسابداری و شاعری، استعداد و تلاش می‌خواهد. نسبت این‌ها می‌تواند کم و زیاد شود. اما به هر حال، هر دو برای خوب بودن در هر کاری ضروری هستند. اما به گمانم بیش از اندازه احمقانه باشد که تصور کنیم مثلاً نود درصد از استعداد‌های نجوم ایران، یا نود درصد از پرتلاش‌ترین دانش‌آموزان ایرانی در زمینۀ نجوم، اتفاقاً سر از یک استان، یک شهر، یک منطقه و یک دبیرستان درآورده‌اند. المپیاد، یعنی هنر معلم المپیاد.

این را که المپیاد رقابتی به غایت نابرابر است، نمی‌شود انکار کرد. نتایج هرسالۀ آزمون‌های المپیاد هم به وضوح همین را نشان می‌دهند. اما این رقابت نابرابر، کلاسش از کنکور بالاتر است، و بیشتر توهم نخبگی به افراد می‌دهد. بارها دیده‌ام که دانش‌آموزان المپیادی دچار این توهم‌اند که دانشگاه چیز بیشتری برای افزودن به دانششان ندارد. حتی شخصاً دیده‌ام که معلمان المپیاد هم به این توهم دامن می‌زنند، که البته قابل درک است. در واقع، افراد کم‌سن‌وسالی در موقعیتی اغراق‌شده و ناسالم قرار می‌گیرند و محتوای ناقصی از دانش یک رشته را در مدت کوتاهی می‌آموزند. در ادامه دو حالت ممکن وجود دارد: شکست می‌خورند و آن جایگاه علمی والایی را که برایشان ترسیم شده بود از دست می‌دهند و سرخورده می‌شوند، یا حالا آزمونی داده‌اند که دیگر آن تخصص و دانش را رسماً تأیید می‌کند (و عموماً می‌تواند تا میانسالیِ فرد سند افتخارش باشد). من طرفدار نظر دادن محتاطانۀ همۀ افراد در هر زمینه‌ام. اما این دانش‌آموزان را دیده‌ام که به اعتبار یک دوره مطالعۀ کوتاه و ناقص خود را متخصص یک دانش وسیع تلقی می‌کنند. این مسئله حتی در بین همکلاسان و رفیقان آن دانش‌آموزان هم دیده می‌شود که دانشجوی قبلاً المپیادی را  در آکادمی هم به طور پیشفرض از خود قدَرتر و باسوادتر و تواناتر تصور می‌کنند. حتی شنیده‌ام که بعضی از مدال‌داران المپیاد دانش‌آموزی قبل از ورود به دانشگاه، مدال المپیاد دانشجویی را بی‌تردید حق خود می‌شمارند. این کاریست که یک مسابقۀ دانش‌آموزی با فردی کم‌سال و ناپخته می‌کند.

همۀ ما می‌دانیم که تمام دورۀ دوازده‌سالۀ تحصیل عمومی در ایران، برای رسیدن به دانشگاه است. من فکر می‌کنم مشکل المپیاد دانش‌آموزی در ایران از همین ناشی می‌شود. بازار اصلی، بازار کنکور است. هیچ پدر و مادری میلیون‌ها تومان پول خرج یک مسابقۀ وقت‌گیر دانش‌آموزی نخواهند کرد، چنانچه پایان آن رشته و دانشگاه برتر نباشد. و فکر می‌کنم این دقیقاً نقطه‌ایست که اصلاح این روال باید از آن شروع شود: حذف سهمیۀ کنکور المپیاد و یا محدود کردنش تنها به همان رشتۀ تحصیلی. مثلاً نفرات برتر المپیاد ریاضی، تنها بتوانند در رشتۀ ریاضی ادامۀ تحصیل دهند. در این صورت، مدارس گران‌قیمت پایشان را از ماجرای المپیاد به تدریج بیرون می‌کشند و این بازار توهم نخبگی و تخصص همراه با آن از سکه می‌افتد.

مگر تفاوت کنکور با المپیاد چیست؟ تفاوت این است: کنکور آزمونیست با هدف مشخصِ اجتناب‌ناپذیر، المپیاد مسابقه‌ایست برای کسب افتخار. دانشگاه‌ها در یک سطح نیستند، متقاضیان ورود به دانشگاه‌های برتر و رشته‌های خاص پرشمارند. کنکور پر از اشکال است. اما فکر می‌کنم از هر راه دیگری به عدالت نزدیک‌تر باشد. آزمون‌های تشریحی یا غیرمتمرکز ذات فسادپروری دارند و نمی‌توانند جایگزین خوبی باشند. از طرفی هم اگر هدف کنکور ورود به دانشگاه‌های پرطرفدار است، هر سال افرادی از مناطق محروم هم به این دانشگاه‌ها راه پیدا می‌کنند. متأسفانه تعدادشان کمتر است. اما این هم تا حدی اجتناب‌ناپذیر است. امکانات و آرامش روحی بیشتر، در شرایط فردی مساوی، نتیجه را به نفع فرد مرفه‌تر تغییر می‌دهند. این واقعیت تلخیست که باید به نحوی بهبود پیدا کند. اما حرف من این است: کنکور (بر خلاق المپیاد) هرگز به طور مطلق متعلق به یک قشر خاص نیست. هدف نهایی المپیاد چیست؟ آیا المپیاد یک آزمون اجتناب‌ناپذیر است؟ منتهای مزیت المپیاد این است که می‌تواند مطالعه و آموخته‌های عدۀ کوچکی نوجوان مستعد و مرفه را در رشته‌ای که به آن علاقه دارند از حد دبیرستان فراتر ببرد. همین. این بساط تفاخر و توهم و بازار مدارس ثروتمند، همه بر سر این است.

اگر ایراد شیوۀ فعلی مواجهه با المپیاد در نابرابری آن است، پس مدارس سمپاد چه تفاوتی دارند؟ تا همین لحظه که این‌ها را می‌نویسم، بر این نظرم که سمپاد اتفاقاً پدیده‌ایست در جهت برابری. تمام مدارس هرگز نمی‌توانند برابر باشند و عده‌ای از دانش‌آموزان آموزش بهتری را دریافت می‌کنند. این ناگزیر است. حتی در یک سیستم آموزشی بسیار صحیح، همچنان می‌توان آموزش‌های گران‌تر و حرفه‌ای‌تری را تصور کرد. مدارسی بهتر برای افراد برخوردارتر. این راه انتها ندارد. در این میان، سمپاد تا حدی ملاک برخورداری از آموزش بهتر را از پول به تلاش یا سواد یا استعداد تغییر داده است. بر خلاف المپیاد که تنها در چند استان و چند شهر متمرکز است، سمپاد در تمام استان‌های کشور گسترده شده. و البته سمپاد سهمیه‌ای در کنکور ندارد. و البته پرتعداد بودن دانش‌آموزان سمپاد، و دردسترس بودن آن در قیاس با مدال المپیاد، مانع این حد از توهم و خودبزرگ‌بینی می‌شود. سمپاد به تعدادی از دانش‌آموزانی که به خاطر موقعیت جغرافیایی یا توان مالی دستشان به آموزش‌ ممتاز نمی‌رسد، فضایی برای تنفس می‌دهد، بدون آن که جایزۀ این موقعیت دور زدن متکبرانۀ کنکور باشد.

  • محیا .

بدون جزئیات

محیا . | جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۵۸ ب.ظ | ۰ نظر

مثل کسی که از خواب تازه بیدار شده باشد و برای مدتی نتواند متعادل راه برود یا هوشیار و دقیق حرف بزند. درست نمی‌دانم، اما فکر می‌کنم که چیزی در من عوض شده. شما نمی‌دانید که دقیقاً چه بر من گذشته و من هم جزئیات ماجرا را به شما نخواهم گفت. اما اگر این نوشته را بخوانید، خواهید دانست که چه چیزی گیج و نامطمئنم کرده است. 

می‌توانستم خطا را بفهمم. سهو را بفهمم. سخت‌گیر بودم و راحت نمی‌بخشیدم و راحت نمی‌پذیرفتم. اما خود این که آدم‌ها خطا می‌کنند و می‌لغزند، به معنای کلّی آن، برایم قابل فهم بود. این را هم به اکراه می‌توانستم تصور کنم که برخی خطرناکند. بعضی از آدم‌ها خطرناکند و نباید نزدیکشان شد. باید احتیاط کرد و ذره‌ذره پیش رفت. در این صورت، این خطرناکان علائم هشداردهنده‌ای را نشان خواهند داد. به هر حال، در تصور من، این افراد از ما جدا بودند و کارشان با دنیای ما نبود؛ زیرا هرگز نمی‌توانستند به ما نزدیک شوند.

این را که بعضی به عمد، به اصرار، بی‌ضرورت، گناهان بزرگ می‌کنند، هرگز نفهمیده بودم. این که این افراد لزوماً نشانه‌ای ندارند را هرگز حتی ممکن نپنداشته بودم. این که می‌شود چنین بود و فراموش کرد و عذاب وجدان نداشت، در دورترین خیالاتم هم نمی‌گنجید.

چیزی که در دنیای ذهنی من عوض شده این است: آدم‌ها می‌توانند درست به نظر برسند، اما درست نباشند. می‌توانند چنان در کثافت پیش بروند که همواره شگفت‌زده شوید. و می‌توانند برای تک‌تک این‌ها آگاهانه تصمیم بگیرند.

البته شما می‌توانید خشمگین بشوید. حتماً خواهید شد. می‌توانید فریاد بکشید و فحش بدهید. می‌توانید گلایه کنید. می‌توانید یادآوری کنید. می‌توانید داستان آنچه با شما کردند را هزار‌باره برایشان تکرار کنید. اما اینان نخواهند فهمید. نخواهند فهمید. به خاطر نخواهند آورد. شما می‌توانید تمام این کارها را بکنید. اما هرگز نمی‌توانید بیان شوید. بیان با فهم و مخاطب عجین است. اینان آموخته‌اند که نفهمند یا فراموش کنند، و تمام تقلای شما برای بیان کردن خودتان و آنچه بر شما گذشته، فریادی زیر آب است.*

این، این تقلای بیان کردن و شکست خوردن، برای من از دردناک‌ترین چیزهاییست که در این مدت تجربه کرده‌ام. می‌دانم که اگر تجربه‌اش نکرده باشید، نخواهیدش فهمید. اگر شما از این نادُرستان نیستید، امیدوارم که هرگز نفهمید. اگر هستید، آرزو می‌کنم که به سخت‌ترین شکل مزه‌اش را بچشید.

اما در مورد علائم هشداردهنده‌ای که وجودشان را قطعی می‌پنداشتم. چطور می‌شود کسی را راستگو دانست؟ مثلاً یک راه آن این است که دربارۀ چیزهای مختلف تاکنون دروغی از او نشنیده باشید. اما یک راه زیرکانه‌تر که بیشتر می‌تواند شما را مطمئن کند این است: در مورد واقعیت‌های خجالت‌آور یا ناخوشایند چیزهایی را به شما بگوید و گفته باشد که می‌توانست پنهان کند. لابد فکر می‌کنید که این آدم اگر کثافت است، اگر بارها پایش را کج گذاشته، اما خب دست‌کم در مورد کثافت درونش راستگوست. منطقی نیست؟

اتفاقی که برای من افتاد این بود که چنین کسی، کسی که دوستی نزدیک می‌دانستمش، گرچه بسیاری از آلودگی‌های درونش را به زبان آورد، هرگز تماماً صادق نبود. برعکس، در مورد مهم‌ترین چیزها دروغ گفت و پنهان‌کاری در پیش گرفت. تلخ این که تا چندین ماه پس از آن که ارتباطم را با او قطع کردم، گمانم این بود که به رغم تمام کثافتی که در خود اندوخته بود، حداقل این لطف را در حقم کرد که اجازه دهد بفهمم چه موجود پست و حقیریست.

آخرین چیزی که از او می‌خواستم، آخرین چیزی که می‌شود از یک دوست خواست، این بود که بفهمد با من چه کرده. بفهمد که چه جانوریست. وجدانش کمی آزرده شود. حافظه‌اش کمی زخمش بزند. اما نفهمید. من هر چه گفتم، او نفهمید. من تا آخرین لحظه هم بیان نشدم. من نتوانستم خودم را بیان کنم. نتوانستم آن درد را بیان کنم. می‌دانم که او تمام آنچه کرده بود، و تمام آنچه بر من گذشت را به هیچ گرفت. می‌دانم که وجدانی ندارد که آزرده باشد یا نباشد. می‌دانم که آدم‌ها می‌توانند چنین باشند.

اتفاق دیگری که افتاد این بود که سؤال‌هایی در ذهنم شکل گرفتند که قبلاً وجود نداشتند. من همیشه سخت اعتماد می‌کرده‌ام. اما همیشه راهی برای اعتماد کردن وجود داشت. حالا آن علائم هشداردهنده در نظرم بی‌معنی شدهاند. وجودشان دلیل نادرستیست. نبودشان علت درستی نمی‌تواند باشد. پس حالا اعتماد کردن با چالشی روبه‌روست که منطقاً رفع‌شدنی نیست. حالا تنهایی عمیق‌تر می‌شود. ارتباطات محدودتر می‌شوند. دیوارها بلندتر شده‌اند. 

حالا که این‌ها را می‌نویسم، بارها و بارها آنچه گذشته را دوره کرده‌ام. فهمیدن با هضم کردن فرق می‌کند. من فهمیده‌ام که آدم می‌تواند به چنین چیزی تبدیل شود. اما هنوز هضمش نکرده‌ام.

فقط خداوند می‌داند که در قلب نزدیک‌ترین رفیقان ما چه مارهایی منتظر حلقه زده‌اند.


___________

*مضحک این که هنوز دلم نمی‌خواهد فکر کنم که یک انسان می‌تواند حتی به فراموشی نیازمند نباشد و فقط کافیست ببیند و بفهمد و بگوید به درک. 


  • محیا .

14:1

محیا . | شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۴ ق.ظ | ۰ نظر

خاطره را شناختم،

سکه‌ای را که هیچ‌گاه دو بار یکسان نیست.

امید و ترس را شناختم،

صورت‌های توأمان آینده‌ای نامعلوم را.

بی‌خوابی را شناختم، خواب را، رویاها را،

جهل را، جسم را،

هزارتوهای مدور عقل را،

دوستی انسان‌ها را،

عبودیت کورسگان را.

مرا دوست داشتند، شناختند، ستودند،

و از صلیب آویختند.

من جامم را تا به درد نوشیدم.

چشمانم دیدند آن‌چه را که هرگز ندیده بودند-

شب و ستارگان بیشمارش را.

چیزها را شناختم صاف و ناصاف، خشن و ناهموار،

طعم عسل را و سیب را،

آب را در گلوی عطش،

سنگینی فلز را در دست،

آوای انسانی را، صدای پاها را بر علف.

تلخی را هم شناختم.

نوشتن این کلمات را به مردی عامی واگذاشته‌ام.

و هیچ‌گاه آن کلماتی نخواهند شد که میخواهم بگویم.

بلکه تنها سایه‌ای از آن‌ها خواهند شد.


از «هزارتوهای بورخس»، ترجمه احمد میرعلایی

 

 

 

شاید چندان مطابق متن اصلی نباشه، شاید هم باشه. هر چه هست اما زیباست.

  • محیا .

نارضایتی

محیا . | دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۲۱ ب.ظ | ۰ نظر

نمره کاتالیستی اومده و تقریبا همه ناراضی اند. من راضی ام که نیافتادم.

به اندازه خیلی از اون بچه ها تلاش کرده بودم و به جرأت میتونم بگم از اکثریت قاطعشون بیشتر بلدم.

پس چرا اینطوریه؟

چون این مرض کثافت و ویرانگر نارضایتی، من رو رها نمیکنه.

همیشه همیشه همیشه سخت گرفته ام به خودم و وسواس تا حد مرگ و احساس کافی نبودن و خوب نبودن همیشه همراهم بوده.


  • محیا .

کاش

محیا . | دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۱۷ ب.ظ | ۰ نظر

هر روز که میگذره، من هی بیشتر به این فکر میکنم که شغل مرتبط به رشته ام، چیزی نیست که دوستش داشته باشم.

در این رشته، کاری که بتونم دوست داشته باشم فقط تدریسه که به طور واقع بینانه، دور از دسترس برای من به نظر میرسه.

و کارهای واقعیِ مهندسیش رو دوست ندارم.

هر روز، بیشتر احساس میکنم اشتباه آمده ام. و خب، چیکار کنم؟

مشکل اینه که راه حلی ندارم. جایگزینی ندارم. راهی بلد نیستم.

کاش یک نفر بود که دستم رو بگیره و کمکم کنه و نشونم بده چی میخوام. افسوس که تنها آدمی که میتونه کاری بکنه، خودمم و خودم چی ام؟ هیچ.

کاش پیش از این مرده بودم. یا به زودی بمیرم.

خدایا کمکم کن. یا راه نشانم بده. یا ببَر از اینجا.

  • محیا .

امروز یا فردا، چهلم

محیا . | سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۴۹ ب.ظ | ۰ نظر

سه شنبه "پروژه دست گرمی" را به استاد تحویل دادیم و جمعه او مُرد.

صداها، تصویرها و لحظه ها، به روشنی در خیالم مجسم اند.

گفتنی، زیاد. فعلا توان گفتنم نیست.


  • محیا .

دی ماه 91 نوشته بودم:

محیا . | چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۲۸ ب.ظ | ۰ نظر

توی راهروی مدرسه، دم در، یک کانتر بود که شاید بتوان اسمش را نگهبانی گذاشت. جایی شبیه گیشه بانک بود. مستخدم های مدرسه معمولا آن جا مینشستند. روی آن میز چوبی، یک رومیزی پلاستیکی تقریبا قهوه ای رنگ انداخته بودند.

برای ورود به جلسه، نصب کارت دانش آموزی روی مقنعه الزامی بود و من برای این کار، همیشه از سوزن ته گِرد استفاده میکردم.

در دو سال گذشته، همیشه، اولین روز امتحانات یک سوزن میگرفتم و بعد از امتحان آن را روی همان رومیزی پلاستیکی، کنار دیوار میگذاشتم. و روز بعد، دوباره از همان جا برش میداشتم و این ماجرا تا پایان امتحانات تکرار میشد.

به مدرسه میروم. پالتو و کیفم را آویزان میکنم. خودکار آبی را برمیدارم. کارتم را از توی کیفم بیرون می آورم و سراغ سوزن ته گرد خودم میروم. با  دقت، آن را توی سوراخ روز(های) قبل فرو میکنم و کارت را روی مقنعه ام میزنم.  

 

حالا از میان تمام خاطرات روزهای سرد دی ماه و امتحانات دبیرستان، همین خاطره سوزن ته گرد تقریبا از همه برایم پر رنگ تر است.

حسرت هیجان پیچاندن کلاس شیمی را نمی خورم. اما حسرت جای مخصوص آن سوزن ته گرد و اینخاطره تکرار شونده را چرا.

فکر میکنم در زندگی، لحظه هایی پیدا میشوند که نه نفس گیرند، نه خارق العاده؛ و هیچ لفظ دهان پرکنی هم به آن ها نمی چسبد. معمولی اند. اما وقتی دوباره  به یادشان می آوری، چیزی در تو زنده میشود. انگار در آن لحظه های معمولی معنایی را دریافته بودی.  

 

کسی چه میداند! شاید چند سال بعد، دختری که شبیه من است، سوزن ته گردی را لابه لای نقش های محو رومیزی پلاستیکی پنهان کند و در لحظه ای ساده، آن معنای غریب را از نو بخواند.

  • محیا .

خودم هم مطمئن نیستم

| چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۷ ق.ظ | ۰ نظر

تو، که حرف مرا میخوانی، آیا مطمئنی که زبان مرا میفهمی؟


کتابخانه بابل، خورخه لوییس بورخس