ساعت از یک شب گذشته. این مدت تمام اتفاقات کوچک شخصی رنگ باختهاند. یعنی مضحک شدهاند. این که عکسی از مسیر خانه بگذاری یا بخشی از گفتگوی عادی امروزت را بنویسی البته که به نظر من موجه است. ولی انگار معنی ندارد. امشب در صفحه ط.ق. (اسامی را اینجا نمینویسم که جستجوی آنها به این نشانی ختم نشود) یک پست قدیمی، بازخوانی تصنیفی را دیدم - مینویسم امشب از صفای دل، نامهای پرآرزو برای تو. رفتم به سالهای دور. به قدیم. ظاهرا قدیم میتواند از عمر کم من خیلی نزدیکتر باشد و کاملا ممکن است که من بتوانم قدیمهای مختلفی را به یاد بیاورم. اما قدیم همیشه آن خانه متواضع و امنیست که چراغی در سرمای زمستان در آن سوسو میزند، حتی اگر در واقعیت تابستان بوده باشد. دیگر جوان نیستم. رنگ از چهره زندگی پریده. آن گرمای امید در دلم نیست.
- ۰ نظر
- ۲۴ مهر ۰۱ ، ۰۳:۵۰