چند روز پیش یک سال از آمدن من به این کشور گذشت. وقتی به عقب نگاه میکنم، چیزها ملایمتر و آسانتر از آنچه اغلب تجربه میکنند گذشتهاند و من شکرگزارم. بخشی از این به خاطر این است که من بیشتر در درون زندگی میکنم و نه در بیرون. بخشی به خاطر این است که این موضوع و این کار را دوست دارم. بخشی به خاطر گروه خوب است. بخشی به خاطر آسودگی خاطر از بابت چیزهای مختلف است. و من به خاطر تمام اینها و بسیاری چیزهای دیگر شکرگزارم. و دعا میکنم که از حالا به بعد هم نرم و آسان بگذرد.
بعضی شبها، مثل امشب، صدای شجریان یا نینوا خانهی تنهاییام را پر میکند و من را به چیزهایی عمیق در وجودم که من را من میکنند باز وصل میکند. این را بشنوید که همین حالا میشنوم.
امشب دلم تنگ زمستانهای خانه بود. سرما و باد تند بیرون و گرمی خانه و اتاق خودم و مبل من و خانوادهی من.
صدای شجریان و فکر زمستان خانه من را به روزهای دور میبرند که چیزی در دلم میدرخشید و گرم بود. ولی باید قوی بود و باید محکم بود و باید که بایدها را در دل زنده نگه داشت. از رفتن شعلههای درخشان چه گریزی هست؟ از خاموشی خیالها چه گریزی هست؟ ما باید از شعلهها قویتر باشیم.
اگر خوانندهی اینجایید، برایم به ناشناس و خصوصی چیزی بنویسید. از شعلههای خودتان بگویید یا از سالها یا از زمستانهایی که قدیم را به یادتان میآورند.
- ۱ نظر
- ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۰۰