لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

استیصال

محیا . | سه شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۳، ۰۴:۱۴ ق.ظ | ۱ نظر

استادی که آخرین بار بیش از بیست ماه پیش استادم بود، هنوز داره آزارم می‌ده. مستأصل و خشمگین و خسته‌ام. در کارم سنگ می‌اندازه. راه مقاله‌ام رو بسته. دروغ می‌گه و قدری می‌کنه و هیچکی جلودارش نیست.

دلم می‌خواد یا بمیرم یا این قضیه به سرعت و برای همیشه تموم بشه و این آدم سایه نحسش رو از روی درس من برداره.

 

  • محیا .

Hongyu و مسئله‌ی ریشه‌دار رنگ

محیا . | دوشنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر

Hongyu یکی از بهترین افرادیست که اینجا دیده‌ام. محقق سخت‌کوش، بسیار با استعداد و دقیق، متمرکز، حرفه‌ای، و مهربان. حدود دو سال پیش به عنوان پست‌داک به دانشکده و گروه قبلی من آمد و حالا، یک سال مانده به اتمام قراردادش، دارد دانشگاه را ترک می‌کند برای شروع یک شغل صنعتی در کشورش. از این که با آسودگی و مدت‌ها قبل از اتمام قراردادش شغل بعدی را قطعی کرد خوشحالم، و از این که در آستانه‌ی ترک اینجاست غمگین. به خاطر هوش زیاد و کیفیت بالای کار، Hongyu برای من همیشه مثالیست در توضیح آنچه می‌خوام بگویم.

***

مسئله‌ی رنگ و نژاد ریشه‌های عمیقی در ذهن تک‌تک ما دارد. همچنان که مسئله‌ی جنسیت و بسیاری مسائل دیگر. ما نمی‌توانیم حقیقتا و در سطح ناآگاه و بسیار درونی تمام این ریشه‌ها را بخشکانیم. ولی می‌توانیم و باید برای انسان‌های بهتر و مسئولیت‌پذیری شدن از خودمان سؤال‌های سخت و دردناکی بپرسیم. مثلا این که اگر X سفید نبود باز هم مایل به ادامه‌ی ارتباط با او بودیم؟ مثلا اگر Y از فلان نژاد نبود باز هم آن عادتش همینقدر خشمگینمان می‌کرد؟ من فکر می‌کنم صرف پرسیدن این سؤال‌ها، حتی اگر نخواهیم یا نتوانیم جوابی بدهیم، سازنده است.

***

من بنا به تجربه‌ی محدود خودم فکر می‌کنم نپدیرفتن افراد برای شغل‌ها یا سنگ انداختن در مسائل کاری آن جنبه‌ی سطحی نژادپرستیست که از قضا راحت‌تر می‌شود دید و مهارش کرد. اما نژادپرستی مصادیقی دارد که لزوما در صورتت کوبیده نمی‌شوند و می‌توانی -اگر که بخواهی- به روی آن‌ها چشم ببندی. جمع‌های (شبه)دوستانه در محیط کار برای من یکی از ‌آن‌هاست. در این حلقه‌ها اغلب شخص غیرسفید است که دست دوستی به طرف سفیدها دراز می‌کند. و باز بعضی سفیدترند: فرد ایتالیایی یا رومانیایی با فرد فرانسوی یکسان نیستند. اگر سفیدپوست(تر) باشی لازم نیست کار ویژه‌ای انجام بدهی تا در حلقه‌ها (که لزوما تماما سفید نیستند) پذیرفته شوی، حضورت به چشم بیاید و عضوی از آن جمع باشی. اما یک فرد غیرسفیدپوست، خصوصا چینی، برای آن‌ که قدری دوستش داشته باشند و ببینندش، باید یا به طرزی افراطی شوخ باشد و با او خوش بگذرد، یا به اندازه‌ی Hongyu باهوش. من خوشحالم که او هرگز به این دام نیافتاد و نگاهش از آن جمع‌های مبتذل بلندتر بود.

 

امیدوارم که زندگی جدید به Hongyu لبخند بزند.

 

  • محیا .

از روزها

محیا . | دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۳، ۱۲:۴۵ ق.ظ | ۰ نظر

نمی‌دونم این چیزها رو اینجا هم نوشته‌ام یا چقدرش رو نوشته‌ام. حافظه‌ام مثل قدیم نیست. نمی‌دونم از افتادن در سراشیبیه، از مشغله‌ی زیاده، یا فقط حواسم رو بیشتر معطوف به نکات مهم‌تر می‌کنم.

کار خونه بارها از کار بیرون دشوارتر و فرساینده‌تره. اینجا همه چیز با خودمه و خیلی از روزها باید سر راه خرید کنم و بعد شام و ناهار فردا رو بپزم. واقعیت اینه که این بخش دوم به قدری سخته که حاضرم چند بار برای خرید، با تمام خستگی عصرها، برم و برگردم اما یک بار اون خریدها رو جمع و جور نکنم و غذا نپزم. واقعاً مردی متأهل بودن، خصوصاً اما نه صرفاً با زن خانه‌دار، یکی از بزرگترین امتیازهاییه که کسی می‌تونه در زندگی داشته باشه. ناگهان تمام یا تقریباً تمام این بارِ بی‌معنیِ بی‌پایانِ طاقت‌فرسای اضطراب‌آفرین از دوشت برداشته می‌شه. چند سال پیش که باز معدنی فروریخته بود و کارگرهای سیاه‌بخت کشته شده بودند، نوشتم که تحمل سختی‌ها آسانه اگر بدونی پایانی هست. می‌شه شبی رو سخت گذروند و به جای خواب درس خوند، چون می‌دونی این روال همیشه‌ی زندگی نیست. یا ممکنه در بازه‌ای ناچار دستت تنگ باشه و نتونی هر چیزی که خواستی رو بخری، یا هر سفری رو بری، و این سهله وقتی که بدونی پایانی داره. اما کارگر معدن بودن، به دل زمین سیاه رفتن، در حالی که می‌دونی این همیشه‌ی زندگیه جاییه که تخیل آدم متوقف می‌شه. کار خونه، گیرم نه به سختی کار در معدن، ولی همینه‌. طاقت‌فرساست و پایانی نداره. استثنای مرد متأهل دارای امتیاز هم وقتیه که کار اون مرد به سختی کارگری در معدن یا در ساختمان یا در کشتارگاه باشه، یا هر شغلی از این دست. 

مرد‌ها که در همه چیز فرمانروایی می‌کنن، مردها که در سیاست و اقتصاد و علوم و هنر مدعی‌اند، نوبت به کار خونه که می‌رسه ناگهان خودشون رو طفل‌های بی‌دست و پایی جا می‌زنن که از پختن و شستن عاجزن. 

***

گفتم که حافظه‌ام مثل قبل نیست. از عوارضش اینه که چیزها در ذهنم کمرنگ می‌شن. خاطرات محو می‌شن. تاریخ‌ها در ذهنم خوانا نیستن. و تنها یک تصویر کلّی از هر واقعه به جا می‌مونه. وقتی به بعضی از این وقایع نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم آیا واقعاً حق همونقدر که گمان می‌کردم با من بود؟ آیا ناحق همونقدر که اون وقت می‌فهمیدم شخص دیگه بود؟ شاید این از ضعف حافظه نیست فقط. شاید روزگار ما رو صیقل می‌ده و قدری منصف‌تر می‌کنه. شاید هم دیدن و تجربه اندوختن آدم رو خردمند‌تر می‌کنه. آیا حق همونقدر با من بود؟ هر کسی رنج خودش رو می‌فهمه. من چه می‌دونم که در هر واقعه‌ای طرف دیگه چه رنجی برده؟ چقدر سخته که قاضی خودت باشی. خوبه که قاضی ما نیستیم.

***

تنهایی هنوز اون طرف اتاق نشسته. از دستش می‌گریزم به لباس‌ها، به قطره‌ها و آزمایشگاه، و به نمودارهایی که می‌کشم. ولی از زیر چشم نگاهش می‌کنم. همینجاست.

 

  • محیا .

یاد

محیا . | چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۶ ب.ظ | ۰ نظر

یک نفر چند سال پیش اذیتم کرد و دلم رو بد شکست. چند هفته پیش یادش افتادم و دیدم ته دلم دیگه کینه‌اش نیست. رسیدن به این نقطه و عبور، کینه نداشتن، چندین سال طول کشید. نمی‌دونم دقیقا کِی رخ داد، ولی من چند هفته پیش فهمیدم.  خیلی چیزها از خاطرم پاک شده‌اند، بعضی چیزها هم نه. به اقتضای سن، همه چیز پررنگ‌تر و شدیدتر از حالا بود. قوی‌تر. گمونم خشم اون چیزیه که هر آن، فارغ از سن، آماده است که در وجود من زبانه بکشه. گرچه اغلب بیرون رو آرام نگه داشته‌ام.

  • محیا .

بعد از مدت‌ها

محیا . | سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۲۱ ق.ظ | ۱ نظر

آخرین باری که اینجا نوشتم روزهای خیلی سختی رو می‌گذروندم. همین الآن حالم خوبه و بابتش شکرگزارم. الآن فکر می‌کنم نجاتم در همون چیزی بود که رخ داد و چه بسا بهترین اتفاق بود، اگرچه دردناک. شکایتی هم ثبت کردم.

'سن' چیزیه که بهش زیاد فکر می‌کنم. نمی‌دونم این همون بحران سی‌سالگیه یا چی. اما دروغه اگه بگم برام مهم نیست. تمام تلاشم و آرزوم اینه که تا وقتی که هستم و ممکنه، من سوار زندگی باشم.

برای آنچه در لبنان و فلسطین می‌گذره خیلی غمگینم. چند شب پیش دیدم برادر کسی که گاه‌گاهی که صفحه‌اش رو می‌دیدم در لبنان کشته شده. تا به حال شده شرمنده باشید که از یک غم بزرگ همگانی، از یک فاجعه‌ی انسانی، به قدر کافی غمگین نیستید؟ من اینطور بودم و بلکه هستم. قدر کافی کجاست؟

چیز دیگری که ازش خجالت می‌کشم، بودن هموطن‌های حقیقتا بی‌همه‌چیزشده‌ایه که شادی می‌کنن. این چاقو برای گلوی اون‌ها هم تیز شده و افسوس که عقلشون قد نمی‌ده. اگر که بی‌وجدانی حداقل بی‌عقلی رو بهش اضافه نکن.

یکی از چیزهایی که این مدت فهمیدم اینه که من می‌خوام آدمی باشم که اگر کسی باهام کار می‌کنه هیچ نگرانی‌ای بابت حق و حقوقش نداشته باشه و مطمئن باشه که اگر من مسئولم بیشتر و پیشتر به فکر حقش هستم. سخته اما مصمم‌ام که چنین آدمی بشم.

 

 

  • محیا .

یک سال

محیا . | دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱ نظر

چند روز پیش یک سال از آمدن من به این کشور گذشت. وقتی به عقب نگاه می‌کنم، چیزها ملایم‌تر و آسان‌تر از آنچه اغلب تجربه می‌کنند گذشته‌اند و من شکرگزارم.  بخشی از این به خاطر این است که من بیشتر در درون زندگی می‌کنم و نه در بیرون. بخشی به خاطر این است که این موضوع و این کار را دوست دارم‌. بخشی به خاطر گروه خوب است.  بخشی به خاطر آسودگی خاطر از بابت چیزهای مختلف است. و من به خاطر تمام این‌ها و بسیاری چیزهای دیگر شکرگزارم. و دعا می‌کنم که از حالا به بعد هم نرم و آسان بگذرد.

 

بعضی شب‌ها، مثل امشب، صدای شجریان یا نینوا خانه‌ی تنهایی‌ام را پر می‌کند و من را به چیزهایی عمیق در وجودم که من را من می‌کنند باز وصل می‌کند.  این را بشنوید که همین حالا می‌شنوم.

 

امشب دلم تنگ زمستان‌های خانه بود. سرما و باد تند بیرون و گرمی خانه و اتاق خودم و مبل من و خانواده‌ی من.

 

صدای شجریان و فکر زمستان خانه من را به روزهای دور می‌برند که چیزی در دلم می‌درخشید و گرم بود. ولی باید قوی بود و باید محکم بود و باید که بایدها را در دل زنده نگه داشت. از رفتن شعله‌های درخشان چه گریزی هست؟ از خاموشی خیال‌ها چه گریزی هست؟ ما باید از شعله‌ها قوی‌تر باشیم.

 

اگر خواننده‌ی اینجایید، برایم به ناشناس و خصوصی چیزی بنویسید. از شعله‌های خودتان بگویید یا از سال‌‌ها یا از زمستان‌هایی که قدیم را به یادتان می‌آورند.

  • محیا .

آندا

محیا . | پنجشنبه, ۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر

آندا حدود یه هفته پیش یه باره بهم گفت آدرست رو بده برات کارت کریسمس بفرستم. امروز کارتش رسید.

آندا همیشه توی کارت‌هاش رو پر از تکه‌های کوچک براق و رنگی می‌کنه که منتظرن تا کارت باز بشه تا بریزن بیرون. توی کارت امروزش پر از درخت کاج و گوزن بود. و البته مهربان‌ترین کلماتی که می‌شد خوند.

 

  • محیا .

نقل قول

محیا . | چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۸ ق.ظ | ۰ نظر

نمی‌دونم واقعا از شازده‌کوچولوست این جمله یا از ایناییه که آدما از خودشون می‌گن و یه اسم معروف روش می‌ذارن. اما چنین بود:

گل من گاهی بداخلاق و کم‌حوصله بود، اما ماندنی بود.

 

اینطور.

  • محیا .

گرم و زنده

محیا . | پنجشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۶ ق.ظ | ۱ نظر

امروز تولدم بود. چند روز پیش یکی از بچه‌ها ازم پرسید روز تولدت می‌خوای کار خاصی بکنی؟ گفتم نه.

هیچوقت هم نکرده‌ام. اگه پیش خانواده‌ام بودم اون‌ها کاری می‌کردن. اما توی سال‌هایی که روز تولدم تنها بودم هرگز کار خاصی نکردم.

دیروز و امروز به آهنگی از فرهاد زیاد گوش کردم: گرم و زنده بر شن‌های تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت [...] زمان در من خواهد مرد و من در زمان خواهم خفت.

چه مناسبت و همزمانی خوبی.

آدم تا یه جایی از بزرگ شدن و بالا رفتن عددها خوشحال می‌شه. یعنی برای من اینطور بود.  شاید تا حدود دوازده‌سالگی، شاید قدری بیشتر. بعد در یک بازه‌ای تولدت معنای خاصی نداره. روز کیک و هدیه است. این هم شاید تا ۲۴، ۲۵  بود. بعد تبدیل شد به یادآوری یک واقعیت سخت: این که هرگز به این پیری نبوده‌ام و هرگز به این جوانی نخواهم بود.

 

  • محیا .

از سال‌ها

محیا . | يكشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۴ ق.ظ | ۱ نظر

چهارشنبه‌ها روز با جلسۀ ویژۀ صبح زود شروع می‌شه که جلسۀ مورد علاقۀ منه.  بعدش همه می‌رن قهوه می‌خورن.  این چهارشنبه استادم کنار من نشسته بود و ازم پرسید که کریسمس چیکار می‌کنی؟ گفتم می‌خوابم.  دیدم که یه کم جا خورد.  بعد پرسید که جایی نمی‌ری؟  گفتم نه.  بعد پرسید که اینجا دوستی داری که باهاش باشی؟ گفتم نه.  بعد گفت پس کاملاً  on your own؟ گفتم آره.  گفت this is unfortunate و بعد انگار فهمیده باشه حرف خوشایندی نیست، گفت in my opinion.  بهش گفتم که من از هجده‌سالگی تنها زندگی کرده‌ام.  و تعجب رو توی صورتش دیدم.  پرسید واسه تحصیلاتت؟  گفتم آره.  هجده‌سالگی رفتم تهران که برم دانشگاه و رفتم خوابگاه یک هفته و بعد به پدر و مادرم گفتم من نمی‌تونم اینجا بمونم و بعد رفتم به یه آپارتمان و شش هفت سال تنها زندگی کردم.  گفت در تنهایی زندگی کردن تجربه داری.  گفتم آره، الآن دیگه نمی‌تونم با بقیه زندگی کنم.

 

بعضی چیزها تا به کلمه درنیان، تا به دیگری گفته نشن و تبدیل به واکنشی در چهرۀ دیگری نشن، انگار فهمیده نمی‌شن.  چیزهایی مثل تنهایی از نوجوانی. یادم رفته بود یا که اصلاً فکر نکرده بودم که چنین تنها بودن از هجده‌سالگی و چنین عادی ازش گفتن چقدر می‌تونه عجیب باشه.  یادم رفته بود که زندگی عادی برای اکثریت آدم‌ها زندگیِ با دیگرانه. 

حالا چقدر باید دیوانه‌وار و حیرت‌انگیز دوست بدارم تا بتونم با کسی راحت زندگی کنم. و چقدر بعیده.

 

  • محیا .