گرم و زنده
امروز تولدم بود. چند روز پیش یکی از بچهها ازم پرسید روز تولدت میخوای کار خاصی بکنی؟ گفتم نه.
هیچوقت هم نکردهام. اگه پیش خانوادهام بودم اونها کاری میکردن. اما توی سالهایی که روز تولدم تنها بودم هرگز کار خاصی نکردم.
دیروز و امروز به آهنگی از فرهاد زیاد گوش کردم: گرم و زنده بر شنهای تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت [...] زمان در من خواهد مرد و من در زمان خواهم خفت.
چه مناسبت و همزمانی خوبی.
آدم تا یه جایی از بزرگ شدن و بالا رفتن عددها خوشحال میشه. یعنی برای من اینطور بود. شاید تا حدود دوازدهسالگی، شاید قدری بیشتر. بعد در یک بازهای تولدت معنای خاصی نداره. روز کیک و هدیه است. این هم شاید تا ۲۴، ۲۵ بود. بعد تبدیل شد به یادآوری یک واقعیت سخت: این که هرگز به این پیری نبودهام و هرگز به این جوانی نخواهم بود.
- ۱ نظر
- ۲۴ آذر ۰۱ ، ۰۰:۴۶