لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

سال‌های عمر از روزهایش کوتاه‌ترند

محیا . | شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ | ۰ نظر

سینه‌ام از اتفاقات مختلف، از ظلمی که در حقم کردند و می‌کنند، سنگینه. به قدری بهم فشار اومده و این فشار طولانی شده که با هر تلنگری چشم‌هام پر از اشک می‌شن. مثل همین الآن. 

نمی‌دونم این که اینقدر تنهام و کسی این همه اشک، این همه ضعیف شدن، این قدر آزرده شدن رو نمی‌بینه خوبه، یا این که تمام این‌ها با این شدت و غلظت حاصل تنهاییه. 

هر چه گریه می‌کنم قلبم سبک نمی‌شه. چیزها رو فراموش می‌کنم. حواسم پرته. یک نفر کمر بسته به آزار دادن من. به له کردنم.

الآن چهار ماهه که من هر روز در حال جنگیدنم. انگار از روزهای ارشدم، یا از روزهای کرونا، یا از اوایل اومدنم ده سال گذشته. این دو سال به قدری بی‌رحمانه بود و به قدری ناجوانمردانه بود و به قدری وقیحانه بود که برابر ده سال و بلکه بیشتر فرسوده و خسته و منزجر و از‌نفس‌افتاده‌ام کرد.

با گردش فصل‌ها، آدمیزاد چیزهایی رو به یاد می‌آره بدون این که به یادشون بیاره. ناگهان می‌بینی چند وقته که به فکر چیزی یا کسی هستی. بعد یاد تاریخی و نقطه‌ی عطفی می‌افتی و می‌بینی که همین حوالی بود. و بعد تعداد سال‌ها رو می‌شماری و از تعجب باز می‌شماری ولی تغییری نمی‌کنه. یکی از سوال‌هام اینه که آیا واقعا ... ادامه‌اش رو نباید اینجا پرسید.

 

چند وقت پیش یک روز از خواب بیدار شدم و از بین تمام چیزهای دیده و خیال‌کرده‌ی این دنیا، تصویر واضح یه گولّه‌برف که توی بچگی فشرده بودم پیش چشمم بود. دستکشم و رد انگشت‌های کوچکم و برفی که اینقدر فشرده بودم که لایه‌ای ازش آب شده بود و حالا بلافاصله با باز کردن مشتم اون لایه‌ی براق منجمد می‌شد. قلب فشرده‌ی من چشمش رو به اون مشت بازشده در حیاط خونه باز کرد. اون روز من برای چند ساعتی با فکر کردن به اون تصویر خودم شدم، هرچند خیلی غمگین. از اون گولّه‌برف و اون روزها تا اینجا تمامش یک چشم بر هم زدن بود.

  • محیا .

تهی شدن

محیا . | سه شنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۴، ۰۲:۳۶ ق.ظ | ۰ نظر

به چند سال پیش نگاه می‌کنم که آدم دغدغه‌مندتر، آگاه‌تر و شاید بهتری بودم. شاید هم فقط جوان‌تر بودم. اما حال و حوصله‌ی پیگیری هیچ بحث و موضوع سیاسی یا اجتماعی رو ندارم. شاید بخشیش حاصل محل زندگیه. ولی قطعا بخش بزرگی از دلیل هم در اینه که این دو سال گذشته آدم‌های بسیار بسیار نااهلی با جدیت آزارم دادن و تمام اون چیزی که در من حوصله و انگیزه و حساسیت لازم اون پیگیری‌ها رو ایجاد می‌کرد، از من گرفتن. تصور این که وقتی می‌گم نااهل دارم از چی حرف می‌زنم، احتمالا برای شما ناممکنه. من تهی شدم.

تنها این هم نیست. مطالعه و کتاب یک خاطره‌ی خیلی دور شده. حوصله‌ی فیلم رو حتی ندارم. بند‌بند وجودم خسته است. دلم حس امنیت می‌خواد، ندویدن و آهسته چای نوشیدن، برای نقاشی‌ها قصه ساختن. دلم یک خواب طولانی می‌خواد. 

از جایی که پنج شش سال پیش بودم، این‌چنین شدنی چقدر بعید به نظر می‌رسید. هر چه بودیم، تنها غباری بود؟

زیادی مشغله و گرفتاری آدم رو درگیر روزمره می‌کنه و نایی برای چیزهای کمی بیشتر نمی‌ذاره. آدمیزاد اگه زودتر این رو بفهمه زودتر هم از تکبرش کم می‌شه. اگر که کتاب می‌خوندی و به چیزهایی فکر می‌کردی، این تو نبودی که برتر یا فراتر بودی. بلکه زندگی تو بود که این مجال رو بهت داده بود.

  • محیا .